کد خبر: ۲۵۹۳
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۴۲
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

صدیقه شاهسون

قسمت دوم

خلاصه داستان: هفته پیش خواندیم که محسن و دوستش از میان محاصره دشمن جان سالم به در برده و خود را به نیروهای خودی می‌رسانند... محسن هنوز فکرش پیش قولی است که به جسد پسرک داده است... پسرک درحالیکه پوستری از حاج قاسم سلیمانی در کنار حرم حضرت زینب سلام الله‎‌‌علیها در دست داشت مظلومانه به شهادت رسیده بود و محسن به او وعده داده بود این امانت را به سردار برساند.

محسن بعد از تیراندازی‌های مکرری که در کنار نیرو‌های کتائب‌ السید ‌الشهداء دارد؛ آماده‌باش پشت خاکریز نشسته است. بچه‌ها کم و بیش جلو می‌روند تا بلکه بتوانند دشمن را در کناره‌های مرزی شهر قیچی کنند و راه پیشروی بیش‌ترشان به مرکز شهر قطع کنند. صدای پی‌ان‌پی‌های انتحاری، و صدای خمپاره‌هایی که دائما خاک دشت را شخم می‌زنند، قطع نمی‌شود. محسن سر می‌چرخاند. چند متر آن طرف‌تر میان دشت، زمین از خمپاره‌های جهنمی که داعشی‌ها پرتاب کرده‌اند، زخم‌های عمیقی به جا مانده است. جوان از تپه پایین می‌رود و نزدیک رزمنده افغانی که چند دقیقه پیش تیر خورده بود، می‌نشیند.

ـ چیطوری دادا؟

ـ تیشنم است آب داری بی من بدهی؟

ـ دادا دارد از زخم پات خون می‌رد. شرمنده نمی‌تونم آبت بدم برات بدس.

محسن قمقه آبش را از کمرش باز می‌کند. لبخندی کم‌رنگ‌‌ لب‌های خاک‌آلودش را ترک می‌دهد و قمقمه را به پشت خاکریز پرتاب می‌کند.

ـ ببین دادا انداختم تو تیررس دشمن حالا دیگه خیالت جمع که منم آب نمی‌خورم. تحمل داشته باش تا بچه‌‌ها بیان ببرنت عقب.

صدای موشک‌ها اوج می‌گیرد. محسن سینه‌خیز خودش را به بالای تپه می‌رساند. خبری از بچه‌های دیگر نیست. گمان می‌کند خط جنگ به سمت دیگری کشیده شده باشد. همان خیال او را مجبور می‌کند از خاک‌ریز اول پایین برود و برای دیدن خاکریز دوم جلوتر برود. تشنگی و گرمی هوا دست به دست هم داده و زبانش را در کامش می‌خشکاند. هزاران شاید در ذهنش قطار می‌شود و روی ریل افکارش به راه می‌افتد. شاید بچه‌ها با حمله‌ای غافلگیرکننده دشمن را به عقب برانند و منطقه التَنف را از محاصره در بیاورند، شاید...

شعر همیشگی‌اش را زمزمه می‌کند و نیم‌خیز از تپه دوم بالا می‌رود.

ـ منم باید برم... آره سرم باید بره... نذارم هیچ حرومی... طرف حرم ب...

ناگهان صدای تیری و پس از آن داغی در پهلو حس می‌کند زانو‌هایش را بی‌اختیار تا می‌شود. تیر از پشت خاکریز اول درمی‌رود. هنوز گیج‌وگنگ است. نکند دشمن محاصره‌شان کرده باشد؟ نکند شهر در حال سقوط باشد؟ نکند حرامی‌هایی که کمی آن‌سوتر ماشین‌های گل‌زده‌شان در حال حرکت است دوباره تن و بدن همه را بلرزانند؟ نکند موی بلند دخترکان سوری به چنگ خولی‌ها گیر کند؟ نکند حرمله‌ها برای علی‌ها و امیرعباس‌ها نقشه کشیده باشند؟ نکند...

قطار افکارش در ایستگاه دلشوره ترمز می‌کند. هزاران اگر چون خوره به جانش سوار می‌شود و درد سوزش تیری که به پهلو دارد در مقابل آن ‌همه درد کم می‌آورد.

نور آزارش می‌دهد چشمانش را برای لحظاتی برهم می‌فشرد و همین‌که باز می‌کند سایه تکفیری را می‌بیند که چون کفتار نگاهش را به جان کندن او دوخته است. دیگر حدسش به یقین تبدیل می‌شود حتما بچه‌ها به سمتی دیگر کشیده شده‌اند و آن‌ها از گروه جا مانده‌اند. زبانش در کام خشکیده‌اش جان می‌گیرد و صدای «یا زهرا» به آرامی از حنجره‌اش بیرون می‌ریزد. چهره داعشی ریش بلند با جلیقه چند جیبی که بر تن دارد، با شنیدن آن اسم درهم می‌رود. دست بزرگش را دور بازوی محسن می‌اندازد و به زبان عربی او را وادار به بلندشدن می‌کند.

ـ روه! روه!

محسن با زور به دنبال تکفیری کشیده می‌شود. هر بار که به چهره داعشی و موهای بلندش می‌نگرد داغ کینه‌ای که در میان روضه‌های اباعبدالله از شنیدن داستان حرمله دارد، جان می‌گیرد. نفسی بیرون می‌دهد. زمزمه‌ها در کاسه سرش فریاد می‌شود.

ـ کثافت اگه دسم باز بود حالیت می‌کردم زورت به بچه شیعه نمی‌رسد.

داعشی چون کرکسی دور بدن مجروح محسن چرخ می‌زند. چنگال انگشتانش را پشت شانه او می‌اندازد و به جلو می‌راند. از رفتارش معلوم است که منطقه کاملا در اختیار آن‌هاست که بی‌هیچ واهمه‌ای پیش می‌رود. دو نفر دیگر که یکی پای راستش کمی لنگ می‌زند، از ماشین مزدای قرمز رنگی پیاده می‌شوند. با دیدن اسیری که به چنگ انداخته‌اند ذوق می‌کنند و مدام با گوشی از محسن عکس می‌گیرند. داعشی همان‌طور که جوان را به جلو می‌راند حرف‌هایی را بلغور می‌کند. سراپای محسن گوش می‌شود و طولی نمی‌کشد توهین‌هایی را که به اهل بیت می‌شود؛ متوجه می‌شود. در دل آرزو می‌کند کاش همان چند کلمه عربی را هم بلد نبود. می‌خواهد به زور برگردد و به صورت حرامی تف بیندازد که او با قنداق تفنگش صورت محسن را هدف قرار می‌دهد.

ـ حرک! حرک!

درد تا عمق سرش خط می‌کشد. دنیا دور سرش چرخ می‌زند. چشم که می‌گشاید چند متر آن‌سوتر دود خمپاره‌هایی که بی‌هدف دل دشت را زخم انداخته و به هوا می‌رود، می‌بیند. غریبی دشت اوضاع را وهم‌انگیز کرده است. کمی که پیش می‌روند و به خاک‌ریز اول می‌رسند صدای رزمنده افغانی که محسن را صدا می‌زند، اوج می‌گیرد.

ـ برادر... بی دادم برس...

یکی از داعشی‌ها با شنیدن صدا به آن سمت می‌رود و بیمقدمه چند تیر خلاص به او می‌زند. محسن پلک می‌بندد. تصویر مردی بلند قدوقامت با لباس‌هایی سبز جلوی نگاهش جان می‌گیرد. دست‌هایی که از بازو قطع شده‌اند و خون از آن‌ها می‌جوشد. پلک می‌بندد تصویر مرد بلندقد محو می‌شود و صحنه‌ای از تصویر حاج قاسم و حاج احمد برایش رنگ می‌گیرد. حاج احمد روی تپه خاکی ایستاده و دست روی سینه گذاشته و به او لبخند می‌زند. انگار وقتش رسیده تا دینش را به قبرهای گلزاری که جای سوزن انداختن نداشت، ادا کند. حاج احمد می‌خندد.

ـ آقا‌محسن مگه نمی‌خوای امانتی تو به سردار بدی؟

محسن در خیال شیرینش غوطه‌ور است که تکفیری‌ها او را روی صندلی عقب مزدای دوکابین می‌چپانند و هر کدام یک طرفش می‌نشینند. سر می‌چرخاند و از شیشه بیرون را می‌نگرد و دنبال تصویرهایی که دیده بود، می‌گردد. صدای حاج احمد باز هم در گوشش می‌پیچد.

ـ آقامحسن داری خُب جایی می‌یای دادا!

قند در دل جوان آب می‌شود. بی‌اختیار به یاد پوستری که در جیبش بود، می‌افتد. اگر به آرزویش می‌رسید تکلیف قولی که به جنازه پسرک داده بود چه می‌شد؟ اگر سردار سلیمانی با لشکرش بر سر حرامی‌ها فرود می‌آمد و نجاتش ‌می‌داد، چه؟ نکند امام رضا دست خالی برش گرداند؟ نکند مادر در حرم سرش را شیره مالیده و از ته دل برایش دعا نکرده باشد؟

مرد دیگری که چفیه عربی به سرش بسته است جلوی ماشین می‌نشیند و مزدا را چون اسبی وحشی در دل دشتی که خورشیدش سر در غروب غربت ‌برده است، پیش می‌راند. محسن با لبانی خشکیده اما نگاهی امیدوار به دشت سوخته که از جلوی نگاهش می‌گذرد، می‌نگرد. می‌داند که اگر زنده بماند باید لحظات سخت‌تری را تحمل کند. آرزو می‌کند کاش فقط یک بی‌گناه به حرف او که گفته بود: «دعا کنید رو سفید بشم.» دعایش کرده باشد. منظره دود و آتش و جنازه‌های دوستانش او را می‌برد به عصر روز عاشورا و زمانی که کاروان را از میان شهدا گذرانده بودند.

طولی نمی‌کشد که ماشین بدن چند نفر را که نیمه‌جان روی زمین افتاده‌ و یا شهید شده‌اند، زیر می‌گیرد. جگر جوان می‌سوزد، و از صدای گاز ماشین و تکان‌هایی که پس از رد شدن از روی بدن‌های زخمی‌ها احساس می‌کند، گُر می‌گیرد. اشک‌هایش دریایی متلاطم و مواج برای مردمک چشمانش ساخته است. عمری میان روضه‌ها آرزو کرده بود کاش زمان به عقب برمی‌گشت و او سر از واقعه کربلا درمی‌آورد. با خیالات خودش دلخوش است که متوجه می‌شود دو داعشی کنارش دارند دائما به اهل بیت توهین می‌کنند. کسی که سمت پهلوی تیرخورده محسن نشسته است، قنداق تفنگش را در زخم او فرو می‌کند. اما جز خونی که کم‌کم صندلی را به خیسی می‌کشاند چیزی از محسن دیده و شنیده نمی‌شود. تکیفری لابه‌لای اهانت‌هایش نام پیامبر را می‌برد. محسن پوزخندی می‌زند و در دلش صلواتی می‌فرستد. دشمن از نگاه مغرور او به تنگ می‌آید. به موهایش چنگ می‌اندازد و می‌کشد. روشنایی برایش کم‌رنگ می‌شود و از شدت درد از هوش می‌رود.

به هوش که می‌آید می‌بیند همراه چند زخمی دیگر با دست‌های بسته در کنار مقر تکفیری‌ها افتاده است. مکانی کپر ماننده که با وجود چند آخور گلی و ته مانده فضولات گوسفندی مشخص می‌شود آغل گوسفندان این خانواده‌ای بوده. هر چند ساعت یک‌بار، یکی از داعشی‌ها در چوبی را باز می‌کند و به سراغ محسن و دیگر اسیرها می‌آید و با کابل و مشت و لگد شکنجه‌شان می‌کند تا بلکه بتواند اطلاعاتی از آن‌ها به دست بیاورند و یا لااقل اهانتی به اهل بیت از آن‌ها بشنوند. چند رزمنده زخمی بارها از هوش رفته و برگشته‌اند.‌ دو روزی است که دهانشان با پارچه‌ای بسته شده و لب‌هایشان چون برگ‌های پاییزی رو به خشکی گذاشته. دشمن به جای آب دادن هم شروع می‌کنند به چرخاندشان در شهر و لعن و نفرین.

‌خورشید خودش را به وسط آسمان رسانده و شعاع‌های نورانی‌اش از لای شاخه‌های خشک نخل که سقف را پوشانده بر سر روی محسن و دوستانش می‌ریزد. نمی‌داند آفتاب مهربان‌تر شده، یا او تشنگی را از یاد برده است. با حرف‌هایی که مردان بالای سرشان زده بودند دستش آمده بود که باید با سرش خداحافظی کند. آرام و قرار ندارد. نگاهش از پشت مژه‌های خون‌آلودش به سمت دشت پرواز می‌کند. پیرمرد اسیر مدام زیر لب ذکر می‌گوید. دست نگاهش بر صورت محسن کشیده می‌شود. بریده‌بریده در‌حالی‌که هنوز از زخم پیشانی‌اش خون می‌جوشد، می‌گوید: «گمونم امروز برای تو نقشه کشیدن... نترس... جای خوبی می‌ری.»

موهای جوگندمی پیرمرد، محسن را یاد رفیق شهیدش می‌اندازد. زیر لب می‌گوید: «کجایی حاج احمد چرا دیگه خودت رو نشون نمی‌دی؟ انگار دارن برا من برنامه‌ریزی می‌کونن. به بالا دستی‌هات بگو تنام نذارن می‌خوام رو سفید شم.» به یاد نگاه عمیق و مهربان سردار سلیمانی که در آن یک نوبت دیده بود، می‌افتد. بغض باد‌کرده در میان حنجره‌اش را فرو می‌دهد. خودش را به زحمت روی خاک‌ها جابجا می‌کند. با هر تکان خوردن ته‌مانده خونی که برایش مانده از پهلویش می‌جوشد.

ـ حاج قاسم ببخشید که سربازتون دارد میدون رو خالی می‌کوند. من روم نمی‌شد به بی‌بی رو بندازم. شما بگو برام دعا کنن.

درددل‌های جوان اوج می‌گیرد که صدای تکفیری‌ها شنیده می‌شود. در با لگد باز می‌شود و نور بیشتری به داخل می‌ریزد. یکی از آن‌ها به محسن نزدیک می‌شود و به دیگری اشاره می‌کند دوربین تلفنش را روشن کند. تکفیری اول که صورتش را با پارچه‌ای سیاه پوشانده است اسم خدا را می‌برد و چاقویی را که پیش از آن محسن دست قصاب محلشان دیده بود از جیب شلوار گشادش بیرون می‌آورد. برق چاقو به محسن لبخند می‌زند و دلش را به آشوب می‌کشاند. همه نگرانی‌اش از آن است که ترس بر او غلبه کند و ایمانش را با خود ببرد. نمی‌داند خواب است یا بیدار. نمی‌داند گریه‌ها و التماس‌های نیمه‌شبی کار خودش را کرده است یا نه؟ نمی‌داند دعای فاطمه دارد به اجابت می‌رسد یا حاج احمد برایش کاری کرده؟ شاید هم کار امام رضا باشد که برایش امضا زده است؟ نمی‌داند فاطمه و پسرش همان لحظه به چه چیزی فکر می‌کنند؟ نمی‌داند پدر و مادرش دست به دعا برداشته‌اند یا نه؟

تکفیری با لگد به محسن می‌کوبد و فریاد می‌زند: «حرک! حرک یا مجوس...» انتظار دارد با این کارش التماس محسن را ببیند اما چیزی جز لبخند و شهادتین از جوان نمی‌شنود. خشم تکفیری گُر می‌گیرد. پشت یقه اورکت آل پلنگی محسن دست می‌اندازد و همان‌طور که کفری بودنش را با کلمات بیرون می‌ریزد، فریاد می‌کشد: «اللهم صل علی محمد و آل محمد» کشان‌کشان محسن را به سمت تخته سنگی می‌برد و با صورت او را به سنگ می‌کوبد. محسن تا جایی که رمق دارد باز شهادتین را بلند می‌خواند. طولی نمی‌کشد که چاقو بر پوست و گوشت گردنش نیش می‌زند و کم‌کم با مهره‌های گردن درگیر می‌شود. صدای شهادتین محسن از میان خر‌خر حنجره‌اش شنیده می‌شود و کم‌کم همه حواسش از کار می‌افتد.

پرده‌ها کنار می‌رود. حاج احمد با لباسی سفید در باغی از گل ایستاده است. عطر گل‌های محمدی که در دو طرف سبزه‌زار وسیع روئیده، فضا را معطر کرده است و رنگ گل‌های صورتیشان دشت را صفا داده است. دیگر اثری از دود و صدای خمپاره‌ها نیست. محسن سبک‌بال و بی‌درد از جا برمی‌خیزد. برق لبخند حاج احمد که روبروی او ایستاده و برایش آغوش گشوده، توجه‌اش را جلب می‌کند. دستش را برای لمس سرش بالا می‌برد. سرش روی تنش است. چهره حاج احمد را می‌بیند، صدایش را می‌شنود و شمیم گل‌های محمدی را حس می‌کند. حاج احمد که متوجه گیج شدن محسن شده است، از ته دل می‌خندد.

ـ چیه آقا محسن... باور نکردی که به آرزوت رسیدی.

هنوز فضا برای جوان ملموس نشده که در آسمان خطی از نور باز می‌شود و کاروانی از سفیدپوشان که چون ستاره دنباله‌دار و نورانی می‌مانند روی زمین می‌نشینند. محسن هنوز گیج است. حاج احمد جلو می‌رود و محسن را در آغوش می‌کشد. در گوشش زمزمه می‌کند و چیزی به دستش می‌دهد: «مگه نمی‌خواستی بری سردار رو ببینی، امانتی رو بهش بدی و سلام عرض کنی دادا؟»

محسن با نگاه دنبال حاج قاسم می‌گردد. ناگهان متوجه پوستری که در دستش جا گرفته، می‌شود. همه چیز برایش رنگ تازه‌ای دارد جز عکس، که هنوز خون‌آلود و گردوخاکی است. شاید این بهشت، خیالی بیش نباشد.

صدای حاج احمد دوباره گوش محسن را نوازش می‌دهد.

ـ داری دنبال حاج قاسم می‌گردی؟ اون بزرگوار هنوز تو نوبته دادا. منظورم از سردار، سردار اصلی جنگه!» مرد نورانی انگشت اشاره به سمت نورانی‌ترین نقطه نور می‌گیرد.

ـ اون‌جا رو می‌بینی؟ همون نقطه که از همه جا نورش بیش‌تره؟ همون سردار سپاه اسلامه. مگه نمی‌خواستی ببینیش؟ زود باش! خوش به سعادتت چیکار کردی که جلودار همه ما شدی؟

محسن با لکنت حرف می‌زند. پاهایش بی‌اختیار به جلو رانده می‌شود. انگار اعضای بدنش دیگر به فرمانش نیستند. سمت نقطه نور کشیده می‌شود و همان‌طور که دارد از حاج احمد دور می‌شود، سبک‌بال‌تر می‌شود.

ـ حاجی خوابم یا بیدار؟

رضایت حاج احمد شکوفه می‌شود و بر لبانش می‌نشیند.

ـ نیتت خالص خالص بود. سردار سپاه بی‌بی زینب کبری‌سلام‌الله‌علیها. طلبیدتت برو که خوش می‌ری برادر.

حاج احمد با شادی داد می‌کشد: «حواست باشه از ذوقت، سلامت یادت نرد دادا محسن!»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: