کد خبر: ۲۵۶۳
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۵:۵۰
پپ
صفحه نخست » داستانک

مرضیه ولی‌حصاری

در با صدای مهیبی باز می‌شود انگار سال‌هاست که روغن‌کاری نشده باشد، باید فکری به حالش بکنم. داخل حیاط می‌شوم، نمی‌دانم چرا هر بار که پا به این خانه می‌گذارم تمام خاطرات کودکی‌ام جلوی چشمانم رژه می‌روند، آقا جان، مادر، محبوبه...

نگاهم به حوض وسط خانه می‌افتد، باید آب حوض را عوض کنم. جلبک تمام کف حوض را گرفته. تقه‌ای به در می‌زنم و بعد کلید را درون قفل می‌چرخانم. صدای مادر می‌آید:

ـ محمود مادر تویی؟

ـ سلام مادر

ـ سلام به روی ماهت پسرم چرا این‌قدر دیر اومدی؟ دلم داشت شور می‌افتاد.

ـ ببخش، مادر می‌دونی که چقدر گرفتارم این مشکلات جوری یقه من گرفته انگار که من ارث باباش خوردم...

وارد اتاق مادر می‌شوم. روی تخت نشسته و قرآنش جلویش خود نمایی می‌کند. نزدیک‌تر می‌روم، پیشانی‌اش را می‌بوسم.

ـ ناشکری نکن پسرم همین که تنت سالمه خدارو شکر کن.

ـ تن خودم سالم مادر... اما...

حرفم را نصفه قورت می‌دهم. نمی‌خواهم دلش را خون کنم، به سمت پنچره می‌روم و پرده راکنار می‌زنم. بعد لیوان آب نصفه را از کنار میز برمی‌دارم و داخل گلدان کنار پنجره می‌ریزم.

ـ بچه‌ها چطور بودن؟ ناهید خوبه؟ سپهرم چطوره؟

ـ خوب بودن مادر، سلام رسوندن.

ـ چرا نیاوردی ببینمشون؟!

ـ می‌دونی که مادر آوردن سهیل سخته، اذیت می‌شه، حالا میارمش.

منتظر جواب مادر نمی‌مانم، به طرف آشپزخانه می‌روم. کتری را روی اجاق گاز می‌گذارم. تا آب جوش بیاید جارو را بر می‌دارم تاکمی نظافت کنم، صدای جارو که بلند می‌شود صدای مادر هم می‌آید، اما مفهوم نیست. حتما می‌خواهد بگوید لازم نیست که جارو کنم، سعی می‌کنم با عجله کار انجام دهم تا بتوانم به تمام کارهای خانه برسم و چیزی باقی نماند. جارو که تمام می‌شود چای را دم می‌کنم. تا کمی وسایل آشپزخانه را سر و سامان می‌دهم، چای هم دم کشیده است... دو استکان جایی می‌ریزم و روی میز هال می‌گذارم. به سراغ مادر می‌روم.

ـ مادر بلند شو بریم تو هال باهم چایی بخوریم.

ـ قربون دستت مادر‌، بیا دستم بگیر تا بلند شم...

دستان چروکیده مادر را در دست می‌گیرم و کمکش می‌کنم تا بایستد. مادر زیر لب برایم دعا می‌کند:

ـ الهی خیر از جوونیت ببینی پسرم، شدم وبال گردنت، انشاءالله هر چی می‌خوای خدا به حق علی‌اصغر حسین بهت بده.

همان‌طور که با مادر آرام به سوی هال می‌رویم به کلید های روی میز اشاره می‌کند و می‌گوید:

محمود‌جان کلید انباری اینجاس، زحمت بکش برو پارچه سیاه‌ها رو از انباری بیار، توی بقچه پیچیدمشون گذاشتم تو اون گنجه بزرگه ته انبار، فقط مواظب پله‌های انباری باش، یه وقت پرت نشی مادر...

خودم را به نشنیدن می‌زنم و می‌گویم:

ـ از محبوبه چه خبر؟ زنگ نزده؟

ـ چرا مادر دیشب زنگ زد، خوب بود خداروشکر، سلام رسوند... اتفاقا حال تو رو هم پرسید، می‌گم مادر پرچم سیاه جلوی در یادت نره‌ ها...

ـ خب چرا زنگ نمی‌زنه از خودم حالم بپرسه؟! نشسته اون سر دنیا داره کیفش می‌کنه، یه زنگ هم نمی‌زنه ببینه ما چه حال و روزی داریم؟! نکنه می‌ترسه پول تلفنش زیاد بشه؟!

ـ این چه حرفیه محمود‌جان، محبوبه که همیشه پیگیر حالت هست! خودش که نخواسته بذاره بره، مجبور شد. انشاءالله یکی دو سال دیگه که درس شوهرش تموم بشه برمی‌گرده.

کمک می‌کنم، تا مادر روی اولین مبل بنشیند، سینی چای را نزدیک‌تر می‌آورم و خودم روی مبل بزرگ می‌نشینم.

ـ محمود مادر، شنیدی چی گفتم؟! کلید انباری... دو روز دیگه ماه محرم شروع می‌شه...

جملات مادر مانند پتک در معزم می‌نشیند... دو روز دیگه ماه محرم شروه می‌شه... سعی می‌کنم چهره‌ام خونسرد به نظر برسد. استکان چایی را بالا می‌آورم و اولین جرعه چای را تلخ می‌نوشم.

ـ خب مگه چیه شروع بشه!

ـ استغفرالله این چه حرفیه مادر؟! نمی‌خوای خونه رو سیاه‌پوش کنی؟! نذر آقا جون خدابیامرزت یادت رفته؟!

انگار دیگر خون به مغزم نمی‌رسد، عصبانی می‌شوم، چرا ول کن این کارهایشان نبودند، تمام حرصم را سر استکان چای خالی می‌کنم و آن را محکم روی میز می‌کوبم...

ـ چرا بس نمی‌کنی مادر؟! این کارها چه فایده داره براتون؟! یه عمر کل خانواده داریم نوکری این خاندان می‌کنیم چی گیرمون اومده؟! هان!!! چرا ول کن نیستید؟ نشستید سر گوری که توش مرده نیست گریه می‌کنید؟! بابا یه جواب خشک و خالی بهمون نمیدن... انگار نه انگار که ما هستیم...

رنگ صورت مادر می‌پرد...

ـ خدا منو مرگ بده... چرا کفر می‌گی مادر؟!

کفر می‌گم؟! کجاش کفره؟! از چهار سالگی دارم تو این هیئت‌ها کار می‌کنم و بال بال می‌زنم... تا بوده تو این خونه روضه بوده و مجلسه عزا ولی اون موقع که یه خواسته ازشون داشتم حتی نگاهم نکردن... والا مردم با غلام حلقه به گوششون هم این کار نمی‌کنن، پنج ساله دارم التماس می‌کنم. امام حسین قسم می‌دم بچه من شفا بده، پس کو؟ کجاس؟ براش کاری داره؟ یا این‌که نمی‌خواد؟ پنج ساله سهیل من روی اون ویلچر افتاده مثل یه تیکه گوشت، خسته شدم این‌قدر زار زدم... دیگه نمی‌خوام... نه سیاه می‌زنم، نه می‌خوام عزاداری کنم، بسه این همه سال هر کاری کردم.

مادر آرام آرام گریه می‌کند. زیر لب حرف می‌زند، صدایش انگار از ته چاه می‌آید...گوش‌هایم را تیز می‌کنم تا بشنوم چه می‌گوید:

ـ تقصیر من و آقاته، یه بچه کاسب بار آوردیم که هر کاری کرده چیزی در عوضش می‌خواسته، مگه امام حسین لنگ عزاداری تو که منت می‌ذاری؟! هر کاری کردی برای خودت کردی، حالا پاشو برو می‌خوام تنها باشم...

بلند می‌شوم و بدون حداحافظی بیرون می‌آیم‌. چرا هیچ‌کس درد من را نمی‌فهمد؟! چرا؟؟

***

ناهید از این طرف به آن طرف می‌رفت. انگار خیلی عجله داشت، هر از چند گاهی به من نگاه می‌کرد اما من آرام روی مبل دراز کشیده بودم و اخبار گوش می‌کردم.

ـ محمود‌جان میای کمک کنی بچه رو ببریم حموم؟! می‌خوام تر و تمیز باشه وقتی رفتیم هیئت، دست تنها سخته برام.

ـ نه من خسته‌ام.

ـ خسته‌ای؟ امروز از صبح که داری استراحت می‌کنی؟ پاشو تنبلی نکن.

گفتم خسته‌ام. حموم هم لازم نیست. بچه خیلی هم تمیز... هیچ جا هم نمی‌خواد ببریش.

ـ یعنی چی این حرف‌ها؟! امشب شب علی‌اصغره، نذر شیر داریم مگه یادت رفته؟!

ـ من هیچ نذری ندارم بچه‌ام هم شب خونه پیش خودم می‌مونه اما راه بازه جاده دراز تو هر جا دلت می‌‌خواد می‌تونی بری

چهره ناهید کاملا برآشفته به نظر می‌رسید دستش را به پیشانیش گرفت نگاهم کرد در چشمانش خشم را می‌دیدم.

ـ پس مادر‌جون درست می‌گفت که عقلت از دست دادی

از روی مبل بلند شدم و فریاد کشیدم

ـ چرا ول نمی‌کنید چرا دست از سرم بر نمی‌دارید به چه زبونی بگم این کارها نتیجه نداره به من رحم نمی‌کنید به این بچه رحم کنید‌‌ خوب گوش کن ناهید حق نداری این بچه رو جایی ببری شنیدی یا نه؟

ناهید مات و مبهوت به من نگاه می‌کرد انتظارش را نداشت این‌طور سرش فریاد بکشم در این هشت سال زندگی مشترک این اولین باری بود که این‌طور رفتار می‌کردم. دلم برایش سوخت هنوز امیدوار بود بعد از پنج سال نذر و نیاز هنوز امیدوار بود پسر فلجش شفا بگیرد، به سمت اتاق سهیل می روم طفلک معصومم از فریاد‌های من وحشت‌زده شده بود جلوی ویلچر نشستم و سرش را در آغوش گرفتم و های های گریه کردم...

از خواب که بیدار شدم سهیل در آغوشم بود انقدر گربه کرده بودیم که هر دو خوابمان برده بود آرام سهیل را روی تختش گذاشتم، هوا کاملا تاریک شده بود از اتاق که بیرون آمدم آرام ناهید را صدا کردم‌، جوابی نیامد، اتاق‌ها را گشتم اما ناهید نبود حتما خودش تنها به هیئت رفته بود‌، خانه کاملا تاریک بود به زحمت کنترل تلوزیون را پیدا کردم، تلوزیون که روشن شد نور کمی در اطراف پراکنده شد‌، صدای روضه در خانه پیچید، حاج منصور روضه علی‌اصغر می‌خواند زانوهایم رادر بغل گرفتم دلم نیامد کانال تلوزیون را عوض کنم حاج منصور می‌خواند چه پر سوز هم می‌خواند دلم لرزید انگار غم دنیا را در دلم ریخته باشند، چند باز زیرلب گفتم علی‌اصغر دیگر نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم انگار اشک‌هایم هم با من سر لج داشتن اما الان وقتش نبود به خودم قول داده بودم در هیچ روضه‌ای گریه نکنم سرم راروی زانو‌هایم گذاشتم دیگر حتی صدای حاج منصور را هم نمی‌شنیدم من مانده بودم یک پدر و نوزاد غرق به خونش که در آغوش کشیده بود در عالم خودم بودم که دستی روی شانه‌ام خورد، تنم لرزید دستش گرم بود، سهیل صدایم کرد:

ـ بابا

ـ جان بابا

سرم را بلند کردم سهیل روبرویم ایستاده بود، بهت‌زده نگاهش کردم سهیل روی پاهای خودش ایستاده بود کم مانده بود از حال بروم رمق از جانم رفت، سهیل دستش را روی قلبم گذاشت صورتش را به صورتم نزدیک کرد گفت:

ـ بابا تو که از اتاق رفتی یه اقایی اومد همه جا روشن شد یه نی‌نی هم بغلش بود گوشه قنداق نی‌نی رو مالید به پاهام. گفت بلند شو منم بلند شدم اون آقا گفت به بابات بگو من و علی منتظر شیر هستیم چشم به راههمون نذار. بابا ببین پاهام چه بوی خوبی می‌ده، اون آقاهه کی بود بابا؟ بیا با هم بریم تو اتاق شاید نرفته باشه.

دستان سهیل را گرفتم اما توان بلند شدن نداشتم سهیل گفت پاشو بابا بیا بذار کمکت کنم، باورم نمی‌شد من به سهیل تکیه زده بودم، به اتاق نزدیک شدیم شمیم دل‌انگیز بهشت همه جارا پر کرده بود، سهیل گفت:

ـ ببین بابا آقا مهربون این‌جا وایساده بود.

روی زمین نشستم و سهیل را محکم در آغوش کشیدم و زیر لب زمزمه کردم غلط کردم آقا غلط کردم...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: