کد خبر: ۲۶۲۶
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۵:۳۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

معصومه تاوان

بستنی قیفی را که به زن همسایه تعارف کرد، او پشت‌چشمی نازک کرد و گفت:

ـ دیگه از سن و سال من و شما گذشته این کارا مال جووناست.

بتول‌خانم منظور زن همسایه را از سن و سال نفهمید فقط وقتی که رفت خانه چند دقیقه‌ای مقابل آینه به خودش نگاه کرد. هیچ‌ چیز در آینه ندید، به موهای سرش که سفید شده بودند و چند چروک سمج و بد ذات که گوشه چشم‌ها و روی یپیشانی‌اش جا خوش کرده بودند همین، پس شانه بالا انداخت و رفت دنبال کار خودش.

تازه به این محل آمده بود. در محله قدیمی همه او را می‌شناختند و روزی که می‌خواست از آن محل برود همه یک جورهایی دلشان گرفته بود و می‌گفتند دلشان برایش تنگ می‌شود.

***

بتول‌خانم زن سرهنگ بود و خانه‌‌شان ته کوچه بن‌بست کنار درخت توت پیر محل. بهار که می‌آمد تمام کوچه پر می‌شد از توت‌های قرمز آبدارش. سرهنگ مرد خشک و عبوسی بود اما برعکس او زنش خوش اخلاق بود و خنده رو. برخلاف شوهرش همیشه می‌خندید حتی وقت‌هایی که حال و حوصله دست و حسابی نداشت. حالا 6 ماهی می‌شد که به خانه جدید نقل مکان کرده بود. خانه را با پولی که از شوهر مرحومش به او ارث رسیده بود خرید. آن‌قدر گشت تا آن چیزی که دلش می‌خواست را پیدا کرد.

***

رفت توی حیاط بیل را از انباری برداشت و افتاد به جان باغچه. دلش می‌خواست توی باغچه را پر کند از گل و گیاه. اولین چیزی که از این خانه به دلش چسبیده بود همین باغچه‌اش بود خار و خاشاک اضافه‌اش را جمع کرد و دوباره مشغول بیل زدن شد. برای همسایه‌ها توضیح داده بود که چه فکری توی سر دارد.

ـ هر گوشه باغچه یک کاج می‌کارم، پیچ‌های امین‌الدله رو هم توی گلدان‌های بزرگ گوشه حیاط. حیف نیست گلدونای به این قشنگی خالی موندن؟حالا ببین این باغچه چی میشه! می‌کنمش بهشت. خوب فکری کردم مگه نه؟

زن‌ها به هم نگاهی کردند و با بی تفاوتی شانه بالا انداختن. یکی از همسایه‌ها گفت:

ـ ولش کن بابا همینطوری خوبه، حال و حوصله دردسر داری، پر میشه از سوسک و مارمولک. الکی خودت رو هم از کت و کول می‌ندازی.

ـ راست میگه بتول‌خانم کسی توی این ساختمون به این چیزا اهمیت نمیده.

ـ راستی بتول‌خانم شما چند سالتونه؟

با خنده گفت:

ـ 55 سال.

زن‌ها نگاهی بهم دیگر کردند و بعد به بتول، بتول دست پاچه نگاهی به آن‌ها کرد:

ـ بهم نمیاد؟

زن‌ها دوباره بهم نگاه کردند.

نگاهش لابه‌لای زن‌ها کند و کاو کرد. دلش می‌خواست کسی پیدا شود که با او هم دلی کند اما هیچ‌کس نبود.

چند بیل با حرص به باغچه زد. دست آخر دست از کارکشید و رفت و نشست روی نیمکت و زل زد به گلدان‌ها که گوشه حیاط بودند.

***

سرهنگ خیلی مقرراتی بود. تحمل بی‌نظمی و بهم ریختگی را نداشت. حال و حوصله سر و صدا را هم نداشت. تمام آرزو و دل خوشی‌اش این بود که ساکت و آرام روی صندلی محبوبش بنشیند و به آهنگ مورد علاقه‌اش گوش بدهد اما بتول‌خانم بر عکس او عاشق شلوغی و سر و صدا بود. دلش مهمانی می‌خواست و بگو و بخند، به خاطر همین ساختمان پر جمعیت را انتخاب کرد. رفت و آمد با همسایه‌ها را دوست داشت درست مثل خانه قبلی‌اش.

اوایل ازدواجش با سرهنگ از او می‌ترسید. سرهنگ 15 سال از او بزرگ‌تر بود، با لباس نظامی آمده بود خواستگاری، با پوتین‌هایی بلند و کلاهی کج روی سرش. تمام این‌ها را از شکاف در دیده بود. هر چقدر مادرش نیشگون گرفته و برادرش پس گردنی زده بود افاقه نکرد.

ـ اه چیه مگه؟! می‌خوام ببینم با کی دارم عروسی می‌کنم. زن کی میشم، اصلا می‌خوام صداشو بشنوم.

دست آخر هم درست وقتی که پشت در فالگوش ایستاده بود با لگد برادرش افتاد وسط مجلس. نفهمید چرا اما نگاه پر از حیرت سرهنگ به دلش مزه کرده. سرهنگ که آن روزها جوان بود و ترکه‌ای، با پوستی مهتابی. زیر چشمی نگاهش کرده و دوباره حرف‌هایش را با پدر بتول از سر گرفته بود. انگار نه انگاری که کسی مثل قاشق نشسته افتاده بود وسط مجلس و همان‌طور هاج و واج نگاه می‌کرد. آن روز بعد از رفتن خواستگار پدرش تا دو روز او را توی زیرزمین زندانی کرد. و تا چند روز با او حرف نزد. اما بتول از لابه‌لای پلک‌های نیمه بازش می‌دید که آقا جانش چطور وقت‌هایی که او خواب است از لای پنجره نگاهش می‌کند و قربان صدقه اش می‌رود.

بعد‌ها سرهنگ، همان روز‌های آخر عمرش وقتی در بیمارستان بستری بود با غرور همیشگی‌اش برایش گفته بود که همان موقع که او وسط اتاق پیدایش شد با خودش گفته که باید این دختر زنش شود.

***

از خیر باغچه گذشت. همسایه‌ها دل خوشی از کند و کاو و باغبانی نداشتند. مثل این‌که توی ذوقش خورده باشد، دیگر حرفی از باغچه نزد.

یکی از همسایه‌ها دهانش را کج و کوله کرد و گفت:

ـ بریم کوه‌نوردی؟ چه حرفا؟

ـ به من میگه بریم باشگاه والیبال؟

ـ اصلا حواسش به سن و سالش نیست... این کارا مال جووناست نه تو، تو دیگه باید بری بشینی پای سجاده دعا و توبه، یک پات لب گوره... آمرزش بخوای از خدا نه این کارا!!

ـ ندیدین همیشه توی خونه چه لباس‌های رنگی رنگی می‌پوشه و به خودش می‌رسه؟!

ـ آدم جلف مگه شاخ و دم داره؟! همین که سن و سالشو نبینه بس دیگه.

وقتی که جنگ شد خودش بود و شش بچه‌اش. سرهنگ رفته بود سمت کردستان. برای رزمنده‌ها مربا درست می‌کرد. با فکر این‌که رزمنده‌ها از خوردن این مرباها خوشحال می‌شوند، خستگی نمی‌فهمید... 15ساعت پای گاز بود. مربا‌هاش حرف نداشت این را خود رزمنده‌ها گفته بودند.

بعدها به سرش زد که برای بچه‌های مناطق جنگ‌زده عروسک درست کند. شروع کرد به جمع کردن پارچه و دکمه. با زن‌ها دور هم جمع می‌شدند و سوزن می‌زدند. صدای خنده‌اش آن‌قدر بلند بود که زن‌های همسایه را هم سر ذوق می‌آورد.

***

توی حیاط با بچه‌ها فوتبال بازی می‌کرد. شده بود دروازه‌بان. کفش‌های ورزشی‌اش را پا کرده و توی دروازه ایستاده بود. بچه‌ها با ذوق عقب می‌رفتند و بعد شوت می‌زدند همه توپ‌ها را می‌گرفت و ذوق‌زده پاس می‌داد به دیگری.

بچه‌ها از این‌که یکی از بزرگ‌ترها با آن‌ها همبازی شده ذوق کرده بودند.

ـ دلش خوشه پیرزن از سن و سالش خجالت نمی‌کشه؟ کارایی می‌کنه که آدم شاخ درمیاره

همان‌طور که توپ دستش بود نا خودآگاه نگاهش افتاد به زن‌هایی که از پنجره نگاهش می‌کردند. خندید و برایشان دست تکان داد. زن‌‌ها لب‌هایشان را بهم فشار دادند و بتول‌خانم آشکارا دید که سری هم تکان دادند.

***

روی تخت دراز کشیده و نگاهش به عکس سرهنگ روی دیوار بود. بچه‌ها اطراف تخت نشسته بودند. دخترش فهیمه آب بینی‌اش را با دستمال گرفت و گفت:

ـ حالا چی میشه؟ دکتر چی گفت؟

ـ باید دارو بخوره افسردگی گرفته؟

ـ افسردگی اونم مادر ما؟

فهیمه دست می‌کشید به صورت مادرش که روزی صدای خنده‌هایش تمام خانه را پر می‌کرد و حالا ساکت و آرام یک جا افتاده و حتی حال و حوصله حرف زدن را هم نداشت. بتول‌خانم را در بیمارستان بستری کردند. حالش خوب نبود. گفته بودند باید تحت نظر باشد. همسایه‌ها وقتی شنیدند گفتند:

ـ توی مریض شدن هم این بتول‌خانم می‌خواد ادای جوونا رو در بیاره...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: