طیبه رسولزادگان
اگر میشد لهجه را هم مثل دماغ و گونه و فک و چانه و چشم و گوش و... عمل کرد، چه جیبهایی که پر نمیشد و چه مشتریهای رنگارنگی که از سر و کول مطبها و کلینیکها و درمانگاههای خصوصی و عمومی بالا نمیرفت! احتمالا اگر همین امروز صبح در خبرها میآمد: «تغییر و اصلاح لهجه هم به فهرست عملهای زیبایی پیوست»؛ هنوز ظهر نشده لینکدونی سایتهای مختلف از لینک آدرس سایت مطبها و متخصصان این حوزه جدید به حد انفجار میرسید و تا چند ماه بعد مکان اختصاصی بنرهای تبلیغاتی این قبیل سایتها توسط مشتریان جدید رزرو میشد. از آن طرف هم منشیهای مطبها مجبور میشدند از دخترخاله و دخترعمههایشان خواهش کنند چند هفتهای به کمکشان بشتابند بلکه از پس پاسخگویی به سیل تلفنهای بیامان و حضور فیزیکی حداکثری مشتریان دست به نقد جراحی جدید، برآیند. مشتریانی که یا با دست داشتن کارت پسانداز خودشان و پدر و مادرشان تشریففرما شدهاند، یا به ضرب و زور قرض و قوله خودشان را در اسرع وقت به آن مکان رؤیایی رساندهاند یا اینکه به هر مصیبتی بوده زیر بار وام و قسط کمرشکن خانهبرانداز رفتهاند ولی آمدهاند... آمدهاند بلکه با کمک فنآوری نوین از دست لهجه مادری یا پدری و محلیشان رهایی یافته و طرحی نو در زندگی دراندازند! با این خیال که دور انداختن لهجه فعلی و نصب و راهاندازی لهجه جدید و همهپسند خوشبختی میآورد! واقعا اینطور است؟!
بچه ناف تهرون!
مهتاب لهجه مادریاش را دوست نداشت. پس سعی میکرد موقع صحبت لحن گفتارش را به ساکنان قدیمیتر تهران که در بعضی محلات دیده و شنیده بود نزدیک کند و مثل آنها حرف بزند. ولی نمیشد. همیشه یک جای کار میلنگید. یا شینش میزد. یا غلظت «چ» را زیادی بالا میبرد. یا «گ» و «ق» را به جای هم تلفظ میکرد. خلاصه اینکه هزار و یک جور مشکل داشت. ولی باز خدا را شکر میکرد که در این دو سه سال اخیر خیلی پیشرفت کرده و کمتر کسی میتواند بدون سؤال مستقیم بفهمد که او اصالتا اهل کجاست و در خانه و بین فامیل به چه زبانی حرف میزند؟ فقط میماند یک شوهر خوب که البته او هم بدون لهجه باشد و حتی چند قدمی هم از خودش جلوتر باشد. چند نفری را هم دورادور در نظر داشت. موردهای مناسبی بودند و با ایدهآلهایش همخوانی داشتند. بهترینشان همین آقای کمالی، مهندس آینده و یکی از همدانشگاهیهایش. هم درسش خوب بود، هم اهل کار و فعالیت بود و هم فارسی را مثل بلبل حرف میزد. مهتاب حدس میزد تهرانی اصل باشد و به قول معروف: «بچه ناف تهرون».
با اینکه همرشته نبودند بیشتر وقتها همدیگر را در کتابخانه میدیدند. البته هر کدام سرش به کار خودش گرم بود و حداکثر یک سلام یا ببخشید موقع عبور همزمان از درب ورود یا خروج کتابخانه به هم گفته بودند! ولی خب! آشنایی مگر چه جوری به وجود میآید؟! مهتاب که فکر میکند با چیزهایی حتی سادهتر از اینها.
دیروز هم خیلی اتفاقی! رفت کتابخانه و آقای کمالی را دید که سر یکی از میزها نشسته و مثل همیشه کتاب قطوری را به امانت گرفته و روی متن کتاب میخ شده. تا اینجای کار همهچیز عادی بود. ولی دو دقیقه بعد دختری وارد کتابخانه شد که مهتاب او را خیلی خوب میشناخت و از آنجایی که درست نقطه مقابل مهتاب بود بدجوری روی اعصابش پیادهروی میکرد. او با اعتماد به نفس زیادی با همه با همان لهجه محلیاش حرف میزد و حتی گاهی موقع سلام و احوالپرسی یا خداحافظی کلمات اختصاصی محلیشان را به کار میبرد و هیچ هم احساس ناراحتی نمیکرد. حالا آن دخترک آمد و صاف نشست کنار آقای کمالی و در کمال تعجب آقای کمالی هم خیلی گرم تحویلش گرفت. بعدش هم دو نفری شروع کردند به خواندن همان یک کتاب قطور! شاخهای مهتاب داشت بیرون میزد که نگاهش افتاد به انگشت یکی مانده به آخر دست چپ کمالی و قلبش هُری ریخت پایین. آن حلقه نقره که تا همین یک هفته پیش آنجا نبود! نگاهش را چرخاند سمت دست چپ دختر. حلقه مشابه ظریفتری هم در دست او بود. همه چیز تمام شده بود. مهندس کمالی انتخابش را کرده بود و از قرار معلوم خیلی هم راضی بود؛ چون موقع خداحافظی همان لغت محلی خداحافظی را که نامزدش به کتابدار گفت عینا تکرار کرد و همه با هم خندیدند و دو کبوتر عاشق دست در دست هم، خوش و خرم رفتند.
لهجههایی که قورت داده میشوند
همه که از اول به خاطر داشتن لهجه یا لحن محلی احساس ناراحتی یا خجالت نمیکنند. اکثر مردم از اینکه صاحب اصالت منحصر به فرد و آداب و رسوم مختص خودشان هستند حس خوشایندی دارند و سرافرازند. ولی امان از دست نیشِ زبان مردم. چهها که با زندگی دیگران نمیکند. دیگرانی که شاید اعتماد به نفسشان آنقدر بالا نباشد که تاب تحمل زبان گزنده و تیغدار بعضی نامردمان را داشته باشند و ترجیح بدهند عقبنشینی کنند تا اینکه زیر بار هجوم زخمهای زبانی کمرشان بشکند. درست مثل محبوبه که تمام سالهای دوره مدرسهاش را در شهرستان گذرانده بود و هیچ حس ناخوشایندی نسبت به لهجه خودش و هممحلیهایش نداشت. اوایل هم که پایش را گذاشته بود تهران، باز هم همه چیز از نگاه او عادی بود. دیگرانی هم بودند که مثل او از شهرستان آمده بودند و طبیعتا فارسی را با لهجه و زبان محلی خودشان حرف میزدند. ولی یک روز آن اتفاق باورنکردنی افتاد و قلبش جریحهدار شد. وقتی که داشت از یکی از راهروهای دانشکده عبور میکرد، شنید که کسی دارد ادای او را درمیآورد و دیگری هم با او همراهی میکند و میخندد. ماتش برد. برگشت و نگاهشان کرد. آنها هم محبوبه را دیدند و صورت هر دو نفرشان از دیدن او سرخ شد. لبشان را گزیدند و به مِن و مِن کردن افتادند ولی کار از کار گذشته بود. غمی بزرگ بر دل محبوبه نشست و اعتماد به نفسش به کف زمین چسبید. از آن به بعد دیگر کمتر سعی میکرد در جمعها حرف بزند و بزرگترین دغدغهاش این شده بود که چگونه از دست لهجهاش خلاص شود؟
البته همه این عکسالعمل را در مقابل حرف دیگران نشان نمیدهند و هستند کسانی که مقاومت میکنند و زیر هجمههای غیردوستانه و در بعضی موارد ناآگاهانه دیگران، همچنان به استفاده مداوم از زبان مادریشان که نمایانگر هویتشان هم هست ادامه میدهند. چرا که میدانند عدم استفاده از زبانها و لهجههای محلی به مرور زمان باعث به فراموشی سپرده شدن و نابودی خردهفرهنگهایی میشود که این لهجهها و زبانهای محلی با خود حمل میکنند و اگر با مقاومت امثال آنها بتوانند همچنان به حیات سرزنده و پرشورشان ادامه بدهند اولا در تعامل با خردهفرهنگهای دیگر غنیتر میشوند، دوما به فرهنگ جمعی جامعه غنای بیشتری میبخشند، سوما برای خود استفادهکننده از لهجه هم برکاتی دارند.
لهجهات را سفت بچسب!
بعضی دختران و پسران جوان هستند که بنا به دلایل مختلف مثل پیدا کردن موقعیت شغلی مناسبتر، باقی ماندن در گروه دوستان خاص و حفظ موقعیت اجتماعی فعلی خود که با هر جانکندنی بوده به دست آمده، از سالها قبل و شاید حتی از نوجوانی عزمشان را جزم کردهاند و به هر ترفندی بوده لهجهشان را تغییر دادهاند و در بیرون از منزل با لحنی روان و بدون لهجهای که بشود از آن محل تولد فرد را حدس زد، صحبت میکنند و اموراتشان را میچرخانند و راضی هستند. ولی همین افراد هم که دیگر به این طرز حرف زدن عادت کردهاند و در گفتگوها تلاش آگاهانهای برای انتخاب کلمات و ادای صحیحشان نمیکنند، وقتی که در خلوت خود فرو میروند و مثلا زیر آواز میزنند ذهشان ناخواسته یکی از گزینههای محلی را انتخاب میکند! و یا اگر مدتها از جمع خانواده و فامیل دور بوده باشند ناخودآگاه دلشان برای یک دل سیر راحت حرف زدن به همان زبان و لهجه محلی و شنیدن کلمات محلی از زبان فامیل تنگ میشود و خدا خدا میکنند بتوانند آخر هفتهای یا تعطیلاتی دور هم باشند و دلی از عزا دربیاورند.
روح افراد به مرور از این همه شبیه دیگران شدن خسته میشود و دوست دارد هر از گاهی به اصل خود برگردد و رفع تشنگی کند. هر چه باشد ما آدمها، ربات نیستیم که همه مثل هم بودن را تاب بیاوریم و با یک برنامه واحد، اجرا شویم! همین تنوعهای زبانی و تفاوت در لهجهها به زندگی افراد در جامعه رنگ میدهد و جلا میبخشد.
در همه جای دنیا این تنوع برقرار است و تلاش میشود حفظ شود و اصولا یکی از جذابیتهای یک کشور در کنار تنوع اقلیمی همین تنوع زبانی و وجود قومیتهای مختلف است که هر کدام دنیایی از دانش بومی و علم جامعهشناختی را در خود نهفته دارند که حتی آدمهای معمولی ولی تیزبین هم قادرند نکتههای مردمشناسی را به قدر توانمندی خود از درون این لهجهها و زبانهای محلی بیرون بکشند و به فراخور نیاز به کار ببندند.