کد خبر: ۲۵۸۶
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۶:۱۸
پپ
صفحه نخست » کنز

حسنی احمدی

روزگار بر ابوهاشم جعفری سخت گرفته بود و طاقتش را از دست داده بود. با فکری مشغول، نزد فرزند حبیبم هادی آمد و روبرویش نشست.

علی‌بن‌محمد که از چهره هاشم همه چیز را خوانده بود پرسید: ای اباهاشم درباره کدام نعمتی که خداوند به تو داده است می‌توانی شکرگزار او باشی؟

اباهاشم به فکر فرو می‌رود اما پاسخی برای سؤال امامش نمی‌یابد.

هادی که سکوت اباهاشم را می‌بیند می‌گوید:

خداوند ایمان را روزی تو کرد و به وسیله آن بدنت را از آتش دوزخ مصون کرد و عافیت و سلامتی را نصیب تو گردانید و تو را بر اطاعتش یاری نمود و به تو قناعت بخشید و از این‌که خوار و بی‌آبرو گردی حفظ کرد.

هادی سکوت می‌کند و به چهره اباهاشم خیره می‌شود تا تأثیرات کلامش را در چهره او ببیند.

سپس ادامه می‌دهد:

ای اباهاشم من در آغاز این نعمت‌ها را به تو یادآوری کردم چراکه گمان بردم می‌خواهی از آن کسی که آن نعمت‌ها را به تو بخشیده است شکایت کنی و من دستور دادم صد دینار به تو بپردازند، برخیز و برو و آن دینارها را دریافت کن.

اباهاشم مات و مبهوت به چهره فرزند رسولم می‌نگرد. او هنوز کلامی نگفته بود ولی امامش تمام سرّ درون او را می‌دانست. در دلش شادمان بود که شیعیان چنین یاوران پاک و مهربانی دارند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: