ندا آقابیگی
در قسمت قبل خواندیم امید و فاطمه خیلی ناگهانی متوجه میشوند، قرار است چند روز دیگر مراسم عقد و عروسی خواهر امید برگزار شود... آنها از اینکه بیخبر بودند ناراحت شدند اما مشکل اصلی تهیه کادوی سر عقد در این فرصت کوتاه است... آن هم با اوضاع مالی این روزها...
ده دقیقه بیشتر به طلوع آفتاب نمانده بود که فاطمه آشفتهحال و هراسان از خواب پرید. اول به امید که جلوی درِ باز کمد لباسی چمباتمه زده بود تشر زد که چرا برای نماز بیدارش نکرده و بعد دوید که تا آفتاب نزده، وضو بگیرد و نمازش را بخواند. هر دو شب بدی را گذرانده بودند. شب پیش وقتی عماد کارت عروسی را برایشان آورد، امید از او درباره کادوی عروسی پرسید. معلوم شد داماد یکی از دوستان عماد است و او از دو سه ماه پیش در جریان ازدواج خواهرش بوده است. برای همین در این مدت پول خوبی کنار گذاشته بود و یک جفت گوشواره سنگین سه میلیون تومانی برای خواهرش خریده بود. بعد از آن دیگر خواب به چشمان امید نیامد. تا نیمههای شب در رختخواب غلت زد و نچنچ کرد. فاطمه هم دلش نیامد امید را با آنهمه نگرانی تنها بگذارد و بخوابد. نشستند و حرف زدند. اما درنهایت هیچ راهحلی برای تهیه کادوی عروسی به ذهنشان نرسید. هنوز فاطمه سلام آخر نماز را کامل نخوانده بود که امید پرسید:
ـ فاطمه جون! طلاهایی که سر عروسی کادو گرفتی چقدر میارزه؟!
فاطمه چرخید طرف امید. دید که جعبه جواهرات او را از زیر لباسهایش بیرون کشیده و دارد به زیورآلات داخل آن نگاه میکند. زن جوان نفسش را تند بیرون داد.
ـ من طلاهام رو نمیفروشم.
امید عقب کشید.
ـ نه... نگفتم که بفروشی.
ـ پس چی؟
ـ خب... ببین... راستش...چطوری بگم!
ـ مِن مِن نکن! بگو دیگه!
ـ ببین، من دیشب بعد از اینکه تو خوابت برد خیلی فکر کردم. اگه تو راضی باشی میتونیم یه تیکه از طلاهای تو رو هدیه بدیم به خواهرم. بعدا که دستوبالم باز شد هموزن همون رو برات میخرم. در اولین فرصت!
این را گفت و دستبند ظریفی را که نگینهای رنگی داشت از توی جعبه بیرون آورد.
ـ مثلا این چطوره؟ هم خیلی خوشگله، هم قیمتی!
فاطمه لبهایش را محکم به هم فشار داد. فوری جعبه و دستبند را از دستهای امید بیرون کشید.
ـ واقعا که!
دستبند را انداخت داخل جعبه و درش را محکم بست.
ـ حتی فکرشم نکن! محاله... توی این هفت ماه الهام خیلی با من خوب رفتار کرده یا روی خوش بهم نشون داده که حالا توقع داری دستبند نازنینم، کادوی داداش بزرگم رو دودستی تقدیمش کنم؟!
از جا بلند شد. جعبه جواهرات را انگار که بخواهد از دسترس بچهای دور نگه دارد هل داد بالای کمد. امید از این کارش به خنده افتاد.
ـ حالا چرا قایمشون میکنی؟! من که بیاجازه دست بهشون نمیزنم.
فاطمه چیزی نگفت. از اتاق بیرون رفت. کتری را روشن کرد. از امید که تا آشپزخانه دنبالش آمده بود پرسید:
ـ صبحانه چی میخوری؟
ـ نیمرو!
امید این را گفت و رفت سر یخچال. دو تا تخممرغ برداشت.
ـ خودم درست میکنم. نمیخواد شما زحمت بکشی مادر پسرم!
فاطمه همانطور که چای دم میکرد گفت:
ـ چرب زبونی نکن امید. من طلاهام رو به خواهرت نمیدم.
ـ به اون که نمیخوای بدی گلم! طرف حسابت منم. ببین! من که الان هیچ پساندازی ندارم. کسی هم نیست ازش قرض بگیرم. از طرفی وقتی همه دارن طلا هدیه میدن زشتِ که من...
فاطمه پرید میان حرفش.
ـ الهه هم طلا خریده؟
امید شانه بالا انداخت.
ـ نه! اون بیچاره هم مث من دیر خبردار شده. دست اونا هم تنگه. واسه همین تصمیم گرفته یه تیکه از طلاهای خودشو بده به الهام. راستش از اونجا بود که به ذهنم رسید چه خوبه ما هم همین کار رو بکنیم.
فاطمه سرش را به چپ و راست تکان داد.
ـ خب اون خواهرشه. با من فرق میکنه. الهام از اول عروسیمون با من چپ افتاد. کی واسه اولین بار به من گفت هیچ از من خوشش نمیاد؟! کی گفت ادای زنداداشهای نازنین رو در نیارم؟!
امید ابرو بالا داد و عمیق نفس کشید.
ـ ببین الهام یه ذره اخلاقش تند هست. بعدش هم به خاطر این که من و الهه که کوچیکتر از اون هستیم با فاصله زمانی کوتاه ازدواج کردیم و اون مجرد موند، عصبی شد. یه ذره خودتو بذار جای الهام. به نظر من باید حالش رو درک کرد و یه کوچولو بهش حق داد. وگرنه ذاتا دختر بدی نیست.
فاطمه پوزخند زد.
ـ آقای محترم، اینا همش بهانه س. خواهر بزرگتر منم مجرده! چرا فروغ از این رفتارا از خودش نشون نمیده؟ خیلی ببخشیدا، ولی الهام ذاتا بدجنسِ!
امید لبهایش را جمع کرد.
ـ من رو باش که فکر میکردم همسرم کلی با زنای دیگه فرق میکنه! این کینههای اوس و خزرجی چیه آخه؟!
رفت پای اجاقگاز و مشغول پختن تخممرغها شد. لحظهای برگشت به فاطمه نگاه کرد.
ـ اصلا میدونی چیه!؟ اشتباه کردم گفتم یکی از طلاهات رو بده به خواهرم. عروسی خواهر خودمه، خودم هم هدیهاش رو تهیه میکنم. شمام لطفا دیگه جلوی من از خواهرم بد نگو. نمیگم آدم خوبیه. اما بههرحال خواهرمه.
فاطمه اخم کرد. هم از دست امید عصبانی بود و هم از دست خودش. اصلا نفهمید چطور بحثشان به اینجا رسید. از آن زنهایی نبود که عاشق طلا باشد. حتی از زیورآلاتش استفاده هم نمیکرد. در طول هفت ماه ازدواجش هم هرگز از خانواده امید بد نگفته بود. حتی وقتی امید درددلی هم کرده بود، او بدون هیچ اظهارنظری فقط گوش داده بود. خودش هم نفهمید چطور یکدفعه دلبسته طلاهایش شد و همزمان همه بدیهای خواهرشوهرش هم آمد جلوی چشمش! از طرفی از امید انتظار دلجویی داشت نه این که بگوید از خواهرش بدگویی نکند! دلش میخواست یک دعوای حسابی با امید راه بیندازد و همه خشمش را یکجا سر او خالی کند! از جا بلند شد که از آشپزخانه بیرون برود. همانطور که دور میشد گفت:
ـ نمیدونم به الهام خانوم هم تذکر میدی که این قدر زنت رو اذیت نکنه یا فقط بلدی واسه من رگ گردنی بشی!
برای آنکه دیگر با امید رودررو نشود فوری رفت توی حمام و در را هم از تو قفل کرد. اما صدای امید را شنید که جواب داد:
ـ جوابت رو نمیدم که بعدا که آروم شدی به خاطر این رفتارت خجالتزده بشی! ضمنا...
فاطمه گوشهایش را محکم گرفت و شروع کرد زیر لبی برای خودش آواز خواندن تا دیگر صدای امید را نشنود.
***
امید بستههای اسکناس را یکییکی توی دستگاه پولشمار میگذاشت. نگاهش به اعداد روی مونیتور پولشمار بود. داشت به این فکر میکرد که اگر مادرش یا عماد حداقل یک ماه پیش به او هم اطلاع داده بودند که الهام خواستگار دارد، میتوانست از شرکت تقاضای وام کند. اما الان برای هیچ کاری وقت نبود. غرورش هم قبول نمیکرد برای پول به همکارانش رو بزند. در این اوضاع اقتصادی خراب، آدم چطور میتوانست از کسانی که خودشان خانواده و بچه داشتند تقاضای پول کند. البته دو سه میلیون تومان پول توی حسابش داشت، باقیمانده وام ازدواجش. اما آن را برای هزینههای بارداری و زایمان فاطمه کنار گذاشته بود. تحت هیچ شرایطی حاضر نبود به آن دست بزند. همکارانش میگفتند آزمایشات و معاینات دوران بارداری خیلی پرخرج هستند. پولهای شمردهشده را از روی میز جمع کرد و توی گاوصندوق گذاشت. توی کامپیوترش عدد دویستوسیوپنج میلیون و هفتصدونود هزار تومان را ثبت کرد. فکر کرد اگر فقط دومیلیون تومان از این پولها مال او بود، مشکلش حل میشد. بهعنوان حسابدار، همه امورات مالی شرکت زیر نظر خودش بود. اگر مقداری از پولهای زیردستش را برمیداشت احدی متوجه نمیشد! قشنگ میتوانست ظرف سه چهار ماه، پول را خرد خرد برگرداند، بدون آنکه آب از آب تکان بخورد. یک بسته تراول پنجاههزارتومانی از توی گاوصندوق بیرون آورد. با انگشت تراول های خشک را بُر زد. زیر لب گفت:
ـ همین یه دونه بسه!
یکدفعه ضربهای به در اتاقش خورد و بلافاصله رئیسش آمد داخل. امید همانطور که بسته اسکناس را توی دست میفشرد به احترامش از جا بلند شد.
***
فاطمه برای شام قیمه با مرغ درست کرده بود که غذای موردعلاقه امید بود. دیس برنجش را هم با زعفران و زرشک و خلال بادام و پسته تزئین کرده بود. طبق پیشبینی امید به خاطر رفتار صبحش خیلی خجالتزده بود. تمام مدت منتظر بود امید جریان صبح را به رویش بیاورد و بگوید «دیدی گفتم پشیمون میشی!» صبح رفته بود خانه پدرش. هم کارت عروسی را به آنها داده بود و هم چند دست لباس مناسب مهمانی از فروغ گرفته بود. وسط پرو لباسها آخرش دلش طاقت نیاورده بود و همه جریان را برای خواهرش تعریف کرده بود. فروغ اول همدردی کرده بود و بعد تذکر داده بود به خاطر هیچکس و هیچچیز با شوهرت بد نشو! فاطمه حس میکرد با همین یک جمله، او را با خاک یکسان کرده است! امید شامش را خورده و نخورده، تشکری پراند و از پای سفره بلند شد. رفت توی اتاق، نشست پشت میزتحریر و سرش را با کاغذهایش گرم کرد. فاطمه هم ظرفها را شست و آشپزخانه را مرتب کرد و به رختخواب رفت. تا زمانی که بیدار بود خبری از امید نشد. حتی ساعت یک نصف شب هم که از تشنگی از خواب پرید، جای امید را خالی دید. سر راهش به آشپزخانه سرکی هم توی اتاق کار امید کشید. هنوز بیدار بود و سرش توی کاغذهایش بود.
***
نیم ساعتی به اذان مانده بود که فاطمه از خواب پرید. فوری چرخید و به رختخواب امید نگاه کرد. دید که امید توی جایش در خودش مچاله شده. انگار سردش بود. چرخید طرفش. پتویش را تا زیر گردنش بالا آورد. از جا بلند شد تا وضو بگیرد و کمی قرآن بخواند. تمام شب کابوس دیده بود. وضو گرفت و قرآن کوچکش را از کتابخانه برداشت. رفت توی اتاق کار امید. لامپ را روشن کرد. نشست پشت میزتحریر. تا آمد قرآن را باز کند چشمش افتاد به دفتر جلد چرمی امید که خرج و مخارج خانه را در آن ثبت میکرد. سمت راست صفحه امید نوشته بود: «ساعت مچی مارکدار یادگار بابا را میشود فروخت. شاید سیصد چهارصد تومانی ارزش داشته باشد. ماشین ریشتراشیام را میسپارم به آقا رضا سلمانی، میگویم یکروزه برایم آبش کند. تازه اگر شانس بیاورم خودش برش میدارد. تردمیل و دوچرخه برقیام را هم میگذارم برای فروش. به دوچرخه امیدی ندارم اما تردمیل را روی هوا میبرند. اگر اینها فروش بروند فکر میکنم با آن پانصد ششصد تومانی که فاطمه دارد، دیگر پول خرید یکتکه طلا جور شود...» چند خط پایین تر پایین خیلی ریز نوشته بود: «خدایا! از شر خودم پناه میآورم به تو! امروز چیزی نمانده بود از پولهای شرکت برای خودم بردارم. چیزی نمانده بود خیانتدرامانت کنم و پیش تو روسیاه شوم...» فاطمه لبهایش را گزید.
***
وقتی امید میخواست برود سرِ کار فاطمه خواب بود. مرد جوان بیسروصدا لباس پوشید و بعد برای برداشتن کیفش به اتاق کارش رفت. وقتی داشت کیفش را از کنار میزتحریر برمیداشت چشمش به جعبه چوبی کوچکی افتاد که روی صفحهِ بازمانده دفتر دخلوخرجها بود. کیف را زمین گذاشت و جعبه را برداشت. درش را باز کرد. همان دستبند ظریف و زیبایی را که دیروز از میان طلاهای فاطمه برای خواهرش پسند کرده بود، داخلش دید. مرد جوان ابرو بالا انداخت. یکدفعه نگاهش افتاد به دستخط درشت فاطمه که زیر یادداشتهای او نوشته بود: « تقدیم با عشق... به تنها عشق زندگیام...»
پایان