فاطمه قهرمانی
موهای ابریشمیاش را با وسواس تمام بافتم و روسری صورتی رنگش را برایش سر کردم. نگاهی به سر تا پایش انداختم. مثل فرشتهها شده بود. چه دلبری میکرد دختر من! نه نباید گریه میکردم! حداقل جلوی او نباید گریه میکردم. نمیخواستم آخرین تصویری که از من در ذهنش میماند، زنی ضعیف با چشمانی اشکآلود باشد. بغضم را فرو دادم و لبخند کمجانی بر لبانم نشاندم:
ـ مثل ماه شدی عزیز دلم.
ـ خاله ریحانه؟
ـ جانم خاله؟
ـ قول میدی بیای خونمون؟
نگاهم خیره ماند بر چشمان آبیاش. چشمانی که لبالب بود از صداقتی کودکانه. باز هم باید دروغ میگفتم؟ همه آنها باید یادشان میرفت که از کجا آمدند و چند سال اول زندگیشان را چگونه سپری کردند. نه برای خودشان خوب بود که گاه گاهی به دیدارشان بروم و نه پدر و مادر جدیدشان این اجازه را به من میدادند. روزهای اولی که به اینجا آمده بودم سهم من دیدن آنها از دور بود اما حالا که چند سالی میگذشت حتی این نگاههای دزدکی را برای خودم قدغن کرده بودم تا بلکه زودتر با نبودنشان کنار بیایم.
ـ قربونت برم. هرجا که بری بدون خاله دوست داره و همیشه دعا میکنه تا حالت خوبِ خوب باشه و از ته دل بخندی.
ـ اما دلم برات تنگ میشه خاله! هم برای تو هم برای سارا و هستی حتی برای باران!
این را که گفت نتوانستم طاقت بیاورم. محکم در آغوشش گرفتم. قطره اشکی بی اجازه سُر خورد روی گونههایم.
ـ دل ما هم برات تنگ میشه عزیز دل خاله.
این آخرین باری بود که در آغوشش میگرفتم. درست به تلخی تمام آخرین بارهایی که در این مدت مزه مزهاش کرده بودم.
ـ قول بده دختر خوبی باشی عزیزم. مامان و بابات رو اذیت نکنی، بهونه نگیری، خانم باشی مثل همیشه! باشه؟
ـ باشه خاله
وقتی برای آخرین بار در قاب چشمانم او را میدیدم که از پشت شیشه ماشین برایم دست تکان میداد، برای هزارمین بار از درون شکستم.
ـ ریحانه؟! ریحانه؟!
ـ بله؟
ـ کجایی دختر؟ یه ربع زل زدی به در حیاط. رفتن باباجان، رفتن!
ـ ول کن سهیلا اصلا حوصله ندارم.
ـ شروع شد بازم؟
ـ چی شروع شد؟
ـ دوباره تا یه مدت اخم و تخم خانم و اخلاق گندش باید تحمل کنیم! دوباره قرار هی یه گوشه کز کنی و بری تو عالم هپروت! آره؟ موندم تو کار تو ریحانه. تو هنوز مثل روزای اول از رفتن بچهها حالت بد میشه، چرا؟!
ـ نمیدونم. خودمم موندم!
حوصله آسمان ریسمان بافتنهای سهیلا را نداشتم. از او دور شدم. بچهها که صبحانهشان را خوردند، پشت پنجره نشستم و به حیاط خیره شدم. حیاط پر بود از هیاهو و جیغ و فریاد بچهها که داشتند با هم بازی میکردند. برخلاف همیشه حس این را نداشتم که بروم و همبازی آنها بشوم. آنها هم انگار فهمیده بودند حوصله ندارم و کاری به کارم نداشتند. پایم برای رفتن به خانه نمیکشید. باز حداقل اینجا صدای جیغ و داد بچهها کمی حواسم را پرت میکرد. اما خب بالأخره چی؟ باز هم روز تمام شد و من مجبور شدم به آن زندان برگردم. در خانه را که باز کردم، دوباره حجم سکوت و تاریکی بر صورتم سیلی زد. با اینکه هنوز هم تابستان بود اما نمیدانم چرا یکدفعه یخ کردم! کلید برق را زدم تا از شر این تاریکی ترسناک خلاص شوم. لباسهایم را همانجا روی کاناپه پرت کردم. صدای مامان از پشت سر غافلگیرم کرد:
ـ باز تو لباسات پرت کردی وسط خونه شلخته خانوم؟!
لبخندی زدم و گفتم:
ـ چشم مامانخانم. هرچی شما بگی الان برشون میدارم.
لباسهایم را پشت در اتاق آویزان کردم. عکس پروانه را از کیفم بیرون آوردم و چسباندم کنار بقیه عکسها. نگاهی به دور تا دور اتاق انداختم. دیوار دیگر حتی یک جای خالی هم نداشت. پایین تخت نشستم و زانوهایم را بغل کردم و زل زدم به او:
ـ امروز چطوری بانوجان؟ خوبی؟ من؟! من که حالم مثل برگ خزون! خیلی وقت اینطوریم! ولی خب گاهی وقتها باد میاد و همون چندتا برگ زرد و خشکم میریزه و من میمونم هیچ! من میمونم و یه دنیا حسرت! یه دنیا غصه! یه دنیا دلتنگی! امروز پروانهام رفت. آره درسته! همون دختر چشم آبی. خانوادهاش؟ آدمای خوبی هستن. با ایمان و متدین. وضع مالیشون هم متوسط. خداروشکر. این بچه هم رفت سر خونه زندگی خودش. اون رفت و دلتنگیش موند برای من. سهیلا امروز میپرسید چرا به این وضع و اوضاع عادت نمیکنم. راستی واقعا چرا؟ مرجان رو که یادت میاد؟ اون اولین بچهای بود که از پرورشگاه رفت. در واقع اولین تجربه من بود. یادته یک هفته تب کردم؟ چندبار رفتم و یواشکی از دور دیدمش. هی میگفتی نکن این کار با خودت دختر! هی میگفتی چرا خودت ازدواج نمیکنی بری سر خونه زندگیت؟ تا بچه خودت بزرگ کنی؟ اونوقت دیگه برای رفتن بچههای مردم انقدر غصه نمیخوری. درسته عاشق مادر بودنم ولی آخه، مامان چطوری شما رو تنها میذاشتم و ازدواج میکردم؟
قلبم مچاله شد. تمام هستیام آغوش مامان را طلب میکرد اما این هم کنار تمام آرزوهای نرسیدهام! سرم را روی شانه تخت گذاشتم و بغضم بالأخره ترکید:
ـ کجایی مامان؟ کجایی تا نوازشم کنی؟ کجایی تا دلداریم بدی؟ کجایی تا بازم برام گل گاو زبان دم کنی و بگی بخور تا آروم بشی. خیلی تنهام مامان. خیلی! سکوت این خونه داره منو میخوره! هرچقدر برقها رو روشن میکنم خونه بازم تاریک! هرچقدر صدای تلوزیون زیاد میکنم خونه بازم ساکته. کجایی مامان؟ کجایی؟
چه نعمت بزرگی بود این اشک! از صبح تا الان داشتم خفه میشدم. صدای زنگ در از خلوتم بیرونم کشید. از چشمی نگاهی به بیرون انداختم، خانمنصیری همسایه طبقه پنجم بود. دستی بر چشمانم کشیدم تا بلکه قرمزی آن کمتر تو ذوق بزند. در را باز کردم.
ـ سلام ریحانهجان. خوبی عزیزم؟
ـ سلام خانمنصیری. ممنون شما خوب هستین؟ بفرمایید داخل بیرون بده.
ـ ممنون عزیزم. همینجا خوبه. فقط خواستم یادآوری کنم که فردا روز اول محرم و طبق قرار هرسال ما مراسم داریم. حتما تشریف بیار. خوشحال میشم.
جا خوردم. فردا؟ اول محرم بود؟ چرا نفهمیده بودم؟ با بی حواسی جواب دادم:
ـ بله حتما مزاحم میشم انشاءالله.
ـ مراحمی عزیزم.
در را که بستم تازه متوجه صدای زمزمهمانند نوحه شدم. پرده را کنار کشیدم و زل زدم به خیابان. اینجا را ببین! چطور متوجه این خیابان سیاهپوش نشده بودم؟ جلوی در تمام خانهها پرچمهای یا حسین وصل شده بود و سر خیابان یک ایستگاه صلواتی جلب توجه میکرد که دور و اطرافش پر بود از پسرهای جوان. صدای نوحه کل فضا را پر کرده بود و حتی به خانه ما که فاصلهاش تقریبا با آنجا زیاد بود هم میرسید. کمی دقت کردم. برخلاف هرسال دست همه شربت بود نه چایی. حتما چون محرم در تابستان افتاده بود به جای چایی دست مردم شربت میدادند. آنقدر در حال و هوای خودم غرق بودم که متوجه این همه هیاهو نشده بودم. میدانستم که محرم این هفته شروع میشود اما اینکه همین فردا باشد غافلگیرم کرده بود. باز هم زل زدم به قاب عکس مامان.
ـ مامان باورت میشه فردا محرمه؟ یادت میاد همیشه میگفتی تمام ماههای خدا یه طرف ماه رمضان و محرم یه طرف؟ آره مامان حق با تو بود! محرم فقط محرمهای محله قدیمیمون و مراسم فقط مراسمهای حاج احمدآقا! آخ اگه بدونی چه قدر دلم برای اون روزها تنگ شده. برای دستههای عزاداری. صدای طبل و زنجیر. سینه زدن بچههای محله. بوی حلوای مهتاجخانم. صدای گرم سید رضا! قیمهها و قرمههای مسجد. به قول تو دیگه هیچی مثل اون روزا نشد. دیگه هیچوقت دوباره تو اون حیاط باصفا دور هم جمع نشدیم. یادته؟ تو سفره رو مینداختی روی اون تخت چوبی، کنار حوض پر از ماهی. آقاجون هم مدام به اون شمعدونیهای دور تا دور حوض میرسید و باغچه رو آب میداد. از وقتی که آقاجون فوت کرد و تو زمینگیر شدی، از وقتی که اون بهشت رو فروختیم و اومدیم تو این دخمه، تو دیگه اون بانوجان قدیمی نشدی که نشدی! آره مامانی! آره! بازم من و مرتضی حرفت رو گوش نکردیم و چوبش رو خوردیم! هی گفتی آخرین دلخوشی منو ازم نگیرین، هی گفتی منو از خاطراتم و همسایهها دور نکنین، اما کو گوش شنوا؟ به خدا مامان برای خودت کردیم! خرج دوا و درمانت کمرشکن بود. نه مرتضی از پسش برمیآمد نه من! چیکار میکردیم؟ چارهای نداشتیم. ما چه میدونستیم خانه رو که بفروشیم روز به روز حالت بدتر میشه؟
بغض راه گلویم را بست. یکدفعه غم عالم ریخت توی دلم. پارسال این موقع، مامان کنارم بود. مامان برایم لباس مشکیهایم را اتو کرد. هر چه میگفتم مامان من، تو با این حالت نیاز نیست این کارها را بکنی گوشش بدهکار نبود که نبود. امسال اما دنیایم چه تاریک و مسکوت بود. انگار او با رفتنش همان اندک دلخوشی و امید را هم با خودش برده بود. ناخودآگاه از جا بلند شدم و رفتم سمت کمد لباسهای مامان. هنوز بعد از گذشتن تقریبا یک سال تمام وسایلهای او مثل روز اول سر جای خودش بود. هنوز هم جانماز فیروزهای رنگ ترمه دوزی شده، چادر نماز سفید با آن گلهای صورتی و آن رحل قرآن گوشه اتاق قلبم را به آتش میکشاند. در آن را که باز کردم بوی گلاب تمام مشامم را پر کرد. دست دراز کردم و از بین لباسهای او روسری ابریشم مشکی رنگش را بیرون کشیدم. همیشه محرم که میشد این روسری را به سر میکرد. در آغوشش کشیدم و در خیالم فکر کردم مامان را در آغوش میکشم. بعد از این همه مدت هنوز هم بوی مامان را میشد از آن استشمام کرد. ناگهان یک عالمه دلتنگی بر قلبم هجوم آورد. دلم پر کشید برای اینکه فقط یکبار دیگر مامان را از نزدیک ببینم و حسش کنم. فقط یکبار دیگر سرم را بر روی پاهایش بگذارم و او با آن دستان چروکیده نوازشم کند. سال پیش این موقع اگر به من میگفتند که محرم سال بعد مامان در کنارت نیست حتما از غصه جان میدادم! اما در عجبم که هنوز با این همه درد و رنج و فکر و خیال زندهام! ریحانه لوس کجا و این همه مدت تنهایی و بی مادری کجا؟ نمیدانم چرا هر چقدر میگذشت تحمل مرگ او نه تنها برایم آسان نمیشد بلکه هر روز بیشتر میفهمیدم که چقدر بدون او بیکس هستم! اما مگر نمیگفتند خاک سرد است؟ جوی چشمانم راه باز کرده بود و انگار قصد خشک شدن نداشت. آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.
با صدای زنگ تلفن از جا پریدم. عقربههای ساعت ده و نیم شب را نشان میداد. تلفن را که برداشتم صدای مرتضی در گوشم پیچید:
ـ سلام بر آبجی خوشگل خودم. حال شما؟
ـ سلام داداشی. من خوبم تو خوبی؟ سمیه و مهیار خوبن؟
ـ خداروشکر. ببینم چرا صدات گرفته؟
ـ آخه همین الان از خواب بیدار شدم.
ـ مطمئن؟
ـ مطمئن داداشی.
ـ میگم آبجی فرداشب بیام دنبالت بریم مراسم حاج احمد؟
ـ مراسم حاج احمد؟ نه مرتضی بدون مامان پام نمیکشه برم اونجا. تو ساختمان مراسم هست میرم.
ـ باشه هرطور راحتی. سمیه میگه شب بیایم اونجا پیشت؟
ـ نه قربونت برم، بهش بگو زحمت نکشه.
ـ نمیترسی که؟
ـ داداشی یه سال گذشتهها! هر شب میپرسی نمیترسی که!
دروغ میگفتم. میترسیدم! خیلی هم میترسیدم! همیشه از تنهایی و تاریکی وحشت داشتم. حالا که مامان نبود تمام چراغها را روشن میکردم ولی باز هم نمیتوانستم بخوابم و با کوچکترین صدایی از جا میپریدم! یک سالی میشد که درست و حسابی نخوابیده بودم. فقط آخر هفتهها که میرفتم خانه مرتضی یا او و خانوادهاش میآمدند اینجا میتوانستم یک دل سیر بخوابم.
آن شب انگار نمیخواست تمام شود. بعد از کلی این پهلو آن پهلو شدن چشمانم کمی گرم شده بود که صدای گریه نوزادی سکوت شبانه را شکست. انگار صدا از واحد کناری که تازه امروز اسبابکشی کرده بودند، میآمد. دیوارهای بیسکوئیتی ساختمان باعث شده بود فکر کنم بچه دارد در خانه ما گریه میکند! هر چقدر سعی کردم بیخیال باشم نمیشد. چند ساعتی گذشته بود و نوزاد همچنان بیوقفه میگریست. من هم اگر بودم بعد از این همه گریه از حال میرفتم چه برسد به او! یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ راستش اصلا طاقت گریه بچهها را نداشتم. حس میکردم الان در پرورشگاهم و باید به داد او برسم. کلافه شدم. چادرم را به سر کردم و از خانه بیرون آمدم. سیمینخانم همسایه واحد سه هم آنجا بود. انگار او هم از این همه گریه به ستوه آمده بود.
ـ سیمینخانم به نظرت در بزنیم؟ بد نیست این موقع شب؟
ـ نه بابا چه بدی؟ سرسام گرفتم به خدا!
با تردید زنگ را فشار دادم. خیلی نگذشته بود که مردی آشفته با بچهای در آغوش در قاب در نمایان شد.
ـ سلام ببخشید این موقع شب مزاحم شدیم. ما همسایه واحدی کناریتون هستیم. راستش... میخواستیم ببینیم اتفاقی افتاده برای بچهتون؟ میتونیم کمکتون کنیم؟
ـ سلام. ببخشید تو رو خدا! صدای گریهاش اذیتتون کرد؟ نمیدونم چشه! هم جاشو عوض کردم هم شیر دادم بهش. اما الان چند ساعته داره گریه میکنه.
او این کار را کرده بود؟ پس مادر بچه کجا بود؟
ـ بفرمایید تو. ببخشید تو رو خدا. بفرمایید. شاید شما بفهمین چرا اینطوری شده.
با هزار خجالت وارد خانه شدیم. هنوز اسباب و اثاثیه دست نخورده و خانه شبیه بازار شام بود! روی یک مبل به سختی جا پیدا کردیم و نشستیم. کودک را از آغوش پدرش گرفتم. دلم ریش شد! چه گریهای میکرد طفلک! مدام به خودش میپیچید، انگار دل پیچه داشت.
ـ چند روز اینطوری شده؟ اسهال استفراغم داشته؟
ـ دو سه روزی میشه. بله داشته.
ـ به نظرم نفخ کرده. نه سیمینخانم؟
سیمین خانم بچه را از من گرفت و نگاهی به او انداخت دستش را آرام روی شکمش کشید و گفت:
ـ آره به نظر منم همینطوره.
فکری کرد و گفت:
ـ نوهام یک هفته پیش اینجا بود. اونم طفلی دلدرد داشت. عروسم بهش شربت گریپ میکسچر داد. فکر کنم خونه ما جا مونده. بزار برم بیارم.
از جا برخاست، من هم بلند شدم تا بروم و برای او عرق نعنا بیاورم. تدبیرهای ما انگار چاره کرد و کمی بعد بچه آرام شد. با لبخند به او که آرام در آغوشم به خواب رفته بود خیره شده بودم که سیمینخانم رو به مرد که حالا فهمیده بودیم اسمش محمد است کرد و پرسید:
ـ آقا محمد پس مامانش کجاست؟ اون خیلی بهتر از شما میتونه از بچه مراقبت کنه!
آقا محمد آهی کشیده و چیزی نگفت.
ـ خدا بیامرزتش.
زهرخندی زد و جواب داد:
ـ اما اون نمرده! درست یک هفته بعد از زایمانش من و سینا رو گذاشت و رفت. حالا هم آمریکاست و داره خوش میگذرونه!
سیمینخانم گوشه لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد:
ـ ای وای خاک به سرم!
و من متحیر خیره شدم به سینا و فکر کردم مگر میشود مادری اینچنین فرشتهای را رها کند و برود؟ از خانه آقامحمد که بیرون میآمدیم رو کردم به او و گفتم:
ـ من از عصر به بعد خونهام میتونید روی کمکم حساب باز کنید.
لبخندی زد و جواب داد:
ـ ممنون لطف دارید.
فکر و خیال خودم کم بود، حالا غصه آن پدر و پسر تنها هم روی دلم سنگینی میکرد!
روز حضرت علیاصغر آن سال با تمام این سالها فرق میکرد. چون مامان نبود تا بالا سر قابلمه فرنی بایستد و دعا بخواند و اشک بریزد! چند سال پیش وقتی مهیار بیماری سختی گرفت پیشنهاد من بود که سلامتیاش را نظر حضرت علیاصغر کنیم. حالا چند سالی بود که در این روز فرنی پخش میکردیم.
سمیه داشت ظرفهای یکبار مصرف را در سینی میچید. من هم فرنی هم میزدم و آرام با صدای نوحهای که از تلویزیون پخش میشد همخوانی میکردم: «لالا گل پونه... دیگه سقا نمیتونه آب بیاره...» قطره اشکی از گوشه چشمانم سر خورد روی گونههایم.
ـ عمه؟
ـ جانم؟
ـ ببین قشنگ شدم؟ این لباسها رو بابا مرتضی خریده.
نگاهی به سرتا پایش کردم. لباسهای سبز حضرت علیاصغر را پوشیده بود. در آغوشش گرفتم و با بغض گفتم:
ـ آره عمه خیلی قشنگ شدی.
ـسمیه مرتضی کی میاد؟
ـ میاد یه کم دیگه. گفت امروز مرخصی میگیره زودتر میاد تا فرنیها رو پخش کنه.
قبل از اینکه مرتضی بیاید یک کاسه فرنی ریختم و بردم برای سینا. سینا که حالا بعد از یک هفته به نظرش آشنا میآمدم در آغوش پدرش به من میخندید. آقامحمد با دستی که خالی بود کاسه را از دستم گرفت. لبخندی زد و گفت:
ـ ممنونم ریحانهخانم. خدا قبول کنه.
**
ـ میتونم بیام تو؟
ـ این حرفا چیه بفرمایید داخل سیمینخانم.
سیمینخانم وارد خانه شد و من به سمت آشپزخانه رفتم تا برایش چایی بیاورم.
ـ زحمت نکش عزیزم، بیا بشین باهات کار دارم.
لیوان چای را روی میز شیشهای مقابل او گذاشتم و گفتم:
ـ بفرمایید درخدمتم.
ـ خب راستش یک ماهی هست که میخوام باهات حرف بزنم اما گفتم بزار هم از ماه صفر بگذره هم از سال مادرت. خدا مادرت بیامرزه. زن خیلی خوبی بود.
ـ خدا اموات شمارو هم بیامرزه سیمینخانم.
ـ سلامتی باشی دخترم. مهسا که مدام به یه بهانهای خواستگاراش رد میکنه حاجی همش میگه تنهایی فقط برای خداست. راستم میگه! آدم تنها بمونه که چی؟ الان مطمئن باش که بانوخانم هم از این اوضاع تو راضی نیست.
جرعهای از چایی نوشید و نگاهی به من که سر به زیر انداخته بودم و داشتم با انگشتانم بازی میکردم انداخت و ادامه داد:
ـ این آقامحمد مرد خیلی خوبیه. خیلی وقت گلوش پیشت گیر کرده و شیفته نجابت و خانمی تو شده. تو هم که حسابی با سینا اخت گرفتی. حالا آقامحمد منو واسطه کرده تا از تو خواستگاری کنم و ببینم مزه دهنت چیه؟
نگاهم بر روی قاب عکس مامان ثابت ماند. انگار داشت میخندید...