ندا آقابیگی
قسمت اول
عصر جمعه بود. و به نظر فاطمه از آن عصرهای دلگیر که غم دنیا میریخت توی دل آدم نبود. برعکس، از آن عصرهای پاییزی بارانی بود که آدم دلش میخواست کیکی شیرینیای چیزی بپزد و چای هلدار دم کند و بعد بنشیند کنار عشقش و دوتایی چای و کیک داغ بخورند و به صدای باران که میخورد به شیشههای پنجره گوش بدهند. زن جوان پنجره آشپزخانه را باز کرد تا صدای باران را بهتر بشنود. صدای زنگ تلفن از توی هال بلند شد. پشتبندش صدای امید هم از اتاقخواب آمد.
ـ فاطمه، جواب بده. من دستم بنده!
فاطمه شانه بالا انداخت.
ـ منم دستم بنده! خودت جواب بده!
این را گفت و شعله زیر قابلمه را خاموش کرد. همینکه در قابلمه را برداشت عطر سیب و لیمو توی آشپزخانه فسقلیاش پیچید. صدای امید را شنید که غر میزد و چیزهایی درباره اینکه همیشه او مجبور است تلفن را جواب بدهد میگفت. و بالأخره صدای زنگ تلفن قطع شد. فاطمه خندید. کیک را توی سینی برگرداند. مدتی بود یاد گرفته بود توی قابلمه و روی اجاقگاز کیک و شیرینی بپزد. تا پیش از آن مدام حسرت میخورد که چرا پدرش آنقدری پول نداشت تا اجاقگاز فردار روی جهیزیهاش بگذارد و از آن بدتر چرا او و امید نمیتوانند پولی پسانداز کنند و لااقل یک فر برقی کوچک بخرند. کیک را برش زد و رویش را با کرمی که از قبل آماده کرده بود پوشاند. صدای امید را میشنید که هنوز داشت با تلفن حرف میزد. لابد یکی از اعضای خانوادهاش بود و یا یکی از دوستانش. توی دو تا بشقاب، دو برش بزرگ کیک گذاشت و همراه سینی چای به هال رفت. امید داشت به فرد پشت خط اعتراض میکرد:
ـ حالا ما رو آدم حساب نمیکنین، نکنین! مهم نیست. اما لااقل یه کم زودتر خبر بدین که آدم بتونه آماده بشه!
فاطمه ابرو بالا انداخت. مطمئن شد فرد پشت خط یکی از اعضای خانواده امید است. در طول هفت ماهی که از عروسیشان میگذشت، توانسته بود به شناختی نسبی از خانواده همسرش دست پیدا کند. اما تنها یک کلمه میتوانست در توصیف آنها به کار ببرد: عجیب! زن جوان نشست و توی لیوانهای دستهدار چای ریخت. امید صدایش را بلند کرد:
ـ چی!؟... عجب رویی داره والله! خب شاید یکی نداشته باشه!.... خیله خب... ببینم چی میشه. اوضاع و احوال مملکت رو که خودت میبینی عزیز من!
فاطمه دید که امید دارد از گوشه چشم نگاهش میکند. برای همین نگاهش را دزدید و وانمود کرد سرگرم کیکش است. با چنگال تکه کوچکی از کیک کند و به دهان گذاشت. امید خداحافظی کرد و گوشی تلفن را محکم کوبید سر جایش. فاطمه گفت:
ـ بیا ببین چه کیکی شده! نرم و ترد... توی دهن آب میشه!
امید هنوز سر پا ایستاده بود. لبهایش را جمع کرده بود و با غیض تلفن را نگاه میکرد. فاطمه با لحنی کشدار صدا زد:
ـ سرورم... تاج سرم!
امید با حواسپرتی نگاهش کرد.
ـ ها؟!
فاطمه با حرکت سر به بشقاب کیک اشاره کرد. امید لحظهای سینی چای و بشقاب کیک را نگاه کرد. یکدفعه اخمهایش باز شد. لبخند زد. نشست کنار زنش.
ـ بهبه... کیک چیه؟
ـ سیب و لیمو با کرم پیراشکی!
امید تکهای کیک به دهان گذاشت. جرعهای چای خورد.
ـ هووووم... خیلی عالی شده!
دست گذاشت روی زانوی فاطمه.
ـ دست گلت درد نکنه همسرم! مادر پسرم!
فاطمه خندید.
ـ از کجا معلوم دختر نباشه!؟ هنوز که معلوم نیست.
امید لیوان چایاش را زمین گذاشت. نرم خندید و لبهایش را به پایین چین داد.
ـ فرقی نمیکنه. خدا کنه سالم باشه. اما من خواب دیدم بچهام پسره!
فاطمه دست کشید روی شکمش. دلش پر میزد برای روزی که بتواند تکانهای جنین توی شکمش را حس کند. مادرش میگفت شکم اول، آدم تا سه چهار ماه چیزی متوجه نمیشود. و او هفته دیگر تازه وارد هفته هشتم بارداری میشد. همه دوستانش میگفتند با این سن و سال کم و این اوضاع اقتصادی خراب مگر دیوانهای که به این زودی باردار شدهای. خودش هم کمی احساس دیوانگی میکرد! اگر دیوانه نبود که توی بیستودوسالگی عشقوحال و خوشگذرانی با دوستانش را رها نمیکرد و وارد زندگی مشترک نمیشد. یکدفعه چشم باز کرد و دید افتاده وسط دنیایی پر از ماجراهای خیلی جدی! از قسطهای وام ازدواج و عروسی و هزینههای زندگی گرفته تا تنشهایی که گاهوبیگاه با خانواده شوهرش پیدا میکرد و از سر بیتجربگی گاهی حسابی روابطش را با آنها به حاشیه میبرد. بارداری زودهنگامش که دیگر به قول دوستان مجردش تهِ جنون بود! اما این جنون آخری را خیلی دوست داشت. دلش میخواست تا قبل از سیسالگی دو سه تا بچه به دنیا بیاورد. درباره اوضاع اقتصادی گرچه دستودلش میلرزید. اما دلش به حرفهای رهبر قرص بود که از خوشبینی به آینده کشور میگفت و جوانان را به ازدواج و فرزند آوری تشویق میکرد. امید همیشه میگفت «حتما آقا یه چیزی میدونن که ما نمیدونیم. وگرنه اینقدر مطمئن جوونا رو تشویق نمیکردن ازدواج کنن و بچهدار بشن!» بعدش هم جمله معروف حضرت یعقوب خطاب به فرزندانش را مثال میزد. «من از خدا چیزهایی میدانم که شما نمیدانید.» نگاه کرد به امید که به زمین خیره شده بود و حسابی غرق دریای افکارش بود. آرام گفت:
ـ چاییت یخ شد!
امید تکانی خورد و نفسش را تند بیرون داد. لیوان چای را برداشت و یکنفس سر کشید. فاطمه دوباره برایش چای ریخت. چشمهای مرد، به دستان زنش بود. میدانست اگر تا فردا صبح هم زبان باز نکند، فاطمه سؤالی درباره مکالمه تلفنیاش نمیپرسد. به همین خاطر خودش به حرف آمد.
ـ مامانم بود... سلام رسوند.
فاطمه لبخند زد.
ـ سلامت باشن.
ـ دعوتمون کرد عروسی خواهرم!
فاطمه ماتش برد.
ـ عروسی خواهرت؟! عروسی الهام؟!
امید سر تکان داد.
ـ آره دیگه... مگه چند تا خواهر مجرد دارم!؟ الهه که شوهر داره!
فاطمه لبهایش را به پایین چین داد.
ـ چه بیخبر! کِی هست حالا؟
ـ دوشنبه!
ـ دوشنبه؟! دوشنبه همین هفتهای که داره میاد؟! یعنی سه روز دیگه؟!
ـ اوهوم!
ـ عروسیِ یا عقد؟!
ـ عروسی! یعنی در واقع عقد و عروسی باهم. گفت عماد بعد از شام برامون کارت میاره.
فاطمه گیج شده بود. پرسید:
ـ تو از جریان خواستگاری و بله برون و اینا باخبر بودی دیگه، مگه نه؟
امید پوزخند زد.
ـ اگه تو خبر داشتی، منم خبر داشتم!
فاطمه نفسش را با صدا بیرون داد.
ـ ببخشید فضولی میکنما... چرا به تو هیچی نگفتن؟
امید شانه بالا انداخت.
ـ چی بگم والله! از وقتی بابام خدابیامرز از دنیا رفت عماد و الهام شدن بزرگترای خونه! مامانم هر کاری میخواد بکنه فقط با دختر و پسر بزرگش مشورت میکنه. من و الهه رو اصلا آدم حساب نمیکنن.
فاطمه زل زد به صورت امید. توی چهرهاش شکست و دلخوری دیده میشد. سعی کرد دلداریاش بدهد.
ـ خب... داداش عمادت بزرگتره، بچه اول خانواده س. مادرت بهش اعتماد بیشتری داره. اگه از پس اداره خانواده بر بیاد که بد نیست. عوضش از مسئولیتهای تو کم میشه.
امید به خنده افتاد.
ـ یه چیزی میگیها! عماد اگه بلد بود زندگی اداره کنه، زن به اون خوبی رو طلاق نمیداد. آقا، زنش رو طلاق که داد هیچ، حضانت بچهها رو هم داد بهش، قشنگ خودشو راحت کرد. مرد گنده سیوپنج سالشه، اما مث پسرای بیستساله داره زندگی میکنه. همه فکر و ذکرش باشگاه و ورزش و سیکس پک و ایناس!
چیزی نمانده بود فاطمه به خنده بیفتد. بیچاره، راست میگفت. عماد، عجیبترین آدم خانواده شوهرش بود. خوشگذران و بی مسئولیت بود. تا میگفتی بالای چشمت ابروست، مثل بچهها قهر میکرد و از همه بدتر بداخلاق و دمدمیمزاج بود. جریان حرف را عوض کرد.
ـ حالا کی هست این آقا داماد خوشبخت؟! فامیلِ یا غریبه؟ اسمش چیه؟ شغلش چیه؟ چند سالشه؟
امید دستهایش را از هم باز کرد.
ـ گفتم که من از هیچی خبر ندارم! راستی مامانم پسفرداشب، شام دعوتمون کرد. همه فامیل هستن. به قول معروف حنابندونِ! قراره با داماد و خانوادهاش آشنا بشیم.
فاطمه خواست بگوید برای آشنا شدن هنوز زود نیست؟! اما جلوی زبانش را گرفت. در عوض لبخند پهنی زد و گفت:
ـ ولی کاش زودتر خبر داده بودن که لااقل میتونستیم پول بذاریم کنار واسه لباس.
امید تکرار کرد:
ـ لباس!
سر تکان داد و آه کشید.
ـ حالا لباس مهم نیست. تو که به قول خودت خواهرت معدن لباس مجلسی داره! یه چیزی ازش بگیر بپوش دیگه. منم کتوشلوار عروسیمون رو میپوشم. مشکل اصلی کادو عروسیه! با این وضع مالی...
حرفش را ادامه نداد. فاطمه فوری گفت:
ـ غصه شو نخور. من یه پونصد ششصد تومنی پسانداز دارم، واسه سیسمونی کنار گذاشته بودم. حالا فعلا هدیه میدیم به خواهرت تا بعد.
امید محکم سر تکان داد.
ـ عروس خانم امر فرمودن کسی پول هدیه نده. همه باید طلا بیارن!
فاطمه مکث کرد.
ـ طلا؟!
امید یکدفعه پرسید:
ـ الان طلا گرمی چنده؟
فاطمه شانه بالا انداخت.
ـ نمیدونم والله!
از جا بلند شد.
ـ بذار توی اینترنت سرچ کنم.
رفت سراغ موبایلش. امید عمیق نفس کشید. مشغول خوردن کیکش شد. طولی نکشید که فاطمه گفت:
ـ تا دیروز گرمی سیصد و پنجاه تومن بوده. فردا چند بشه خدا میدونه!
امید لبش را جوید.
ـ به نظرت با پونصد ششصد تومنی که گفتی میشه یه تیکه طلا خرید؟
فاطمه ابرو بالا انداخت.
ـ معلومه که نمیشه!
امید پوفی کرد و سر تکان داد. فاطمه دستهایش را به کمرش زد.
ـ نمیشه ما همون پول رو کادو بدیم؟ بعدا از خواهرت عذرخواهی کن. بگو ببخشید، خودم هنوز درگیر قسطهای خرج و مخارج عروسیم هستم. دستم تنگه. ایشالا بعدها جبران میکنم.
ـ تو الهام رو نمیشناسی! همون شب عروسی آبرومون رو میبره!
فاطمه چیزی نگفت. اتفاقا الهام را بهتر و بیشتر از سایر اعضای خانواده شوهرش میشناخت. و قشنگ میتوانست رتبه دومین آدم عجیب خانواده شوهرش را به او بدهد. هیچوقت اولین برخورد جدی و واقعیاش با الهام را فراموش نمیکرد. الهام سی سالش بود. دختری تحصیلکرده و شاغل با موقعیت اجتماعی مناسب. از اولین جلسه خواستگاری تا بله برون و خرید، کنار برادرش حضور داشت و همیشه رفتاری بسیار صمیمی و مهربان داشت. اما بعد از عقد، یک روز که فاطمه قصد کرد طی تماسی تلفنی احوالی از خواهرشوهر مهربانش بپرسد، الهام در جوابش با تحکم گفت هیچ از او خوشش نمیآید و بهطورجدی معتقد است او لیاقت برادرش را ندارد. و اگر طی برگزاری رسم و رسومات ازدواج چهرهای مهربان از خودش نشان داده به این خاطر بوده که دیگران تصور نکنند چون الهام هنوز ازدواج نکرده به زنبرادرش حسادت میکند! در پایان هشدار داد بههیچوجه سعی نکند به او نزدیک شود و ادای زنداداشهای نازنین را در بیاورد! بعدها که زیر زبان امید را کشید، متوجه شد الهام یکی از دوستانش را برای ازدواج با امید کاندید کرده بود اما امید از دخترک خوشش نیامده بود و گفته بود دلش میخواهد خودش همسر آیندهاش را انتخاب کند. این وسط فاطمه گناهی نداشت. اما همیشه مورد بیمهری و بعضی وقتها حتی اذیت و آزارهای زبانی خواهرشوهرش بود. زن جوان خندهای کرد و گفت:
ـ شب عروسی که چیزی نمیگه. اما بعدش تلافی شو سرت در میاره!
آمد و کنار امید نشست. زد روی پایش و گفت:
ـ فعلا غصه شو نخور. خدا بزرگه. بیا عشقم، کیک و چاییمون رو بخوریم و به صدای بارون گوش کنیم!
امید بیرمق خندید. تکیه داد به شانه همسرش و آه کشید.
ادامه دارد...