کد خبر: ۲۵۹۶
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۴:۴۳
پپ
صفحه نخست » داستانک

سحر طائر

جیگرشو نداری... عشق نمی‌فهمی چیه... اصلا تو با این دل و جرأتت غلط می‌کنی دم از امام حسین‌علیه‌السلام می‌زنی؟!... بیخود می‌کنی رخت عزا تنت می‌کنی...

به جواب‌هایی که می‌داد گوش نمی‌کردم. حوصله‌ام را سر برده بود. خودش که دل این کارها را نداشت، به خیالش آمده بود رأی مرا هم بزند. گفتم:«اصلا می‌خوام بدونم به تو چه؟ مگه می‌خوام به تو بزنم که از الان دردت اومده؟»

و باز جواب می‌داد. از بین حرف‌هایش، کلمات تکراری را می‌شنیدم و دیوانه می‌شدم؛ «وهن دین»، «حرام» و... کفرم بالا آمد و یقه‌اش را چسبیدم: ببین بچه! تو می‌تونی تا قیام قیامت این حرفارو بزنی، من که کار خودمو می‌کنم. به جای این که وقتتو این ‌جا تلف کنی برو یه فکری به حال این دل و جرأتت بکن که حالت زاره... اصلا تو چه جوری روت می‌شه اسم امام حسین‌علیه‌السلام رو بیاری؟ تو توی صحرای کربلا بودی چیکار می‌کردی؟!...

هلش دادم جلو. نزدیک بود زمین بخورد، ولی خودش را نگه داشت و ایستاد. دیدم در آن شرایط باز ول‌کن نیست و جواب می‌دهد. انگار می‌خواست برود، چون رفته بود طرف در حیاط. حرف‌هایش را زد، در حیاط را باز کرد که برود. پشت سرش جواب می‌دادم: آره، توام مثل بقیه برو دنبال رساله و احکام و این چیزا. با اینا سرتو گرم کن. منم میرم دنبال عشقم...

ولی رفته بود. اعصابم را به هم ریخته بود و رفته بود. تند تند قدم می‌زدم تا خودم را آرام کنم. واقعا این مرتضی از جان من چه می‌خواست؟ تمام حرفش این بود که صلاح مرا می‌خواهد، این کار حرام است، خود امام حسین‌علیه‌السلام هم به این کار راضی نیست. همیشه هم سعی می‌کرد آرام و مهربان باشد ولی برای من فرقی نمی‌کرد. با اصل حرفش مشکل داشتم که بوی ترس می‌داد و بهانه. خودش بچه هیئتی بود و محرم نشده، بساط عزاداری را به پا می‌کرد، ولی وقت عمل کردن که می‌رسید، وقت خون دادن که می‌شد، چه توجیهاتی که سرهم نمی‌کرد! شاید هم واقعا نمی‌فهمید. درک نمی‌کرد که این کار برای من چه معنایی دارد. نمی‌توانست بفهمد که من با این کار می‌توانستم کربلا را درک کنم. بفهمم درد و خون یعنی چه. این، مدل عزاداری من بود. من باید جز اشک، خون هم می‌دادم. باید با پوست و گوشت و خونم حسش می‌کردم. و این زخم هر ساله، زخم عشق بود. محرمم، محرم نمی‌شد اگر قمه نمی‌زدم.

با این که خیلی از دستش ناراحت بودم، چند روز بعد که دیدمش آشتی کردیم. خیلی حرف‌ها زد تا از دلم دربیاورد و من هم کوتاه آمدم؛ ولی همان موقع هم دستم آمد که هنوز سر حرف خودش است. بی‌خیال شدم و با خودم گفتم عیبی ندارد؛ عیسی به دین خود، موسی به دین خود. همه که دل خون دادن ندارند.

* * *

چند وقتی می‌شد که از مرتضی خبر نداشتم. حتی می‌شد گفت قیافه‌اش را از یاد برده بودم، ولی زود شناختمش. خودش بود که داشت از روبرو می‌آمد، با برادرش. من هم با داداش کوچیکه بودم که یک ساعت تمام بود داشت مخم را می‌خورد. برای همین خوشحالی‌ام به خاطر دیدن دوست قدیمی‌ام دوبرابر شد. نزدیکتر که شدند، دیدم سر و صورتش زخمی است و دستش هم باندپیچی شده، ولی لبخند می‌زند. تا رسیدیم گفتم: «خدا بد نده، چی شده؟»

به جای جواب فقط سلام داد و ایستادیم به گپ زدن. من با او و برادرم با برادرش. پرسیدم چه خبر؟ و چه شده که یک مدت است که پیدایش نیست؟ جواب داد که سرش شلوغ است و این که چرا من سراغی از او نمی‌گیرم و حتی یک زنگ هم به او نمی‌زنم. یادم آمد که در این مدت خودش چند بار به من زنگ زده و تلفنی صحبت کرده‌ایم، ولی آن قدر سرم شلوغ بوده که یادم رفته. به سر و صورتش اشاره کردم و پرسیدم چه بلایی سر خودش آورده؟ با خوشرویی جواب سربالا داد و بحث را عوض کرد. بعد دعوتمان کرد به خانه‌شان که نزدیکتر بود. تشکر کردم و قول دادم که در فرصت مناسب به دیدنش بروم، به این شرط که او هم به من سر بزند. دست آخر خداحافظی کردیم و هر کدام راه خودمان را ادامه دادیم. خیلی از آن‌ها دور نشده بودیم که گفتم:«آخرش معلوم نشد چه بلایی سرش اومده.»

داداش کوچیکه تعجب کرد:«مگه نگفت؟»

پرسیدم:«چی رو؟»

گفت:«که کجا بوده.»

گفتم:«نه، مگه کجا بوده؟»

گفت:«سوریه دیگه.»

ایستادم. مطمئن نبودم درست شنیده باشم:«سوریه؟»

آره، داداشش می‌گفت.

برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. ندیدمشان. حتما پیچیده بودند توی یکی از کوچه‌ها.

ـ تو سوریه چیکار داشته؟

داداش کوچیکه جوری نگاه کرد که یعنی پرسیدن ندارد. بعد با لحنی شبیه به حالت نگاهش گفت:«باید مدافع حرم باشه دیگه، غیر اینه؟»

اصلا نفهمید که چقدر دلم می‌خواست جواب دیگری بشنوم، برای همین پرسیده‌ام. دوباره راه افتادیم و دوباره حرف زدن داداش کوچیکه شروع شد، ولی دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. تمام فکرم رفته بود پیش مرتضی. نمی‌توانستم قضیه‌اش را خوب درک کنم. مغزم پر شده بود از تصاویر مختلف. تمام عکس‌ها و فیلم‌هایی که از سوریه و داعش دیده بودم آمده بود جلوی چشمم. خاطره دیدن تصاویر وحشتناکی که خواب را از چشمانم گرفته بود، برایم تداعی شد. یادم آمد روز و شبم با دیدن فقط یک فیلم چطور تار و تیره شده بود. آن وقت مرتضی درست رفته بود وسط یک همچین چیزی؟ نمی‌بایست حقیقت داشته باشد. اصلا راه نداشت. دیدم حالم سرجایش نیست و نفسم بالا نمی‌آید. و سرم، انگار دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. ایستادم. داداش کوچیکه اصلا متوجه حال من نبود: «چی شد؟» به زحمت جواب دادم:«می‌خوام یه کم بشینم.» به دور و بر نگاه کردم. رفتم طرف جدول خیابان و نشستم. داداش آمد بالای سرم:«رنگت پریده. می‌خوای برات آب بیارم؟» برای این که چند دقیقه دست از سرم بردارد سری تکان دادم که آره. دوید طرف سوپرمارکتی که دورتر بود. واقعا چه به سرم آمده بود؟ چرا اینطور شده بودم؟ این حسی که داشتم؛ به گمانم بیشتر از هر چیزی ترس بود. ترس و نگرانی. انگار مرتضی باعث شده بود پای من هم به چیزهای وحشتناک باز شود. منی که نمی‌خواستم هیچ ربطی به این قضایا داشته باشم. آن قدر وحشتناک بود که حتی نمی‌خواستم چیزی از آن بشنوم چه برسد به این که آن را این همه از نزدیک لمس کنم. و مرتضی. مرتضی چطور می‌توانست؟ درکش نمی‌کردم. نمی‌فهمیدمش. فهمیدنی نبود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: