کد خبر: ۲۵۶۴
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۵:۵۱
پپ
صفحه نخست » داستانک

ندا آقابیگی

پیرزن، جلوی در خانه‌اش ایستاد. مدت زیادی توی کیف‌دستی‌اش گشت. بالأخره دسته‌کلیدش را پیدا کرد. در خانه را باز کرد و وارد شد. پا روی فرش دستباف کهنه توی هال گذاشت. مکث کرد. چشم‌هایش را روی هم گذاشت و به پهنای صورت لبخند زد. بالأخره برگشته بود خانه. وقتی داشتند می‌بردنش بیمارستان چنان حالش بد بود که فکر نمی‌کرد آن‌قدری زنده بماند که دوباره چشمش به خانه و زندگی‌اش بیفتد. اما همه آنچه که از حادثه آشپزخانه نصیبش شده بود یک ساعد شکسته، یک جراحی در حالت نیمه بیهوشی، چندتایی بخیه و گچ سنگینی بود که از انگشتان تا زیر مفصل آرنجش را پوشانده بود. رفت توی اتاق‌خواب. مانتو و روسری‌اش را درآورد و بلوز دامن همیشگی‌اش را پوشید. مانتو و روسری را مچاله کرد و انداخت توی سبد رخت چرک گوشه اتاق‌خواب. نگاهش تا توی سبد دنبال مانتو و روسری رفت. سری تکان داد و پوزخند زد. یادش آمد بعد از حادثه با آن حال خراب چطور خودش را به اتاق‌خواب رسانده بود و مانتو و روسری نو اش را از کمد برداشته بود. با آن دست دردناک ورم‌کرده به هر سختی بود لباس‌هایش را عوض کرده بود. بهترین لباس‌هایش را پوشیده بود که وقتی رسید بیمارستان شیک و تروتمیز به نظر بیاید، که مبادا پسرش به خاطر شلختگی او جلوی همکارانش سرافکنده شود. پاهایش دیگر جان سر پا ایستادن نداشت. روی مبل یک نفره نزدیک پنجره ولو شد. دلش هوای یک فنجان چای تازه‌دم کرده بود با یک برش لیموی تازه و یکی از آن نبات چوبی‌های دارچینی که بچرخاند توی استکان و آب شدن نبات‌ها را تماشا کند. اما دیگر جرأت نداشت پا توی آشپزخانه بگذارد. دست گچ گرفته‌اش را گذاشت روی دسته میل. نوک انگشتانش ذق‌ذق می‌کرد. دکتر گفته بود طبیعی است. از نظر دکترها همه‌چیز طبیعی بود. درد، تپش قلب، تنگی نفس، بی‌خوابی... حتی مُردن هم از نظر دکترها طبیعی بود! رادیواش را روشن کرد و سرش را تکیه داد به پشتی مبل. موج رادیو روی شبکه فرهنگ بود. خانم گوینده داشت غزل می‌خواند: «گرچه می‌گویند این دنیا به غیر از خواب نیست، ای اجل! مهمان‌نوازی کن که دیگر تاب نیست...» تنها همدمش همین رادیو بود. صبح تا شب روشن بود. همراه رادیو بیدار می‌شد، نماز می‌خواند، غذا می‌خورد، به گل‌های باغچه آب می‌داد، حتی ظهرها که دراز می‌کشید تا چرتی بزند هم رادیو بیدار می‌ماند و برایش زمزمه می‌کرد. فقط شب‌ها پیچش را می‌چرخاند و اجازه می‌داد او هم استراحتی کند. رفته بود توی آشپزخانه که برای خودش چای بریزد. سماور را خاموش کرده بود. استکان کمر باریک را پر کرده بود. چای نبود که زعفران خالص بود انگار! استکان به دست راه افتاده بود که خودش را برساند به مبل یک نفره کنار رادیو محبوبش که دم در آشپزخانه پایش روی سرامیک‌ها لیز خورده بود. صدای خرد شدن استکان را شنیده بود و صدای شکستن استخوان دستش که مانده بود زیر تنه‌اش. یکدفعه با صدای جیغی از جا پرید. دختربچه همسایه بود. لابد باز با برادرش دعوایش شده بود. نورگیر خانه همسایه توی حیاط خانه پیرزن قرار داشت، درست کنار پنجره اتاق‌خوابش. پسرش تا حالا صدبار گفته بود این نورگیر غیرقانونی ست و باید مسدود شود. اما پیرزن نورگیر را دوست داشت. شب‌ها نور لامپ مهتابی خانه همسایه از نورگیر می‌افتاد توی اتاقش و باعث می‌شد کمتر از تنهایی بترسد. روزها سروصدای بچه‌های همسایه پخش می‌شد توی اتاقش و صدای مادرشان که بکن‌نکن می‌کرد و داد می‌زد و می‌خندید و قربان صدقه می‌رفت و صدای پدرشان که زیر لبی آواز می‌خواند و تکیه‌کلامش «اِی جون دلم!» بود و آخر شب تهدید می‌کرد: «هرکی مسواک نزده بخوابد نصف شب هزارپا می‌ره تو دهنش!» بیشتر از هر چیزی دلش برای نورگیر و سروصداهای همسایه تنگ شده بود، سروصدای زندگی! چیزی که توی خانه درندشت خودش پیدا نمی‌شد. پسرش خیلی وقت نداشت به او سر بزند. همیشه می‌گفت: «گرفتارم مادر! بیمارستان، مطب، هرروز کلی عمل جراحی!» پیرزن آه کشید. دلش برای نوه‌هایش تنگ شده بود. سه ماه بیشتر بود که ندیده بودشان. حتی بیمارستان هم نیامدند ملاقاتش. پسرش می‌گفت بچه‌ها رفته‌اند سفر. خودش هم خیلی نیامده بود دیدنش. توی سه چهار روزی که بستری بود فقط دو سه بار آمده بود بالای سرش. مثل غریبه‌ها که گل و کمپوت به دست می‌روند ملاقات مریض. تازه بدون گل و کمپوت! سروصداهای همسایه خوابیده بود. لابد مادرشان بچه‌ها را با خوراکی‌ای چیزی آرام کرده بود. فکر کرد یعنی آن‌ها هم دلشان برای من تنگ شده بود!؟ تلخ خندید. «خرفت شدی‌ها! اونا اصلا از وجود تو خبر ندارن!» صدای زنگ در بلند شد. پیرزن نچی کرد و آرام و بااحتیاط از جا بلند شد. از وقتی زمین خورده بود ترسو شده بود. دوباره صدای زنگ آمد. صدایش را بلند کرد. «اومدم... اومدم.» حتما مامور گازی برقی چیزی بود. همیشه خدا عجله داشتند. تا پشت در رفت. سایه دو تا هیکل کوچک و یک هیکل بزرگ از پشت شیشه در پیدا بود. لحظه‌ای ته دلش خالی شد. یعنی عروس و نوه‌هایش آمده بودند دیدنش!؟ بی‌اختیار خندید. قدم‌هایش را تند کرد. در را باز کرد. زنی چادری و دو بچه ده دوازده‌ساله قاب در را پر کرده بودند. قیافه هایشان آشنا نبود. گلدان کوچکی پر از گل‌های ناز صورتی توی دست دختربچه بود و یک نایلون پر از کمپوت و آبمیوه توی دست پسربچه. پیرزن متعجب ابرو بالا داد. زن غریبه لبخند بر لب و شرم‌زده گفت: «سلام حاج‌خانوم! ما همسایه پشتی‌تون هستیم. همونا که نورگیرشون توی حیاط شماس. چند روز پیش همسایه‌ها دیده بودن آمبولانس اومده در خونه‌تون، شما رو برده بیمارستان. خیلی نگران‌تون بودیم. امروز دخترم تا صدای رادیوتون رو شنید، گفت مامان، حاج‌خانوم برگشته خونه...» زن مکث کرد. نگاهش مضطرب بود. معلوم بود خجالت می‌کشد. «راستش این دختر ما خیلی دلبسته صدای رادیوی شماس. این چندروزه همش بی‌قراری می‌کرد. دوست داشت خودتون رو ببینه» ساکت شد. پیرزن مات و مبهوت از جلوی در کنار رفت. دو قطره درشت اشک از چشم‌هایش بیرون ریخت و توی چین‌وچروک‌های صورتش سر خورد. دست سالمش را بالا آورد. بازوی زن را فشار داد. بغض گلویش را گرفته بود و امان نمی‌داد حرف بزند. نیازی به حرف زدن هم نبود. دختربچه پرید جلو و دست‌هایش را دور بدن پیرزن حلقه کرد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: