کد خبر: ۲۶۰۲
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۴:۵۲
پپ
صفحه نخست » شما و ما

زنون حکیم، ‌مردی را بر ساحل دریا اندوهگین دید که بر دنیا غم می‌خورد، حکیم او را گفت: «بر دنیا غم مخور؛ ‌اگر در نهایت توانگری، در کشتی بودی و در کشتی‌ات در دریا شکسته بود و در حال غرق شدن بودی، آیا نهایت آرزوی تو این بود که نجات یابی و همه ثروتت را از دست دهی؟» گفت: «بلی» پس او را گفت: «اگر بر دنیا فرمانروایی داشتی و همه افراد پیرامونت قصد کشتن تو را داشتند، آیا آرزوی تو نجات یافتن از دست آنان نبود،‌ حتی به بهای از دست دادن هر چه که داری؟» گفت: «بلی» گفت: «اکنون گمان بر، تو همان توانگری و اینک همان پادشاه که ثروت و قدرتت را از دست داده‌ای ولی جانت را به سلامت حفظ کردی.»

شیخ بهایی

..............................

حمام آخرت گرم است

بهلول هارون را در حمام دید و گفت: به من یک دینار بدهکاری، طلب خود را می‌خواهم. هارون گفت: اجازه بده از حمام خارج شوم، ‌من که این‌جا عریانم و چیزی ندارم بدهم. بهلول گفت: در روز قیامت هم چنین عریان و بی‌چیز خواهی بود،‌پس طلب دنیا را تا زنده‌ای بده که حمام آخرت گرم است و دستت خالی.

.............................................

حکایت بهلول و پادشاهی

روزی هارون‌الرشید به بهلول خطاب کرد: آیا می‌خواهی خلیفه باشی؟ بهلول گفت: دوست ندارم. هارون گفت: چرا؟ بهلول پاسخ داد: برای این‌که من به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیده‌ام ولی خلیفه تا به حال فوت دو بهلول را ندیده است.

............................................

در تأثیر تربیت

پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف.

بر همه عالم همی تابد سهیل

جایی انبان می‌کند جایی ادیم

سعدی «گلستان» باب هفتم

....................

روزی دست خداست

از کاسبی پرسیدند:‌ چگونه در این کوچه پرت و بی‌عار کسب روزی می‌کنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا می‌کند چگونه فرشته روزیش مرا گم می‌کند!

....................................................

کفش دزد

مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کنه، کفشاشو گذاشت زیر سرش و خوابید،‌ طولی نکشید که دو نفر وارد آن‌جا شدند! یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بذاریم پشت اون جعبه. اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو برمی‌داره. گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش بر‌می‌داریم اگه بیدار باشه معلوم می‌شه! مرد که حرفای اونا رو شنبده بود،‌ خودشو به خواب زد، اون‌ها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد! گفتند: پس خوابه! طلاها رو بذاریم زیر جعبه. بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفش‌هاش رو بدزدن!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: