گلاب بانو
خر مگس
خرمگس گفت: من یک تکه از بندش را میخواهم از قسمت طلایی بند، بند هنوز سالم بود نوار پهن بزرگ طلایی که از یک طرف دمپایی به طرف دیگرش میرسید. تکههایی از مگس را هم خورده بودند. روی بند پر از مگس بود! سرم را به علامت تأیید تکان دادم و وز وز کردم !یکجور زبان هم اختراع کرده بودم که شبیه زبان مگسها بود قبل از داخل شدنمان به خانه روی در توی کاغذ بزرگی دستور زبان جدید را نوشته بودند. یعنی هر چه که میخواستی را باید به زبان مگسها میگفتی یا جواب میدادی! هیچ کدام هم نمیتواستیم مثل یک مگس واقعی باشیم. تلاشمان را میکردیم اما گاهی یادمان میآمد که آدم هستیم و به زبان خودمان حرف میزدیم. بحث سر این بود که مگسها چطوری فقط با وز وز کردن با هم ارتباط دارند؟ پس ما هم اگر تلاش کنیم و به زبان خودمان متکی نباشیم، میتوانیم! از آنجایی که من تمام تلاشم را کرده بودم و بسیار موفق بودم، شده بودم یکی از آنهایی که در مهمانی مسئولیت مهمی دارد؛ من مسئول پخش کیک بودم بخشهایی از دمپایی بزرگ طلایی را که وسط آن انباشته از مگس بود را میکندم و توی بشقاب مهمانها که به شکل تکههای بزرگ چوب درخت بود، میگذاشتم.
یکی گفت: یک کله و سیرابی شیردان برایم بگذار! ملیحه بود، کله و سیرابی شیردان دوست داشت من هم آخرین کله مگس را که ترکیبی از شکلات و کیک بود و چشمهای درشتی داشت کندم و گذاشتم تو بشقاب، خودم اصلا لب نزده بودم، چندشم میشد! از مگسها چیز زیادی نمانده بود، کاش پروانه بودند؛ رنگی و زیبا و بالهایشان را باز میکردند روی گلها، کیک تولد باید چنین چیزی باشد نه یک لنگه دمپایی بزرگ غول پیکر که روی آن کلی مکس نشسته است.
مگس چاقی نزدیک شد! سارا بود، وز وزی کرد و چرخی زد و آمد نشست کنار دست من دو تا دستش را بالا آورد و انگار که میخواهد دستهایش را لیس بزند آنها را به دهانش نزدیک کرد چشمهایش را از پشت شیشه تاریک عینک دودی جمع کرد! خودش گفت، من که نمیدیدم، چشمهایش معلوم نبود!
گفت: وزوووزز.....ویز...یعنی اینطوری چشمهایم را بستهام که بیشتر شبیه مگس بشوم. من سر گنده مگسیام را یکوری کردم، کلاه روی سرم سنگینی میکرد، گفتم: قندت بالا میرود مگسجان! نگاهی به لایههای چربیات بیاندازی بد نیست.
سارا دوباره وز وز کرد که یعنی کیک بده و کاری به رژیم چاقی و لاغری من نداشته باش. باز هم بشقابش را پر از کیک کردم، شبیه مگس چاقی بود که نمیتواند تکان بخورد! دهان مگسیاش را کمی باز کرد و تکه بزرگی از کیک را با دست برداشت و داخل دهانش هل داد.
مهمانی با تم مگسی بود. تقریبا تمام مهمانها شبیه مگس بودند، همه جور مگسی میتوانستی در آن مهمانی پیدا کنی، هر کسی گشته بود و شباهتهای خودش را با مگس پیدا کرده بود و شده بود یک مگس، پیر و جوان آمده بودند! صاحب مهمانی مگس ثروتمندی بود که برای مگس بچه خودش مهمانی تولد گرفته بود. هیچ مگسی در میان اقوام و قوم و خویشها و دوستان جرأت نداشت به مهمانی این مگس نیاید. بعضی مگسها چاق بودند و بعضی از مگسها لاغر، همه خیلی جدی شباهتهای خودشان با مگس را کشف کرده بودند و سعی در همسانسازی داشتند. بیشتر با کلاه و تور و رنگ کار کرده بودند، بعضیها نتوانسته بودند از طلا و جواهراتشان بگذرند در همان حالت مگسی هم با انبوهی از ساعت، مچبند، النگو و انگشتر وز وز میکردند. از سن و سال بعضیها بعید بود! زیادی پیر بودند، یاد بیبی افتادم و مرتبه آدمی، که همیشه زیر زبانش مثل یک نقل سپید جابجا میکرد. همه باید وز وز میکردند تا غذا و میوه و شیرینی بردارند. اگر کسی میتوانست یک شیرین کاری مگسی انجام دهد که چه بهتر، میرفت وسط و یک چشمه از شیرین کاری مگسی زندگیاش را نشانمان میداد. همگی چند باری هم با هم رقص مگسی داشتیم اینطوری که از این طرف به آن طرف میرفتیم و روی نوک انگشت پا حرکت میکردیم ناگهان وسط حرکت دیگران مینشستیم و خودمان را جمع میکردم یکجا! انگار که گلوله شده باشیم، بعد دست و پایمان را که کلی لگد شده بود میمیالیدیم و دوباره بلند میشدیم. موسیقی درحال پخش هم همین بود. مگس چاق گندهای از میان مهمانها ول کن نبود، میآمد و میرفت راه همه را هم بسته بود. کوتاه هم نمیآمد که یک جا بنشیند. صورتش معلوم نبود. رنگ سبز و سیاهی را دور تا دور چشمهایش مالیده بود حتی پشت پلکها هم سبز و سیاه بود. وقتی چشمهایش را میبست صورتش عین مگس میشد. یکی از مهمانهای مسن قلبش گرفت. از اول آرام آمده بود و نشسته بود کنار دست من، خیلی پیر بود و اصلا تکان نمیخورد. بخشی از صورتش را با جوراب پوشانده بود، نه چیزی میخورد و نه چیزی میگفت. من یک تکهای از گلهای روی دمپایی را کندم و تعارفش کردم، صدا به صدا نمیرسید. وز وزوز وز بلندی کردم که حواسش به من باشد، سرش را به سمتم کج کرد و با دست گفت که نمیخورد. لابد گلی را که روی آن مگس نشسته باشد دوست نداشت!
جشن مگس
تولد مهسا بود دختر پریساخانم همکلاسی سابقم! توی اداره وسط کلی مجله و روزنامه کز کرده بودم و داشتم توی ساعت استراحت سر خودم را گرم میکردم. حوصله رفتن تا سلف و خوردن غذاهای مزخرف اداره را نداشتم، با تکه سیبی و لقمهای که از خانه آورده بودم خودم را سیر کردم. تلفن زدند و گفتند؛ لباس مگسی بپوشیم و تا جایی که میتوانیم شبیه مگس شویم. من کلی بدهکار بودم و پریساخانم برای وامی که برداشته بودم ضامنم شده بود. دلم نمیخواست بروم، میدانستم چه چیزهایی قرار است اتفاق بیافتد. تمام تلاشم را کردم و هر چه داشتم به خودم بستم تا شبیه مگس شوم.
منیره گفت: تو که اصلا خودت با آن دست و پای درازت شبیه مگس هستی! فقط باید یه کلاه کاسکت بگذری سرت دقیقا همین شکلی میشوی! یه جوراب سیاه هم بکش روی دستهای دراز لاغرت درست میشود. همین کار را هم کردم. یکبار توی خانه با کلاه کاسکت برادرم داشتم خودم را جلوی آینه تماشا میکردم. شده بودم یک مگس سیاه گنده از آنهایی که الصاق میشوند به کلمه خر و میشوند خرمگس. کافی بود دیوار را بگیرم و بالا بروم یا بنشینم روی غذاها و شیرینیها !
پریساخانم حتی به این هم فکر کرده بود. غذاها و شیرینیها را ریخته بود روی هم، چند مدل غذای پخته خوشمزه را هم روی هم ریخته بود وسط یک میز بزرگ، قاشق هم نگذاشته بود، باید یک بشقاب برمیداشتیم و با دست برای خودمان غذا میریختیم و با همان دست میخوردیم. آب را هم قطع کرده بود، همه کلافه بودیم و با همان دست و بالی که غذا میخوردیم با همان هم باید کیک و شیرینی و میوه میخوردیم! چارهای نبود، باید صبر میکردیم تا مسخرهبازی خانم تمام بشود و آب را وصل کند!
بیبی مگس!
جوراب را آنطوری که کشیده بود روی دهانش نمیتوانستیم از سرش دربیاوریم؛ بدنش میلرزید و یکوری افتاده بود. مقدار زیادی آب و کف از دهانش خارج شده بود و کلا روی صورتش را گرفته بود. توی آن خانه به آن بزرگی یک قیچی پیدا نمیشد که بتوانیم جورابِ روی صورتش را پاره کنیم که پیرزن بتواند نفس بکشد. دستهایش خالی بود؛ هیچ علامت و نشانهای نداشت! کلاه کاسکتم را از روی سر برداشتم تا بهتر بتوانم با او حرف بزنم. دیگر وز وز نمیکردم. مدام صدا میزدم: مادرجان! مادرجان! هیچکس نمیدانست که او کیست، صورت و موهایش را رنگ کرده بود و جورابی ضخیم و مشکی را برای کامل کردن کارش روی سر کشیده بود. احتمالا مشکل تنگی نفس یا بیماری قلبی داشت که این حال و روزش بود، جیبهایش را گشتم و یک قرص زیرزبانی از همانها که خانجان مصرف میکند، توی جیبش بود. داد زدم: چاقویی چیزی بیاورید تا خفه نشده! نمیشد جوراب را از سرش درآورد، آنقدر تکان میخورد که همگی دست و پایمان را گم کرده بودیم. جوراب را که پاره کردم تا نفس بکشد، کمی بهتر شد؛ شاخ درآوردم! خدا را شکر که کسی مادرجان من را نمیشناخت! پیرزن مرا تعقیب کرده بود دنبالم آمده بود تا اینجا، اینجا هم که کسی به کسی نبوده و توانسته داخل بیاید و خودش را بین مهمانها جا بزند. انصافا هم خوب مگسی بوده مثل خودم. بغلش کرده بودم، توی آمبولانس راحتتر نفس میکشید، سرش را گذاشته بود روی سینه من و لبهایش را تکان میداد. دستهای رنگ شدهاش را تا اشکهای من بالا آورد، نمیخواستم همینجا بمیرد، دلم میشکست اگر به خاطر مسخرهبازیهای ما عمرش تمام میشد، با دستهای پیر و چروکیدهاش اشکهای من را پاک کرد و گفت: مرتبه آدمی بالاتر از مگس شدن است! این نسل جنس شوخیهایش فرق میکرد از آدم پایینتر نمیآمدند، بالاتر میرفتند !