بهش میآمد چهار پنج ساله باشد؛ مدام تلاش میکند جلو برود و آخر سر هم میرود. آقا میگوید: «بذار جلوتر بیاد اگر میخواد...» میرود و میایستد جلوی آقا؛ حرفهایش نامفهوم است. اطرافیانش میگویند میخواهد سلام نظامی بدهد.
ـ «ماشاءالله! داری چی کار میکنی؟ میخوای احترام بگذاری؟»
آقا این را میگوید و میخندد و بعد اسم کودک را میپرسد. کودک بهدرستی نمیتواند تلفظ کند. محمدرضا؟! مادرش سریع میگوید معینرضا.
معینرضا با جنبوجوش و شیطنتهایش و لباس و سلام نظامیاش به آقا، میشود مطلع این دیدار؛ قبل از این کار معینرضا هر کسی مشغول خودش بود. از گوشه و کنار صدای گریه میآمد؛ شاید از سر دلتنگی خانواده برای شهیدشان. بعد که آقا آمدند و گفتند خانمها جلوتر بیایند. بعدش هم که معینرضا و سلامش، اشکها و لبخندها را مخلوط کرد.
آقا روی درجههای نظامی معینرضا میزند: «ماشاءالله! چه افسری! انشاءالله از افسرهای آینده اسلام بشی!»
و رو به جمع میگوید:
ـ «خیلی خوش آمدید برادران و خواهران خانواده عزیز شهید حرم؛
کسانی که داوطلبانه به این میدان میروند، دو سه خصوصیت در اینها هست که ممتاز است. یکی این است که اینها غیرت و تعصب دفاع از حریم اهلبیتعلیهمالسلام را دارند.
اینهایی که میروند، یکی از احساسات و روحیهشان همین است که میخواهند از حریم اهلبیتعلیهمالسلام دفاع کنند. پدرها و مادرهایشان هم همینطور. در اظهاراتی که یکی از مادران شهدا خطاب به حضرت زینب داشت این بود که: «من محمدحسین خودم را دادم به شما!» این خیلی باارزش است؛ آن غیرتی که نسبت به اهلبیتعلیهمالسلام که در هر مؤمنی باید وجود داشته باشد»
...