کد خبر: ۲۵۹۲
تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۴۱
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

نگاهی به صورت دردمند عمه ملوک می‌اندازم. بغضم را فرو می‌خورم به سمتش می‌روم. روبرویش می‌نشینم و دستانش را می‌گیرم:

ـ عمه جون بهتری؟!

عمه با ناتوانی، سرش را بالا می‌گیرد و چشمان بی‌فروغش را به من می‌دوزد:

ـ نه زیاد.

نفس عمیقی می‌کشم و از جایم بلند می‌شوم. خودم را به آشپزخانه می‌رسانم. نمی‌خواستم عمه اشک‌هایم را ببیند. مادر با دیدنم، مرا در آغوش می‌کشد و آرام گریه می‌کند. با هق هق رو به مادر می‌کنم:

ـ مامان عمه چرا این‌قدر کم‌حرف و آروم شد؟!

مادر نگاه اشک‌آلودش را به من می‌دوزد:

ـ خب مادر کسی که مریضه بی‌حال می‌شه دیگه.

سرم را روی شانه مادر می‌گذارم:

ـ مامان، من دوست ندارم عمه رو این‌جوری ببینم. دوست دارم غر بزنه، بهانه بگیره، دعوام کنه...

گریه مجال نمی‌دهد. من عمه غرغرو و بداخلاقم را می‌خواستم. تحمل دیدن عمه با این حال و روز برایم عذاب‌آور بود. چند روزی بود که عمه از شدت دل درد، به خود می‌پیچید. پدر و مادر او را پیش چند دکتر برده و انواع آزمایش و سونوگرافی را روی او انجام داده و به توده ای در شکمش مشکوک شده بودند. با صدای گرفته رو به مادر می‌کنم:

ـ مامان الان باید چیکار کنیم؟!

مادر دستانش را به دو طرف باز می‌کند و سری تکان می‌دهد:

نمی‌دونم والله، فعلا که عمه‌ات لج کرده و قبول نمی‌کنه تو بیمارستان بستری بشه تا دکترها بتونن متوجه مریضی‌اش بشن.

چند روز دیگر تاسوعا و عاشورای حسینی بود. دلم پر کشید به سمت بین‌الحرمین. وضو می‌گیرم و به اتاقم می‌روم. در را می‌بندم. سجاده‌ام را پهن می‌کنم و چادر نمازم را روی سرم می‌اندازم. رو به قبله می‌نشینم. چشمانم را می‌بندم. گذشته و خاطرات عمه مانند قطاری از برابر چشمانم عبور می‌کند. از تصور این‌که عمه ملوک را از دست بدهم، ضربان قلبم تند می‌شود. مشت‌هایم را گره می‌زنم و می‌فشارم. قطرات اشک از لابه لای پلک‌هایم سر می‌خورد و روی گونه‌ام می‌چکد. در دلم امام حسین‌علیه‌السلام را صدا می‌زنم:

ـ یا امام حسین‌علیه‌السلام شهید مظلوم کربلا. یا سقای دشت کربلا حضرت ابوالفضل‌علیه‌السلام، برادر وفادار و یار جانی امام حسین‌علیه‌السلام شفاعت عمه‌ام را از شما پیش خدای مهربان و بخشنده می‌خوام. به سجده می‌روم و از ته دل خدا را صدا می‌زنم.

در یک باغ پر گل و زیبا قدم می‌گذارم. بوی عطر دلنشینی به مشامم می‌رسد. از زیبای و فضای ملکوتی آن‌جا به وجد می‌آیم. نهر آبی از وسط باغ می‌گذرد. دو زانو می‌نشینم و دستانم را داخل آب می‌روم. خنکی آب تنم را می‌لرزاند.

مشتی آب به صورتم می‌پاشم. چه حال خوبی...

در آب تصویر عمه را با چهره‌ای دردمند و نگاهی بی‌فروغ میبینم. سرم را به طرفش برمی‌گردانم. عمه پشت به من می‌کند و به سوی تونل روشنی که چند قدم جلوتر است، می‌رود. به سمتش می‌روم و صدایش می‌کنم:

ـ عمه، داری کجا میری؟!

عمه بدون نگاهی به راهش ادامه می‌دهد. هرچه سعی می‌کنم او را از رفتن به داخل تونل منصرف کنم، او بی‌توجه به التماس‌ها و خواهشم به راهش ادامه می‌دهد. با گریه رو به او می‌کنم:

ـ تو رو خدا نرو، منو این‌جا تنها نذار.

گویی عمه، صدایم را می‌شنید و فقط قصد رفتن داشت. حس بدی داشتم. هر چی عمه پیش می‌رفت، تونل از ما دورتر می‌شد. دست عمه را می‌گیرم و می‌کشم. از ته دل می‌نالم:

ـ عمه نرو، تو رو جون باباعلی نرو.

با صدا می‌گریم. نوری خیره‌کننده فضا را روشن می‌کند و به همراهش عطری که تا آن لحظه استشمام نکرده بودم. با آمدن نور، آرامش عمیقی به جانم می‌نشیند. دستانی که تنگ پر‌آبی به همراه ماهی قرمز کوچکی درونش بود، به سمت عمه می‌آید. عمه بدون هیچ حرکتی ایستاده و نگاه می‌کرد. من همچنان اشک می‌ریختم. عمه بی‌اختیار تنگ را می‌گیرد و چهره‌اش به لبخند باز می‌شود...

سرم را از روی سجاده بلند می‌کنم. صورتم خیس از اشک و عرق شده. به دور و برم نگاهی می‌اندازم. داخل اتاقم بودم و خبری از باغ و نهر آب و نور و عطر خوشبو و تنگ ماهی نبود. هیجان‌زده از جایم بلند می‌شوم. انگار ته دلم روشن شده. در اتاق را باز می‌کنم و به آشپزخانه می‌روم. مادر در حال آماده کردن سوپ عمه است. با دیدنم، دستش را روی آن یکی دستش می‌گیرد:

ـ خاک بر سرم، پس چرا تو این شکلی شدی نرگس؟!

دستان مادر را در دست می‌گیرم و با لبخند نگاهش می‌کنم.

به سمت عمه می‌روم. آرام خوابیده و ناله نمی‌کند. مادر که بهت‌زده ایستاده به طرفم می‌آید و دستانم را می‌گیرد و تکانم می‌دهد:

ـ نرگس میگی چی شده یا نه؟! سرم را به نشانه نه تکان می‌دهم و آرام زمزمه می‌کنم:

ـ به موقعش برات تعریف می‌کنم.

مادر با چشمانی نگران خیره‌ام می‌شود. نگاهش می‌کنم:

ـ مامان میشه عمه رو ببریم سونوگرافی؟!

مادر نگاه متعجبش را به من می‌دوزد:

ـ عمه‌ات که چند روز پیش سونوگرافی رفته.

پا زمین می‌کوبم:

ـ الان دوباره بریم.

مادر بی‌هیچ اعتراضی سری به نشانه تأیید تکان می‌دهد:

ـ باشه نرگس، تو برو عمه‌ات رو آماده کن تا بریم.

به سمت عمه می‌روم و آرام بوسه‌ای بر گونه‌اش می‌زنم:

ـ عمه جونم، پاشو حاضر شو بریم واسه سونوگرافی.

عمه غلتی می‌زند و با چشمانی خون گرفته نگاهم می‌کند:

ـ سونوگرافی واسه چی؟!

لبخند می‌زنم:

ـ این آخرین سونوگرافی که انجام میدی، پاشو عمه جون.

عمه آرام از جایش بلند می‌شود:

ـ نرگس من که جایی‌ام درد نمی‌کنه.

با بغض در آغوش می‌گیرمش:

ـ شما بیا بریم به خاطر من.

عمه را آماده می‌کنم و با مادر، سه تایی از خانه بیرون می‌رویم. در مطب جمعیت به انتظار نشسته تا نوبتشان شود. مادر نگاه بهت زده‌اش را به من می‌دوزد:

ـ نرگس، بزنم به تخته، عمه‌ات دیگه ناله نمی‌کنه!

به سمت عمه می‌چرخم:

ـ عمه حالت خوبه؟!

عمه اخم می‌کند:

ـ آخه من نمی‌دونم این همه آزمایش و سونوگرافی واسه چیه. اون از مامانت که پیله کرده منو ببره بیمارستان بستری کنه اینم از تو... اصلا معلوم هست شما چتونه؟! یه دل درد ساده که دیگه این‌قدر برو و بیا نداره!

با صدای منشی وارد اتاق سونوگرافی می‌شویم. عمه روی تخت آماده می‌شود. دکتر از مادر علت سونوگرافی را می‌پرسد. مادر آرام زمزمه می‌کند و جریان بیماری عمه را می‌گوید. دکتر سری تکان می‌دهد و به سوی عمه می‌رود. قلبم در سینه می‌لرزید. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود. حال بدی داشتم، اما از ته حال بدم، روزنه‌ای از امید بود.

با مادر دستان هم را گرفته و زیر لب دعا می‌خواندیم. دکتر با دقت دستگاه را روی شکم عمه می‌چرخاند. او با ابروهای درهم گره شده و لبی آویزان، نگاه خیره‌اش را به مانیتور دوخته. قلبم در حال خارج شدن از دهانم بود. کاش این لحظات کش‌دار و لعنتی زودتر تمام شود. دکتر به مادر اشاره می‌کند:

ـ یک لحظه تشریف بیارید.

مادر با پاهایی لرزان به سمت دکتر می‌رود:

ـ بله بفرمایید.

دکتر رو به مادر می‌کند و آرام می‌گوید:

ـ تو شکم این خانم توده‌ای مشاهده نمی‌شه!

مادر با چشمانی گرد شده، رو به دکتر می‌کند:

ـ دکتر تو رو خدا با دقت نگاه کنید، شاید رفته پشت معده یا... دکتر مجال ادامه صحبت را به مادر نمی‌دهد:

ـ خانم این حرف‌ها چیه؟! نه توده‌ای تو شکم این خانمه، نه مشکلی دارن.

عمه که حسابی کلافه شده، با اخم رو به مادر می‌کند:

ـ میشه این قدر دکتر رو سین جین نکنی بذاره من بلند شم؟!

چشمانم را می‌بندم و از ته دل خدا را شکر می‌کنم:

ـ خدایا شکرت، یا امام حسین‌علیه‌السلام یا حضرت ابوالفضل‌علیه‌السلام به عهدم وفا می‌کنم.

در مسیر رفتن به خانه، رو به عمه می‌کنم:

ـ عمه، میشه اون کوزه‌ای که مادربزرگ خدابیامرز بهتون داده رو برای دو روز به من قرض بدی؟!

عمه رو ترش می‌کند:

ـ که همون یه دونه یادگاریم بندازی بشکونی، آره؟!

با التماس به عمه خیره می‌شوم:

ـ نه نمی‌شکنم، قول می‌دهم.

عمه استغفرالهی می‌گوید و قول کوزه را به می‌دهد و من در روز تاسوعا و عاشورای حسینی به عهدم که سقا شدن است وفا می‌کنم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: