فاطمه اقوامی
خورشید وسط آسمان رسیده بود و هرم گرمایش را بر سر دشت میریخت... پرده خیمه بالا رفت و پسر جوان سرمست و شیدا گامهای استوارش را بر خاک تفتیده بیابان نهاد... مقابل پدر که رسید زانوی ادب بر زمین زد و دستان مهربان او را در دست گرفت... سرش را که بالا آورد نگاهشان در هم گره خورد... یک نگاه که کلی حرف نگفته در خود داشت... وقت رفتن بود... پس برخاست... سری به اطراف گرداند... از نگاه نگران خواهر عبور کرد و دوباره روی صورت پدر ایستاد... میدانست چه غوغایی در دل پدر برپاست، بیش از آن معطل نکرد و سری به نشان ادب تکان داد و دستی به یال اسبش کشید و سوار شد و به به سوی میدان تاخت... نگاه نگران پدر پشت سرش روانه شد و رشادتهای پسر را به نظاره نشست... پسر رجز میخواند و چون صاعقه بر سر سپاه مقابل فرود میآمد... اما ناگاه زمین و زمان به هم پیچید و غوغایی در میانه میدان اوج گرفت... دیگر صدای رجز نمیآمد و فقط برق شمشیرهایی که همگی در یک نقطه پایین میآمدند، دیده میشد... طوفانی در دل پدر به پا شد، پا در رکاب انداخت و چون بازی شکاری خود را به پسر رساند و همه را از دور او راند... حالا او مانده بود و پسر... قامت پدر تاب نیاورد و کنار قد رشید پسر بر زمین افتاد و آه از نهادش بلند شد که «ولدی علی، علی الدنیا بعدک العفا»... و چقدر خوب که این صحنه را لیلای مادر ندید...
گرچه دنیا دیگر به خود همپای این روایت ندید اما توانست مشابهاش را در سرزمین شیران ایران بیابد... آن هم نه فقط در تاریخ روزگاران قدیم... بلکه همین نزدیکیها... سال 1396هجری شمسی در قلب پایتخت وسط غائله گلستان هفتم... این بار هم عدهای که پرچم مسلمانی در دست داشتند، آن سوی میدان بودند... نیت شوم در سر میپروراندند... دست به دست هم داده بودند تا تیشه به ریشه انقلابی که میراث کربلا بود، بزنند اما باز هم علیاکبرها به میدان رفتند و سرچشمه فتنه را خشکاندند... و اما این بار نه فقط پدر که لیلا هم آمده بود و بر سر پیکر پسر زینبگونه داد سخن گفت و از حقانیت راه و خون به زمین ریخته پسر دفاعی جانانه کرد...
در ماه خوب حسینعلیهالسلام و در آستانه عاشورا مهمان خانه شهید «محمدحسین حدادیان» شدیم و پای صحبتهای دلنشین پدر و مادر بزرگوارش نشستیم تا برایمان از جوان رعنای دهه هفتادی خود بگویند و روزهای زندگیاش را برایمان تعریف کنند. این مصاحبه خواندنی را از دست ندهید...
ز کودکی خادم این تبار محترمم
پدر شهید: سال 74، زمانی که محمدحسین قرار بود به دنیا بیاید، دکترها گفتند همسرم سه قلو باردار هستند و احتمالا یا هر سه قل به دنیا میآیند یا از دست میروند. از میان سه قلوها به لطف خدا محمدحسین برای ما ماند و صحیح و سالم به دنیا آمد. از 5 سالگی وارد فضای مسجد و بسیج شد و فعالیتهایش را شروع کرد. 14 ساله بود که به آستان مقدس امامزاده علیاکبر چیذر راه پیدا کرد و خادم هیأت شد.
یک زندگی خوب و شاد
مادر شهید: محمدحسین خیلی خوب و شاد زندگی کرد. تفریحش را داشت. شیک بود نه اینکه لباس تنش مارک باشد اما خیلی تمیز و شیکپوش بود. عادت داشت لباس هایش را خودش بشوید و اتو کند. اصلا از اینکه کارهایش روی دوش کس دیگری باشد، بدش میآمد. میگفت هر کس باید کارهای شخصیاش را خودش انجام دهد.
محمدحسین خوشاخلاق و شوخ بود. به محض اینکه وارد خانه میشد، از همان جلوی در صدا میزد مامان، من هر کجای خانه که بودم باید میگفتم جانم. صدای من را که میشنید، به سراغم میآمد. کمی شوخی میکرد، مرا در بغلم میگرفت و بوس میکرد و بعد سراغ کارش میرفت.
یکی از شوخیهای همیشگیاش این بود که وقتی به خانه میآمد با یک لحن خاصی به شوخی میگفت: سلام حاج خانم، شووَرت کجاست؟! من میخندیدم و میگفتم این چه مدل حرف زدن است.
یا مثلا یک بار همسرم کمر درد داشت، از قبل به فکر افتاده و عصایی برای خودش تهیه کرده بود. وقتی به خانه آمد، از کمر درد ناله کرد و گفت عصایم را بیاورید. محمد به شوخی گفت: جالبه، بابا قبل از هر کاری وسایلش را آماده میکند، قبل از مریضی هم عصایش را تهیه کرده است!
البته محمد شوخیاش حد و مرز داشت یعنی تا جایی شوخی میکرد که پای گناه وسط کشیده نشود.
در جوانی پاک زیستن شیوه پیغمبریست
مادرشهید: انسان برای اینکه به کمالات دست پیدا کند و بتواند به مقام والایی چون شهادت برسد باید در همه ابعاد انسانی رشد و پرورش یابد و آقا محمدحسین این کار را انجام داد. او با وجود اینکه سن کمی داشت، در این دنیای پرهیاهو و در این زمان که پر از هجمه و ابتلائات فراوان است، توانست زندگی سالمی داشته باشد.
اهل ذکر
محمدحسین در بعد معنوی و عبادی توصیه حضرات معصومین را به کار میبست و بر طبق آنها رفتار میکرد. به نماز اول وقت بسیار مقید بود. اغلب شبها بعد از اینکه شب بخیر میگفت و به اتاقش میرفت، من بعد از مدتی سری به اتاقش میزدم، اول متوجه حضور من نمیشد. هدفون در گوشش بود و چیزی گوش میداد. چند دقیقه که میگذشت حضور من را احساس میکرد، اشکهایش را پاک میکرد و میگفت مامان، مداحی گوش میکردم.
آقا محمدحسین خیلی هم اهل ذکر بود. تسبیحات حضرت زهراسلاماللهعلیها یکی از اذکاری بود که او به شدت به انجام آن تقید داشت. ذکرهایی هم که برای ایام و مناسبتهای مختلف در مفاتیح آمده، تا جایی که میتوانست انجام میداد. حتی اگر خودش فرصت نداشت به مفاتیح رجوع کند حتما از من سؤال میکرد که برای فلان روز چه ذکری آمده است. خیلی وقتها در حین انجام کارش ذکرش را هم میگفت. محمدحسین با سن کمش متوجه شده بود که دیدار و هم کلامی با علما و افراد صاحب نفس در روح انسان اثر مثبت میگذارد به همین خاطر هر از گاهی به قم میرفت و با علما و صاحب نفسان دیدار میکرد و از آنها استمداد میگرفت.
محمد حسین روی رعایت مسائل محرم و نامحرم و حجاب هم خیلی حساس بود. وقتی این وضعیت بیحجابی در جامعه را میدید بسیار ناراحت میشد و میگفت این در حقیقت دهنکجی به اسلام است.
روی این اختلاطی که بین دختر و پسرهای مذهبی بهخصوص در فضای مجازی اتفاق افتاده حساسیت داشت و دغدغهاش بود.
رو در روی ظلم
کی از ویژگیهای رفتاری محمدحسین ظلمستیزی بود. او به هیچ عنوان زیر بار ظلم نمیرفت. هر جا ظلم میدید علیه آن به پا میخواست. اینطور نبود که بگوید من الان تنها هستم یا اگر حرفی بزنم موقعیتم را از دست میدهم اصلا به این چیزها فکر نمیکرد. میگفت باید علیه ظلم قیام کرد. ظلمستیزی از همان دوران کودکی در محمدحسین شکل گرفته بود. در دوران کودکی او، یک دختر بچه مریض در اقوام بود که توان این را نداشت که همپای بچهها بازی کند. محمدحسین احساس میکرد او مظلوم واقع شده به خاطر همین تمام قد در خدمت آن بچه بود. میگفت من و تو یار هم هستیم، بقیه بچهها با هم. جالب اینجا بود که اکثر اوقات آنها برنده میشدند و دل آن بچه شاد میشد.
سینه سوخته انقلاب
محمدحسین دلسوز نظام و انقلاب و رهبری بود. با اینکه دوران انقلاب و امامره و شهدا را درک نکرده بود ولی به لطف خدا سینه سوخته انقلاب بود. مثل کسی که تمام خون دلهایی که برای این نظام خورده شده را شاهد بوده برای اعتلای نظام پرپر میزد. من فکر میکنم این مسأله را از شهدا گرفته هدیه بود چون رابطه بسیار محکمی با شهدا داشت. مادر شهید زینالدین که چند روز پیش سر مزار محمدحسین آمده بودند میفرمودند دوستان آقامحمدحسین برای ایشان تعریف کردند که یک هفته قبل از شهادت محمدحسین، آنها به همراه محمدحسین برای زیارت به قم رفته بودند. بعد از زیارت او به دوستانش گفته من میخواهم پیاده تا مزار شهید زینالدین بروم. آنها میگویند ما شاهد بودیم که محمدحسین از آقا مهدی (زینالدین) شهادت را طلب کرد.
من به عنوان مادر هیچوقت از محمدحسین نشنیدم بگوید من عاشق شهادتم، یا برایم دعا کن که شهید شوم. البته هر روز که زیارت عاشورا میخواند بعدش به من میگفت: مامان من یک حاجت خیلی بزرگ دارم، برایم دعا کن. این را میگفت ولی هیچوقت عنوان کرد چیست. فقط از مقام شهادت و بالا بودن رتبه شهدا صحبت میکرد. با یک حالتی میگفت شهادت خیلی مرتبه بالاییست، به هر کسی نمیدهند. این نشان میداد که محمدحسین بین خودش و شهادت خیلی فاصله میدید. این یعنی کوچک دیدن خود.
رنگ زیبای اخلاص
ویژگی بارز دیگر محمدحسین، اخلاصش بود. محمد اگر کاری میکرد صدایش درنمیآمد که من آن کار را انجام دادم. اگر ما هم چیزی میفهمیدیم میگفت بچهها انجام دادند.
خدمت به خلق خدا
دستگیری از مردم ویژگی مهم دیگری بود که اخلاق و رفتار محمدحسین به وفور دیده میشد. او به شدت پایبند کمک به دیگران بود. بعد از شهادت محمدحسین یک روز که سر مزارش نشسته بودم، دیدم یک خانم مسنی همانطور بر سر و سینه خود میکوبد و قربان صدقه محمد میرود جلو آمد. از من پرسید شما مادرش هستید، وقتی جواب مثبت دادم شروع کرد به تعریف کردن. میگفت یک روز برای مراسمی به امامزاده آمدم، خیلی شلوغ بود و من هم توان نداشتم. در بین آن همه جمعیت فقط آقامحمدحسین به من توجه کرد با اینکه خادم بود و داشت وظایفش را انجام میداد. او جلو آمد و از من پرسید: مادر چه کاری از دست من برمیآید؟ گفتم میخواهم به زیارت بروم ولی خیلی شلوغ است. آقامحمدحسین گفت من شما را میبرم. پا به پای من آمد و من را به قسمت مردانه برد تا راحت بتوانم زیارت کنم. بعد زیارت گفت مادر دیگر چه کار داری؟ گفتم میخواهم سر قبر فلان شهید بروم، من را سر مزار او هم برد. بعد گفت امر دیگری هم دارید؟ گفتم میخواهم به پسرم زنگ بزنم اما چشمم درست نمیبیند. آقامحمدحسین رفت و یک خودکار و کاغذ آورد، شماره پسرم را از گوشی پیدا کرد و درشت روی کاغذ نوشت و بعد پشت تلفنم چسباند تا من برای همیشه راحت باشم. وقتی کارم تمام شد ماشین گرفتم، آقا محمدحسین تا ماشین من را همراهی کرد و در آخر وقتی سوار شدم آرام در گوشم گفت: مادر، اگر پول هم میخواهی، هست. گفتم: عزیزم نه پول لازم ندارم. آن خانم میگفت من داغ فرزند دیدهام، اما داغ محمدحسین بیشتر دل مرا سوزاند.
غیر از این مدل کمکها آقامحمدحسین در مباحث مالی هم خیلی پیگیر باز کردن گره مشکلات دیگران بود. اگر کسی برای گرفتن کمک مالی به او مراجعه میکرد، محمدحسین هر جور شده بود آن پول را تهیه میکرد. در وهله اول میآمد خانه و به من میگفت. اگر من داشتم که میگرف و سریع به او میرساند اگر هم نداشتم میرفت سراغ نفرات بعدی. خلاصه تا انجام نمیداد ول نمیکرد.
حالا هم بعد از شهادت در مقیاس خیلی بزرگتر دارد کار کمکرسانیش را ادامه میدهد. خیلی وقتها افراد میآیند و برای ما تعریف میکنند که مثلا ما فلان مشکل را داشتیم و آقامحمدحسین آن را حل کرد.
من به چشم دیدم که برای رسیدن مدارج عالیه، نیاز نیست انسان خودش را از خیلی چیزها محروم کند. میتواند با همین شرایط عادی زندگی و لوازم مادی آن خوش باشد فقط مهم این است که جهتدار زندگی کند. وقتی جهت زندگی و کارها خدا و رضای خدا شد، خدا هم کاری میکند که به خودش برسی و وقتی به آنجا برسی کاری میکند که گرهگشا شوی.
محمدحسین روی گناه حساس بود میگفت مامان درست است که خدا ارحمالراحمین است و گناهان را میبخشد اما اثر وضعی که گناه دارد، آدم را بیچاره میکند و او را به عقب میاندازد. محمدحسین 22 سالش بود که به این مسائل توجه میکرد.
ریزهکاریهای مادرانه
مادرشهید: تا به امروز خیلیها از من درباره شیوههای تربیتی که در منزلمان پیاده میشده سؤال کردند، خودم هم به این مسأله فکر میکنم ولی در آخر به این نتیجه میرسم اینکه آقا محمدحسین توانسته به چنین مقامی دست یابد همه لطف آقا امام زمانعجلاللهتعالیفرجهالشریف بوده است. ما کار خاصی انجام ندادیم فقط بر طبق گفته بزرگان و آن چیزی که در جلسات مذهبی شنیده بودیم سعی میکردیم حلال خدا را حلال و حرام خدا را حرام بدانیم. پدرشان این حساسیت را داشت که هر لقمهای را به منزل نیاورند. ولی حتی اگر ایشان چیزی به منزل میآورد من به عنوان زن خانواده خیلی حواسم به این مسائل بود و تا ریشهاش را در نمیآوردم که از کجا آمده، امکان نداشت بگذارم بچهها از آن استفاده کنند.
آقامحمدحسین خودش هم به این نکات توجه داشت و درباره پرداخت خمس پیگیر میشد. با اینکه میدانست ما خودمان حساس هستیم ولی باز هم سؤال میکرد.
یکی از مسائلی که من در خانه رعایت میکردم توجه به سخنرانیهای مذهبی بود. خودم عاشق روضه و سخنرانی بودم. بچهها که کوچکتر بودند برنامه سمت خدا که شروع میشد، تلویزیون را روشن میکردم و به بهانه اینکه در آشپزخانه مشغول کارم و میخواهم گوش بدهم، صدایش تلویزیون را زیاد میکردم تا به گوش بچهها بخورد. آنها خواه ناخواه این جملات در دهنشان مرور میشد. اینها یک ریزهکاری و ظریفکاریهای مادرانه است.
یا مثلا وقتی میخواستم بطری آب را پر کنم و داخل یخچال بگذارم، هر دفعه به نیت یکی از شهدای کربلا آب میکردم. از آنجایی که بیشتر هم بچهها از آن استفاده میکردند، بیشتر اوقات به نیت حضرت علیاکبرعلیهالسلام بطری را پر میکردم و این مسأله را به بچهها هم انتقال میدادم. حتی وقتی خود محمدحسین میخواست این کار را انجام دهد، میگفتم نیت کن و ثوابش را هدیه کن به آقا علیاکبر امام حسین. اینها روی بچهها خیلی اثرگذار است. شاید بچه هنگامیکه سنش کم است مفهوم دقیق این کارها را متوجه نشود اما اگر شخصیتش با این مسائل شکل بگیرد، در زندگی آینده او مؤثر است.
نکته دیگری که در این زمینه میتوانم به آن اشاره کنم این است که از وقتی بچهها به دنیا آمدند من آنها را بیمه امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف کردم. زهرایم وقتی به دنیا آمد، در همان بیمارستان با خانم حضرت زهراسلاماللهعلیها صحبت کردم و گفتم اسم دخترم را زهرا میگذارم شما پشتیبانش باشید. از همان دوران کودکی بچهها، شبهای چهارشنبه 100 صلوات به نیت هر کدام از بچهها تقدیم امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف میکردم و هر دور تسبیح که تمام میشد، همانطور عامیانه میگفتم این حق بیمه زهرا، این حق بیمه محمدحسین.
این مسائل مطمئنا در شخصیت بچهها تأثیرگذار است ولی باز هم میگویم همه چی دست امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف بوده و هست.
ویژگیهای طلایی
پدرشهید: به نظر من محمدحسین سه ویژگی داشت که همانها باعث شد به این مقام برسد. ویژگی اول این بود که از بزرگترش حرفشنوی داشت و نسبت به او اطاعتپذیر بود. اگر فردی را قبول داشت واقعا با حرفهایش جلو میرفت و بدون چون و چرا توصیههایش را به کار میبست.
ویژگی دوم بحث ولایتپذیری محمدحسین بود که بدون قید و شرط از فرمایشات و دستورات رهبری تبعیت میکرد. از تمام مطالبی که مقام رهبر انقلاب میگفتند، درس میگرفت و الگوی کارش قرار میداد.
و اما سومین ویژگی آقا محمد بصیرتش بود. بصیرت بالایی داشت و همین موجب شد که در طول 22 سال عمرش از خط منحرف نشود و اتفاق خاصی برایش نیافتد. خیلی از بچهها هستند که در این سن و سال از این شاخه به آن شاخه میروند و خطشان را گم میکنند، دچار تردید میشوند ولی هیچکدام از اینها برای محمدحسین رخ نداد. راهی که انتخاب کرده بود تا لحظه آخر ادامه داد.
خیلی از کارهایی که شاید برای جوانهای امروزی آرزو باشد برای محدحسین خیلی پوچ بود واقعا پوچ بود. دوستان زیادی داشت. دوستانی در حد فرزند برخی مسئولین رده بالای کشور اما هیچ زمانی توی آنها حل نمیشد. یعنی آن راهی که خودش در پیش گرفته بود و آن چیزهایی را که به عنوان آرمان برای خودش انتخاب کرده بود با همان جلو میرفت. به داشتههای خودش قانع بود. همان مقدار که داشت خرج میکرد و هیچوقت به خانواده نمیآورد که چون مثلا دوستم فلان قدر هزینه کرده، من هم باید این مدلی رفتار کنم.
مدافع حرم تا مدافع امنیت وطن
پدرشهید: محمدحسین دوبار فتنه را درک کرد. یک مرتبه سال 78 بود و غائله کوی دانشگاه که محمد آن زمان 4 ساله بود، یک بار هم بحث فتنه 88 که در 14 سالگی او رخ داد. سال 78 در زمان اغتشاشات یک روز من و همسرم و محمدحسین داشتیم با موتور مسیری را از خیابان انقلاب به سمت خیابان کارگر میرفتیم که یکدفعه چند نفر به ما حمله کردند و میخواستند ما را به سمت جوب بکشند و خودمان و موتور را داخل آن بیندازند که خدا را شکر چند نفر به کمکمان آمدند و این اتفاق نیفتاد. اما دومین بار در زمان فتنه 88 بود. یک شب به انتهای وقت تبلیغات نامزدها من و محمدحسین در خیابان فرشته بودیم و داشتیم برای نامزد مورد نظر خودمان تبلیغ میکردیم که چند نفر به سمت ما حملهور شدند. ابتدا خواستند عکسهای روی ماشین را بکنند اما وقتی دیدند عکسها از داخل چسبیده شده و به آن دسترسی ندارند روی ماشین ریختند و شیشههایش را خرد کردند و به بدنه ماشین هم کلی آسیب رساندند. محمدحسین که فتنه و ناامنی آن را کاملا حس کرده بود، باعث شد به سمت شاخه فرهنگی ـ اطلاعاتی بسیج برود و در آن حوزه فعالیت کند.
یک سال و نیم، دو سال قبل محمدحسین تصمیم گرفت به سوریه برود. خیلی هم برای این کار دوندگی کرد ولی با رفتن او موافقت نشد سالشون بود ایشون موفق نشد تا اینکه با یکی از دوستانش از طریق تیپ فاطمیون مشهد ارتباطی برقرار کرد و از آن طریق اعزام شد اما بیشتر از چند روز نتوانست در سوریه بماند. زانوی دوستش دچار آسیب شده بود و نیاز به عمل جراحی داشت. که محمدحسین همراه او به تهران منتقل شد و دیگر هم نتوانست برود. در ایران ماند و فعالیتها و بحث خادمی هیأت را دنبال کرد. محمد جزو بسیجیهای ویژه قرارگاه ثارالله بود.
فتنه دراویش
پدرشهید: در ماهها پایانی عمر مهم دو اتفاق در کشور افتاد. یکی بحث دختران خیابان انقلاب یا همان چهارشنبههای سفید که او و دوستانشان روی آن پرونده کار میکردند. اتفاق بعدی هم بحث فتنه دراویش بود. فتنه آنها هم از جایی آغاز میشود که وزارت اطلاعات در رابطه با بحث آتش زدن مساجد به 3 نفر مشکوک میشود و آنها را دستگیر میکند که بعد از چند روز متوجه میشوند که اینها جزو فرقه دراویش هستند. دراویش در فضای مجازی مشغول تبلیغ شدند و از هم فرقهایهای خود خواستند که جلوی زندان اوین تجمع کنند و آزادی بدون قید و شرط این افراد را خواستار شوند. متأسفانه برخی مسئولین هم نظرشان این بود که باید اینها آزاد شوند و با مماشات با این فرقه برخورد شود. به هر حال آنها را آزاد کردند ولی به جای اینکه سر خانه و زندگیشان بروند، به خیابان گلستان هفتم پاسداران آمدند و به این بهانه که ما را آزاد کردند تا قطبمان را دستگیر کنند، در آنجا تجمع کردند. یادم میآید در همان روزهای ابتدایی این غائله یک شب محمدحسین که به خانه آمد همانطور که درباره این قضیه صحبت میکرد دستش را کشید روی زمین و گفت این خط، این نشان این فتنه ادامه دارد از همان شب اول افرادی دور خانه تابنده جمع شدند و اعلام کردند ما محافظ او هستیم. بعد هر روز این حفاظت وسعت بیشتری پیدا کرد و کل گلستان هفتم حدود یک ماه کاملا در دستشان بود. آنها جهیزات و وسایل زیادی با خودشان آورده بودند. کوکتل مولوتوف، سرامیکهای خرد شده که آنقدر تیز هستند، کار سرنیزه را را انجام میدهند، سنگهای رودخانهای که وقتی پرتاپ میشود قدرت شکنندگی بسیاری دارد و...
شب حادثه حدود ساعت یازده و نیم، دوازده بود که من به گلستان هفتم رفتم. صحنه وحشتناکی بود. از بالای یکی از ساختمانهای نیمهکاره انجا سنگ و کوکتل مولوتوف پرت میکردند. پروفیلهای در را به صورت اریب جوریه که بسیار تیز میشود، برش زده بودند و با آنها نیروهای امنیتی را مورد هدف قرار میدادند. وسط گلستان هفتم به فاصله بیست متر به بیست متر بشکههایی را قرار داده و در آنها آتش روشن کرده بودند. کنار هر بشکهای هم یک کپسول گاز بود که به وسیله آن یکدفعه آتش را شعلهور میکردند.
نیروهای سپاه، بسیج و نیروی انتظامی با تمام قوا حضور داشتند اما متأسفانه براساس دستورات مقامات بالا اجازه برخورد نداشتند. تقریبا ساعت 3 صبح بود که من با تک تک اینبچهها و محمدحسین خداحافظی کردم و به خانه آمدم.
من محمدم را به خدا سپردم
مادر شهید: شب حادثه چون کسالت داشتم داخل پذیرایی دراز کشیده بودم. محد آستینهایش را برای وضو بالا زده بود، آمد جلوی من نشست و از من پرسید دکتر رفتی چی گفت؟ گفتم: برای دوشنبه هفته بعد وقت عمل گذاشته است. همیشه تا من میگفتم دکتر عمل گفته میگفت حالا یکدفعه یرای عمل نروی، اجازه بده با چند دکتر مشورت کنیم ولی آن شب چیزی نگفت فقط چشمانش را ریز کرد و به من نگاه کرد و بعد رفت وضو گرفت. سه مرتبه به اتاقش رفت و برگشت و یک نگاه خاصی به من کرد. میدانستم پشت نگاه محمدحسین کلی حرف است ولی بیان نمیکند. خلاصه نماز مغرب و عشایش را خواند، حاضر شد و به من گفت مامان من دارم میروم. چون همان موقعها خبر شهادت سه مأمور نیروی انتظامی آمده بود، گفتم محمد آنجا نمیرویها... تیراندازی است، بحث تیراندازی شوخیبردار نیست. خندید و چیزی نگفت. باز گفتم محمد آنجا نمیروی. شب شهادت حضرت زهراسلاماللهعلیها بود، گفت دارم به هیئت میروم. گفتم برو ولی من تند تند به تو زنگ میزنم ببینم واقعا هیئت هستی. دستش را گذاشت روی سینهاش، کمی دولا شد، یک تعظیم و خندهای کرد و گفت: حالا مامان خیلی هم تند تند زنگ نزن، من خودم تماس میگیرم. گفتم: باشه. این را گفت و رفت. محمد در هیأت بوده که با او تماس میگیرند و میخواهند که به گلستان هفتم برود.
صبح که برای نماز بلند شدم، نگاهی به جاکفشی انداختم ببینم کفشهای محمد هست یا نه، دیدم کفشهایش داخل جاکفشی است، خیالم راحت شد و دوباره خوابیدم. حدود ساعت 7:30، 8 بود. همسرم بالای سر من نشسته بود، همانطور که اخبار را از فضای مجازی میخواند زیر لب با خودش حرف میزد. یکدفعه گفت در درگیری پاسداران دیشب یک بسیجی شهید شده است. تا این را گفت من یکدفعه از خواب پریدم و نشستم و فقط گفتم من محمدم را به خدا سپردم.
بعد از خواندن این خبر همسرم پیگیر قضیه شد. به او گفتند محمدحسین مجروح شده است. او هم سریع حاضر شد و رفت را خبری به دست بیاورد. من مدام تلفن میزدم و میگفتم به من بگو کدام بیمارستان است. گفت بیمارستان چمران. به دخترم گفتم به همه بیمارستانها زنگ بزن ولی همه آنها در جواب میگفتند مجروحی به اینجا منتقل نشده است. دوباره به پدرش زنگ زدم و گفتم هر جا زنگ میزنیم میگویند مجروح نیاوردند. او که دیگر متوجه خبر شده بود، برای اینکه مرا ارام کند، گفت از نظر امنیتی به بیمارستانها گفتند اعلام نکنید. من خودم میآیم و شما را میبرم. من با آن حال مریضی بلند شدم تا وسایلی چمه کنم و به بیمارستان ببرم. به دخترم گفتم کمی انجیر داریم آنها بگذار که به بیمارستان ببریم، حتما از محمد و دوستانش خون زیادی رفته است. وسایل را آماده کردم که به خیال خودم به بیمارستان بروم.
نماز ظهر و عصر را که خواندم، زنگ خانه خورد. زهرا گفت مامان بابا با دوستانش هست. این را که گفت من ماجرا را فهمیدم و بیحال شدم. دیگر از آن به بعد را یادم نیست.
ولدی علی، علی الدنیا بعدک العفا
من به کلانتری رفتم تا خبر بیگیرم دقیقا سر محمد چه بلایی آمده است. یکی از پرسنل قرارگاه ثارالله آنجا بود دستم را گرفت و به اتاق رئیس کلانتری برد. اول یک لیوان آب برای من آوردند. بعد یک قندان هم آورد و کنار لیوان آب گذاشت. من تا قندان را دیدم فهمیدم ماجرا از چه قرار است . فقط همانجا گفتم که میخواهم محمد را ببینم. اول گفتند امکانش نیست ولی در نهایت قول را دادند که این اتفاق بیفتد. به من گفته بودند خودوری سمندی به محمد زده و او را به شهادت رسانده اما وقتی در آمبولانس محمد را دیدم فهمیدم اینطور نیست. از پیشانی تا روی شکم محمدحسین بالای 50 جای تیر اسلحه شکاری دیده میشد. چشم سمت چپش را میله فرو کرده بودند، مغزش لهشدگی داشت و پشتش را هم با چاقو زده بودند بعد از پیگیریها متوجه شدیم بعد از به شهادت رسیدن مأموران نیروی انتظامی، باز هم با این اغتشاشگران مماشات میشود. تا اینکه در نهایت حدود ساعت 4 صبح دستور برخورد میدهند. محمدحسین و دوستانش چون کارشان شناسایی بوده جلو میروند. یک مرتبه یک خودروی سمند به صورت زیگزاگ وارد خیابان میشود تا جلوی پیشروی نیروها را بگیرد. ضربهای هم به محمدحسین میزند، به گفته شاهدان حتی محمد زمین هم نمیخورد، فقط آنها از فرصت استفاده کرده او را از پشت میگیرند و میبرند داخل جمع خودشان و شکنجهاش میکنند. در ارتباط با شهادت محمدحسین بعدها یک نفر را دستگیر کردند. خانمی به نام «نازیلا نوری» آن شب آنجا بود و فرماندهی برخی کارها را برعهده داشت که در حال حاضر به 5 سال زندان محکوم شده است. پسر او کسی است که در به شهادت رساندن محمد نقش داشته و کل شهادت محمدحسین را تعریف کرده است. با کمال پررویی گفته، ده نفر میزدند، من هم زدم!
متأسفانه درست در لحظههایی که تازه خبر شهادت محمد را به من داده بودند، وزیر کشور مصاحبهای داشتند و به نحوی از آن فرقه حمایت کرده بودند.
او میدانست رفتنش بازگشتی ندارد
مادر شهید: من یقین دارم آقامحمدحسین از شهادتش خبر داشت. محمدحسین همیشه عادت داشت در کمدش را قفل میکرد و کلید آن را داخل جیبش میگذاشت. امکان نداشت روزی کلید را جا بگذارد. وقتی محمد شهید شد، برای پیدا کردن وصیتنامه پدرش بر طبق عادتی که از محمدحسین سراغ داشت کاردی برداشت و گفت بروم قفل کمد محمد را بشکنم تا ببینیم چه به یادگار گذاشته است اما وقتی داخل اتاق رفت دید این بار نه تنها در کمدش قفل نیست بلکه او قفل را درآورده به همراه کلیدش داخل کمک گذاشته است. این یعنی اینکه محمدحسین میدانست این رفتنش بازگشتی ندارد و آن تعلقی که به وسایل کمدش داشت با درآوردن قفل آن تعلق را هم خورد کرده بود.
یک مهمان عزیز
پدر شهید: روز دوم شهادت محمدحسین از طرف دولت تماس گرفتد که به منزل ما بیایند اما ما به خاطر تمام کمکاریها و صحبتهایی که از طرف مسئولین دولتی شده بود، چنین اجازهای ندادیم. تا اینکه 14 یا 15 روز بعد از شهادت یک شب حضرت آقا مهمان خانه ما شدند. نوع شهادت محمدحسین برای ما خیلی سخت بود. مدام ذهنم درگیر بود و اکثر شبها به محل شهادت محمدحسین میرفتم تا کمی آرام بگیرم. زمانی که نوع شهادت را برای حضرت آقا تعریف کردم ایشان فرمودند: غم از دست دادن فرزند آن هم فرزند این چنینی خیلی سخت است ولی تمام این مسائلی که در ذهن شما میگذرد برای شهید به اندازه یک افتادن از روی اسب است. این جمله برای ما خیلی آرامبخش بود. حضرت آقا موقع رفتن هم فرمودند: شهادت ایشان (محمدحسین) دارای آثار و برکاتی است که در آینده خواهیم دید. ما الان آن آثار و برکات را حس میکنیم. بزرگترین اثر شهادت محمدحسین این بود که باعث شد مردم با این فرقه و جنایاتشان آشنا بشوند.
آرزویی که بعد از شهادت برآورده شد
ما درباره شهدا و روابطشان خیلی چیزها شنیده بودیم ولی برایمان ملموس نبود تا اینکه بعد از شهادت آقامحمدحسین کاملا درک کردیم. یک مطلب این بود که ما شنیده بودیم شهدا نمیگذارند هیچ دینی بر گردنشان بماند. محمدحسین بعد از نماز ظهر هر روز زیارت عاشورا میخواند. ما نمیدانستیم برای چه میخواند. بعد از شهادت یک روز ناظم مدرسه فرهنگ تماس گرفت و گقت بچهها دلنوشتهای نوشتند میخواهند به شما تقدیم کنند.
روز قبل از اینکه آنها بخواهند بیایند. من رفتم سراغ کمد محمدحسین تا چیزی پیدا کنم و بتوانم به بچهها نشان بدهم. یک سری مدارک پیدا کردم یکی از آنها لیستی بود که محمدحسین زیارت عاشوراهایش را به نیابت از آنها خوانده بود. من به آن را دقت نکردم. بچهها که آمدند دیدم دلنوشتههایشان را پشت قابی که مزین به تصویر شهید مهدی زینالدین بود چسباندهاند. بعد از کمی صحبت من برگه زیارت عاشورای محمدحسین را به آنها نشان دادم. معلم برگه را گرفت و بوسید و داد به شاگردش. شاگرد خیلی زرنگ بود و برگه را خواند. محمدحسین شب اول زیارت عاشورایش را تقدیم شهدای گمنام کرده بود، دومین شب فراموش کرده بود، نیت کند. سومین شب یعنی برای اولین شهیدی که به اسم زیارت عاشورا نیت کرده، شهید زینالدین بود. بعد از آنکه آنها رفتند من برگه را با دقت بیشتری نگاه کردم و دیدم محمدحسین برای هر کسی که زیارت عاشورا خوانده بعد از شهادت به طریقی خانواده یا نزدیکشان در مراسم او یا منزل ما حضور پیدا کردند.
و اما مطلب جالب دیگر این است که برخی از شهدا آرزوهایشان بعد از شهادت هم برآورده میشود. زمانی که شهید صیاد شیرازی به شهادت رسید محمدحسین سن کمی داشت، بعدا که عکسهای مراسم را میدید به مادرش گفته بود مادر ببین شهید صیاد شیرازی که بود که حضرت آقا به تابوت او بوسه زده است. این مسأله خیلی برایش خاص بود. تا اینکه بعد از شهادت محمدحسین حضرت آقا به منزل ما آمدند. وقتی لباس خادمی محمد را به ایشان دادیم، ایشان بوسه به این لباس زدند. محمدحسین حتی به آرزوهای دنیاییاش هم رسید.
این یک روایت حقیقی است
پدر شهید: خیلی از ما در ارتباط با بحث دراویش اطلاعات دقیقی نداشتیم. فکر میکردیم درویش آدم فقیری است که سرش در لاک خودش است و مشغول ذکر و عبادات خود است. اما شهادت محمدحسین باعث شد خیلی حقایق روشن شود. بعد از شهادت محمدامام جمعه گناباد ما را به آنجا دعوت کرد اما من ابتدا برخورد خوبی نداشتم و دعوتشان را رد کردم اما سه ماه بعد از شهادت بالأخره ما به گناباد رفتیم و آنجا بود که فهمیدیم مردم گناباد خودشان هم مورد ظلم واقع شدند و دروایش از این اسم سوءاستفاده کردهاند. آنها مردمی بسیار ولایتمدار و دوستدار انقلاب هستند. در یکی از روستاهای گناباد عالمی به نام «آیتالله مدنی گنابادی» زندگی میکنند که من قبلا در موردشان مطالبی را خوانده بودم و توفیق شد در آن سفر به محضرشان برسیم. ایشان 70 سال از عمرش را صرف مبارزه با فرقه صوفیه کرده است و کتابی نوشتهاند در ارتباط با فساد دراویش نوشتهاند به نام «در خانقاه بیدخت چه گذشت» که بعدها من مطالبی از آن کتاب را از زبان دختری که مدتی گرفتار این فرقه شده بود شنیدم.
چند وقتی پیش دخترخانمی چندین بار در فضای مجازی به من پیام داد که من شرمنده شما هستم، من احساس میکنم که در شهادت محمدحسین و آن سه نفر نقش دارم. من فکر میکردم شاید این یکی از خانمهایی باشد که آن شب آنجا حضور داشتند. نهایتا به او پیام دادم که چرا باید شما را ببخشم؟ در جواب من آن دختر خانم درخواست ملاقاتی کرد و ما در دفتر امامزاده علیاکبر جلسهای را با او ترتیب دادیم. او تعریف میکرد که چند سال پیش وقتی 20 ساله بوده همراه یکی از دوستانش به جلسه ذکری میروند که در آن نادعلی خوانده و 110 مرتبه هم ذکر یاعلی گفته میشود. او حدود یک سال و نیم این جلسات را ادامه میدهد تا نهایتا میتواند با یکی از افراد رده بالای این فرقه ارتباط برقرار کند. او در یک جلسه خصوصی به این دختر میگوید در زمان ما غیر از حضرت علیعلیهالسلام ما برای بقیه حضرات معصومین مثل حضرت حضرت عباس، حضرت زهرا و... میتوانیم نمونههایی داشته باشیم و تو میتوانی حضرت زینب زمان خودت باشی. این دختر هم میگوید من دوست دارم به این مقام برسم. آن فرد میگوید برای رسیدن به این مقام اول شما باید بتوانی افرادی را به جمع ما اضافه کنی. آن دختر هم نزدیکان و دوستانش را به این جلسات دعوت میکند. او میگفت آن شخص به من دستور نمازی داد که 5 ساعت طول میکشید! بعد هم به من میگفت اگر فلان خواب را دیدی به من بگو. من هم هر آنچه او میگفت خواب میدیدم و وقتی به او خبر میدادم میگفت یک پله ترقی کردی. خلاصه آن دختر تعریف میکرد این قضیه ادامه پیدا کرد تا اینکه آن شخص یک روز به من او گفته تو آمادگی این را پیدا کردی که حضرت زینب زمان خودت بشوی. فقط دیگر نمیتوانی باکره باشی و باید محرم کسی شوی و از این ماجرا هم کسی نباید خبردار شود وگرنه زحمات این مدت از دست میرود. خلاصه این دختر محرم آن آقای 60 ساله میشود اما بعد از ارتباط وقتی دختر پیگیر رسیدن به آن مقام میشود، آن فرد به او میگوید مگر دیوانه شدهای؟ من کِی گفتم میتوانی حضرت زینب شوی؟ خلاصه ارتباطشان 5 ماه قبل از شهادت محمدحسین قطع میشود. بعد آن فرد به طریقی با پدر این دختر صحبت کرده و به او میگوید دختر شما ناراحتی روانی پیدا کرده و باید در بیمارستان روانی بستری شود. اگر بستری نشود به همه آسیب میرساند. پدر هم حرف آنها را قبول میکند و به دخترش اصرار میکند که باید در بیمارستان بستری شوی اما دختر اینت ترس به دلش میافتد که نکند در بیمارستان بلایی سر او بیاورند به خاطر همین مقاومت میکند تا اینکه ماجرای غائله پاسداران اتفاق میافتد و محمدحسین به شهادت میرسد. وقتی اخبار این اتفاق را که از فضای مجازی پیگیری میشود حس عذاب وجدان به او دست میدهد همین سبب شده بود که به من پیام دهد.