کد خبر: ۲۵۷۲
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۶:۰۳
پپ
صفحه نخست » شما و ما

روزی حضرت داوود‌علیه‌السلام در مناجاتش از خداوند خواست، همنشین او را در بهشت به وی معرفی کند. از جانب خداوند ندا رسید که فردا از دروازه شهر بیرون برو، ‌نخستین کسی که با او برخورد نمایی، همنشین تو در بهشت می‌باشد. روز بعد حضرت داوود،‌ به اتفاق پسرش سلیمان، از شهر خارج شد،‌ پیرمردی را دید که پشته هیزمی از کوه پایین آورده تا بفروشد. پیرمرد که «متی» نام داشت کنار دروازه فریاد زد: کیست هیزم بخواهد؟ یک نفر پیدا شد و هیزمش را خرید. حضرت داوود‌‌علیه‌السلام پیش او رفت و سلام کرد و گفت: آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟ پیرمرد پاسخ داد: مهمان حبیب خداست، بفرمایید. سپس پیرمرد با پولی که از فروش هیزم به دست آورده بود، مقداری گندم خرید، وقتی به خانه رسید‌، گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان‌ها را جلوی مهمانانش گذاشت. وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد هر لقمه‌ای را که به دهان می‌برد، ابتدا «بسم‌الله» و در انتها «الحمدلله» می‌گفت. وقتی ناهار مختصر آن‌ها به اتمام رسید،‌ دستش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا!» هیزمی که فروختم درختش را تو کاشتی. آن‌‌ها را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی، مشتری را تو فرستادی که هیزم‌ها را بخرد و گندمی که خوردیم، ‌بذرش را تو کاشتی، ‌وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز تو به من دادی، در برابر این نعمت‌ها من چه کرده‌ام؟ پیرمرد این حرف‌ها را می‌زد و گریه می‌کرد. داوود‌علیه‌السلام نگاه معناداری به پسرش کرد. یعنی همین است علت این‌که او با پیامبران محشور می‌شود.

داستان مناجات حضرت داوود با خدا، قاسم میرخلف‌زاده، ج 2

..........................................

چرا گوهر نمی‌چینید؟

ابوسعید ابوالخیر در راه بود، «هر جا که نظر می‌کنم، بر زمین همه گوهر ریخته و بر در دیوار همه زر آویخته. کسی نمی‌بیند و کسی نمی‌چیند.» گفتند: «کو؟ کجاست؟» گفت: «همه جاست. هر جا که می‌توان خدمتی کرد؛ یا هر جا که می‌توان راحتی به دلی آورد. آن‌جا که غمگین هست و آن‌جا که مسکینی هست. آن‌جا که طالب محبت است و آن‌جا که رفیقی محتاج مروت.»

.......................................................

حکایت پوریای ولی

پوریای ولی، ‌مردی بود قوی، قدرتمند و معروف. با تمام پهلوانان معروف زمان کشتی گرفت و پشت همه را به خاک رسانید. زمانی که به اصفهان رسید، با پهلوانان اصفهان هم کشتی گرفت و همه را به خاک انداخت. از پهلوانان شهر درخواست کرد بازوبند پهلوانی مرا مُهر کنید،‌ همه مُهر کردند جز رئیس پهلوانان شهر که با پوریا هنوز کشتی نگرفته بود. گفت من با پوریا کشتی می‌گیرم،‌ اگر پشتم را به خاک رسانید بازوبندش را مُهر می‌کنم. قرار کشتی را روز جمعه در میدان عالی‌قاپو گذاشتند تا مردم جای تماشای آن کشتی کم‌نظیر را داشته باشند. پوریای ولی، شب جمعه پیرزنی را دید حلوا خیر می‌کند و با لحنی ملتمسانه می‌گوید از این حلوا بخورید و دعا کنید خداوند حاجت مرا بدهد. پوریا پرسید مادرم،‌ حاجت تو چیست؟ گفت پسرم در رأس پهلوانان این شهر است، بناست فردا با پوریای ولی کشتی بگیرد. او نان‌آور من و زن و فرزند خود است، اقوامی داریم که به آن‌ها کمک می‌کند. می‌ترسم با شکست او، حقوق او قطع شود و معیشت ما دچار سختی و مضیقه گردد. پوریای ولی همان‌وقت نیت کرد به جای آن‌که پشت پهلوان معروف اصفهان را به خاک برساند، پشت نفس را به خاک اندازد. بر این نیت بود تا با آن کشتی‌گیر روبرو شد. وقتی به هم پیچیدند، دید با یک ضربه می‌تواند او را به خاک اندازد ولی به صورتی کشتی گرفت که پشتش به خاک رسید تا نان جمعی قطع نشود و علاوه دل آن پیرزن شاد گردد و خود هم نصیبی از رحمت خدا شامل حالش شود. نامش در تاریخ پهلوانی به عنوان انسانی والا، جوانمرد،‌ بافتوت و باگذشت ثبت شد و امروز قبرش در گیلان زیارتگاه اهل دل است.

جامع‌النورین مشهور به انسان، اسماعیل سبزواری،‌صفحه 234

توبه آغوش رحمت، حسین انصاریان، صفحه 131

.....................................

چه کنم با شرم؟

مردی از اهل حبشه نزد رسول خدا‌صلی‌الله‌علیه‌وآله آمد و گفت: یا رسول‌الله گناهان من بسیار است. آیا درِ توبه به روی من نیز باز است؟ پیامبر‌صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: آری، راه توبه بر همگان، هموار است. تو نیز از آن محروم نیستی. مرد حبشی از نزد پیامبر‌صلی‌الله‌علیه‌وآله رفت. مدتی نگذشت که بازگشت وگفت: یا رسول‌الله آن هنگام که معصیت می‌کردم، خداوند، مرا می‌دید؟ پیامبر‌صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمود: آری می‌دید. مرد حبشی، آهی سرد از سینه بیرون داد و گفت: توبه، جرم گناه را می‌پوشاند، چه کنم با شرم آن؟ در دم نعره‌ای زد و جان بداد.

کیمیای سعادت، ابوحامد محمد غزالی

*****

گچ‌پژ

اول که رفته بودیم گفتند کسی حق ورزش کردن نداره. یه روز یکی از بچه‌ها رفت ورزش کرد مأمور عراقی تا دید اومد در حالی که خودکار و کاغذ دستش بود برای نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت: ما اسمک؟ (اسمت چیه؟) رفیقمون هم که شوخ بود، برگشت گفت: گچ‌پژ.

باور نمی‌کنید تا چند دقیقه اون مأمور عراقی هر کاری کرد این اسم رو تلفظ کنه نتونست. ول کرد گذاشت و رفت و ما همین‌طور می‌خندیدیم.

******

خر روشن شد

سال 1359 دسته‌ای از سپاه زرین‌شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاه‌مرادی در گروه ضربت سنندج بودیم. روزی برای انجام مأموریت با یک ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد. شهید شاه‌مرادی به بی‌سیم‌چی که تازه‌کار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش‌تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!

بی‌سیم‌چی گفت: «نمی‌دانم چه بگویم!!»

شهید شاه‌مردی بی‌سیم‌ را گرفت و گفت: «حسین حسین شاه‌مراد... آب تو گوش خر رفته کمی‌ یواش‌تر.»

کمی بعد ماشین روشن شد و شاه‌مراد به بی‌سیم‌چی گفت حالا تو اطلاع بده!

بی‌سیم‌چی تماس گرفت و گفت الو الو... خر روشن شد.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: