صدیقه شاهسون
صدای خمپارههایی که بیهدف و با هدف سمت شهر نیمه جان دیرالزور شلیک میشود، مدام گوش را آزار میدهد و قد آپارتمانهای بیتاج را کوتاه و کوتاهتر میکند. لحظات برای محسن و سجاد به کندی میگذرد. یکی دو ساعتی است که در آن خانه سوراخ سوراخ که زخم جنگ آن را به لانه زنبوری شبیه کرده است، محبوس شدهاند. ناآشنا بودن جایی که گیر افتادهاند، دیدن خانهخرابههای شهر دیرالزور، دیدن زندگیهایی که در شهر خاموش شده، دیدن خمپارههایی که قلب خانهها را نشانه میرود و خاک بدبختی را چون نقل بر سرشان شادباش میدهد، همه و همه سنگقلاب شده و افتادهاند به جان عقربههای ساعت مچیشان. هر دو رزمنده ماندهاند با این وضعیت که جای امن و نیروی کمکی ندارند، چه باید بکنند. سجاد روی پا میایستد و پاشنه چکمههای سیاهش تا جایی که میتواند کش میآید و دوربین نگاه مرد را بالا میبرد.
ـ هر طرف و نگاه میکنی با خمپاره میزنن. معلوم نیس امروز چه مرگشون شده.
محسن گوشه شلوار سجاد را میکشد و با لهجه نجف آبادی میگوید: «بیشین دادا...یه کمی دیگه صبر کن آخه یه فرجی میشد.»
با خونسردی کیف مدارک جیب لباس آل پلنگیاش را بیرون میآورد. نگاهش پروانه میشود، پر میکشد، و مینشیند روی عکس شهید کاظمی که لای تلق کیفش جا داده است. تبسم ملیح عکس برای محسن، جان میگیرد. از وقتی حاج احمد را در اردوی راهیان نور ویژه شهدای عرفه و از زبان راویان شناخته بود یک دل نه صد دل عاشق حاج احمد شده بود. بعد از آن اردو درباره حاج احمد کلی تحقیق کرده بود و دلش میخواست هر روز بیشتر این مرد را بشناسد. با بقیه بچههای دبیرستان، مؤسسه شهید کاظمی را افتتاح کرده بودند و کارهای فرهنگی جز برنامههایشان بود. از همان سالها که شهید کاظمی شده بود صمیمیترین دوست شهیدش هر شب جمعه به تختفولاد میرفت و با شهید بیشتر انس میگرفت. هر جای کارهای فرهنگی مؤسسه کم میآورد بقچه درددلهایش را میبرد میگذاشت روی سنگ قبر حاج احمد. بارها امدادهای غیبی شهید باعث شده بود این جمله از دهان مرد نیافتد.
ـ بچا حتما تو ای دنیا با یه شهید دوس بشید. همیشه یادش کونید فراوون سر قبرش برید. مطمئن باشید اونم هوادونو دارد. فمیدین چیچی گفتم؟
هر بار که ژست میگرفت و این حرف را تکرار میکرد مرتضی دوست گرمابه و گلستانش اولین کسی بود که چهره خندان و دندانهای فاصلهدارش رو به ریسه رفتن میرفت.
ـ محسن دادا ولمون کون بابا... شوما پارتیدون قویهس. ما کوجا شهید کاظمی کوجا... بچا یه سطل آب بیارید بیریزید رو سر محسنی دوباره هوایی شدس!
و همین هوایی شدنها بود که محسن را برای دومین بار از طرف سپاه و به اصرار خودش به جمع رزمندگان مدافع حرم کشانده بود.
از وقتی در آن ساختمان خرابه گرفتار شدند دلش عجیب هوای تختفولاد میکند. میخواهد برود سرش را بگذارد روی سنگ قبر سردار زار زار گریه کند و اینبار از رنگینتر شدن سفره درددلهایش بگوید. از خانههای سوری که به دست تکفیریها به خرابه تبدیل شده بگوید؛ از جنازههای بیجانی که هر گوشه شهر بیقبر و کفن ماندهاند؛ از ظروف آشپزخانه تا فرش و موکت مردم که لای پارهآجرها و خاک و خون رها شدهاند؛ از فکر کردن به شهری که اگر آزاد هم بشود مدتها طول میکشد تا هزاران گروه جهادی آن را شبیه اولش بکنند.
دلش میخواهد حسابی گله کند. از ترکشهای داغی که تا به او میرسند، یخ میکنند و او را به دوستانش نمیرسانند. شاید دل سردار بسوزد و کاری برایش بکند. پیش کسی ریش گرو بگذارد و خواسته محسن را به گوش بالادستیها برساند.
مرد در خیالش گم میشود که صدای خمپاره پیانپی دیگری از خرابههای پشت سرش اوج میگیرد. از جا میپرد. بند کلاشینکف را روی دوشش میکشد. دستی به شانه سجاد میزند که پهلو به پهلویش نشسته و مراقب است هر لحظه هیبت کریه سربازهای تکفیری از گوشهای سر در نیاورد.
ـ شنیدی آقا سجاد؟ صدا دور نبود دادا. انگار پیشرویشون نزدیکتر شدس. از یه زاویه نزدیک خونههای نیمهخرابه رو هدف گرفتن تا از پا درمون بیارن. باید از اینجا دربریم و بیشتر مراقب باشیم.
پشت دست سجاد این رزمنده کرمانی بر پیشانی کوتاهش کشیده میشود و عرقهای روییده بر آن را به خورد چفیه میدهد.
ـ باشه برادر شما بیافت جلو من حواسم به عقب هست. تو مراقب جلو باش. زیادم پشت سرت برنگرد. اینجوری ممکنه تمرکزت رو از دست بدی یهو گیر بیفتیم.
محسن سری به علامت تأیید تکان میدهد و نیمخیز از کناره دیوار فروریخته به کوچهای میرسند. کف کوچه از آجرهای شکسته و آهنپارهها به مسیری سنگلاخی تبدیل شده است. خورشید گرم تابستان خودش را از هر سوراخ سمبهای رد کرده و هُرم داغش همه جا احساس میشود. هنوز چند قدمی جلو نرفتهاند که ناگهان صدای چند تکفیری از سر کوچه شنیده میشود و هیکل مردی قد بلند با شلواری گشاد و پارچه سیاهی که به سرش بسته؛ از پشت تیر چراغ برقی که وسط راه آوار شده دیده میشود. محسن تا متوجه سروصداها میشود بازوی سجاد را میکشد و قبل از این که مرد داعشی آنها را ببیند از لای در کرکرهداری که نیمی از آن به وسیله موج انفجار سمت بالا جمع شده، داخل میشوند. پشت در پناه میگیرند. داعشیها کوچه را پیش میگیرند و از جلوی سوراخی که رزمندهها دید میزنند محو میشوند. چند ثانیهای طول میکشد تا چشمهای هر دو تاریکی فضایی را که در آن قرار گرفتند هضم کند. بوی تعفن در فضا پیشدستی میکند و هر دو را وادار میکند چفیههایشان را تا روی دماغشان بالا ببرند. محسن چشمهایش را تنگ میکند بلکه بهتر بتواند، از دخمه روبرو سردربیاورد. رگههایی از نگرانی زیر پوستش میدود.
ـ از لای در مواظب بیرون باش دادا این خفاشا باز پیداشون نشد، من بیبینم این بو از کوجا مییاد. حتما جنازهای این گوشه کنارها ولو شدس.
ـ آقا محسن بیخیال! بگیر بشین برادر! معلومه که بوی جنازهس. میری یه چیزی میبینی بازم پکر میشیها.
رزمنده کرمانی که از سر اتفاق چند ساعتی است با محسن همرزم شده، دستش آمده که محسن دل دیدن جنازهها را ندارد. لبخندی بیرمق بر لبهای محسن مینشیند.
ـ آقا سجاد چند وقتی تو سوریه بودی دادا؟
گرما و بوی تعفن سجاد را کلافه کرده. دست سمت دکمه بالایی لباسش میبرد و آن را باز میکند.
ـ ریا نباشه پنجمین باری که مییام آقا محسن.
ـ ماشاالله داری دادا. پس همینس که از من دلدارتری... با تجربهای که بیشتر از من داری دادا تو هم مثل من حدس میزنی این منطقه کاملا دس دشمن افتاده باشد. چرا از بقیه بچهها خبری نیس؟ نکوند مسیرشون عوض شده باشد! یا خدای نکرده گیر افتاده باشن؟
ـ والا نمیدونم... اگه حدسمون درست باشه باید برگردیم عقب تا دوباره با بچهها بیایم جلو. میترسم عوض این که کاری از پیش ببریم بدتر گیر بیافتیم دردسر بشیم.
کنجکاوی دستهایش را در دل محسن فرو میبرد و فکرهایش را همچون رختهایی چرک، چنگ میزند.
ـ یه کمی تحمل داشته باش دادا. ما که دو ساعت تو اون خرابه گیر افتاده بودیم، اینم روش. فقط حواسد به بیرون باشد اگه کسی رو دیدی، بزن. من یه نگاهی به اینجا بندازم بیبینم چه خبرس. انگار اینجا قبلا انبار یه مغازه بودس.
محسن بدون اینکه منتظر جواب سجاد باشد، به طرف تاریکی عقب انبار میرود. شعاعی از نور از سوراخ سقف به درون میتابد و تا آخر محوطه کشیده شده است و ستونی از گرد و غبار را به سمت بالا میکشاند. کارتنهای خالی و گونیهای بزرگ پر شده از الیاف، سد راه بویی که به مشام میرسد، شدهاند. مرد تفنگش را محکمتر به سینه میچسباند و گوشهایش را تیز میکند، شاید صدای نالهای از پشت گونیهای بزرگ، به گوشش برسد. فقط صدای خمپارهها و گهگاهی صدای تک تیری از بیرون شنیده میشود. بوی خون و تعفن به اوج خودش میرسد. محسن نگاهی به پشت سرش میاندازد و قد و قواره سجاد را که چون عقابی تیزبین پشت سوراخ درِ کرکرهدار سنگر گرفته است را میبیند. سر میچرخاند. برای دیدن هر صحنهای آماده میشود. دستش را به گونی بزرگ روبرو میاندازد و سنگینی آن را به آغوش دیوار میسپارد. با این کارش کپهای از گردوخاک بلند میشود و به سمت دالان نور پرواز میکند.
نگاه جوان به پسرکی ده دوازده ساله که چمباتمه زده و به دیوار چسبیده است، میافتد. پسرک چون گنجشکی که از دست صیاد رمیده باشد، کز کرده و خشک شده است. با اولین نگاه، موهای فر پسرک در خیال محسن جان میگیرد و میرود روی سر امیرعباس پسر خواهرش مینشیند. دلش هُری پایین میریزد. شقیقههایش داغ میشود. صدای امیرعباس و دایی گفتنهایش در گوشش میپیچد. تصویر حوض بزرگ وسط خانه پدری و امیرعباس که آن سر حیاط مواظب دروازه بود تا گل نخورد، برایش جان میگیرد و او را به یاد سفارشش میاندازد.
ـ داییجون، این دفعه که رفتی سوریه برا من چند تا پوکه مییاری؟ میخوام مثل فیلم وضعیت سفید باهاش خودکار درس کونم.
توپ قل میخورد و سمت او میآید. صدای قان و قون کردنهای علی در آغوش فاطمه که روی ایوان خانه ایستادهاند، دلش را میبرد و دروازه براش جابجا میشود. توپ سمت فاطمه شوت میشود. صدای جیغ کوتاه زن جوان در حیاط خانه میپیچد.
ـ محسن حواسد کوجاس...داشت میخورد تو صورت بچه.
دستهای مرد به علامت تسلیم بالا میرود.
ـ ببخشید فاطمهجون از بس علی برا منو ای توپه تو بغلت زوق کرد و چلوبال زد حواسمو پرت کرد.
فاطمه دستش را از روی صورت کودکش که هنوز از ذوق پدر دست و پا میزند برمیدارد او را محکمتر در آغوش میگیرد و چند پله منتهی به حیاط را پایین میآید. به محسن نزدیک میشود. نگاه مهربانش از پشت شیشه عینکهایش بر سر روی مرد زندگیاش میریزد.
ـ تو گفتی منم باور کردم آقا محسن. تا بچه آجیت اسم سوریه رو آورد باز هوایی شدی نه؟
علی خیز برمیدارد و سعی دارد خودش را از میان دستهای مادر رها کند و در آغوش پدر بیاندازد. خیال محسن آغوش باز میکند که صدای تیری از نزدیک شنیده میشود و او را به خود میآورد. تصویر حیاط خانه و علی و فاطمه چون پرستوهایی که دم غروب روی سیمهای برق شانه به شانه هم قطار میشدند، پر میکشند.
مرد چشمانش را باز و بسته میکند، شاید پسرک خشک شده همچون خیالی از جلوی نگاهش محو شده باشد. صحنه محو که نمیشود هیچ، بلکه مثل فیلم خام عکاسی که در محلول ظهور بیندازند، بیشتر ظاهر میشود. پسرک کاغذی را به سینه چسبانده و در این انبار پناه گرفته و همانجا از ترس جان داده است. دستهای محسن از دیدن او و شباهتش به امیرعباس، سست میشود. از فکر کردن به این موضوع زمان و مکان برایش قاطی میشود. سنگینی هیکلش را نمیتواند تحمل کند. خودش را به گونیها تکیه میدهد. چند ثانیه به همان منوال میگذرد. صدای سجاد شنیده میشود.
ـ آقا محسن خوبی؟ چیزی پیدا کردی؟ چرا حرف نمیزنی برادر؟
مرد خودش را جمعوجور میکند. صدایش با فرکانسی پایین در فضا پخش میشود.
ـ جنازه یه پسر بچه اینجاس!
ـ از بو پیدا بود که جنازهاس. زودتر بیا تا کسی نیومده برگردیم عقب.
محسن سعی میکند کاغذی را که پسرک به سینه چسبانده از لای دستهای خشکشدهاش بیرون بکشد. همین کارش باعث میشود متوجه زخم عمیق ترکشی که به پهلوی پسرک خورده است، بشود. از میان خاک و خونهایی که به کاغذ پوستر مالیده شده است، هنوز میشود گنبد طلایی حرم حضرت زینب و صورت حاج قاسم را دید. با دیدن تصویر، شمع مردمک چشمهای مرد شعله میکشد و کاسه چشمانش را اشک پر میکند و تا به ریشهای کمپشتش برسد از گرمیاش کاسته میشود. خودش را کنترل میکند. پوستر را با پشت آستین لباسش پاک میکند، تا میزند و در جیبش میگذارد.
ـ نیمیدونم اسمت چیچی بودس پسرجون! ولی بدون این عکس رو میبرم اگه یه روزی حاج قاسم رو دیدم از طرف تو حتما میدم بهش دادا.
دولا میشود بوسهای از پیشانی بیروح و سرد پسرک میگیرد. چفیه دور گردنش را باز میکند و روی صورت او میکشد و سمت سجاد برمیگردد. سجاد نگاهی به بیرون و نگاهی به چهره خیس از اشک محسن میاندازد و میگوید: «خیلی وقته تموم کرده بوده، نه؟»
ـ آره فکر کنم دو سه روزی میشدس. ببین چیچی تو دسش دیدم. اینو سفتی سفت چسبونده بود تو سینهش!
پوستر را باز میکند.
ـ خیلی شبیه بچه خواهرمه. شبیه پسر خودم... نمیدونم این نامردا از جون ای آدمای بیگناه چیچی میخوان که ای روزگارو سرشون در آوردن؟
خونهای روی پوستر حلقه اشکی بر مردمک چشمان سجاد هم طواف میدهد.
ـ حاج قاسم چیکار کردی با این مردم که ندیده عاشقت شدن سردار؟
محسن خودش را پشت سوراخ دیدهبانی میرساند.
ـ خیلی دلم میخواد یه بار دیگه حاج قاسم رو بیبینم و این عکس رو بهش بدم.
محسن از پشت در بیرون را کنترل میکند.
ـ انگار خبری نیست. خوبه با احتیاط برگردیم.
ـ موافقم. خیلی گرمه. اینجام با این بو زیاد نمیشه موند... تنهایی هم که کاری ازمون برنمییاد.
تصمیم تازهشان آنها را از داخل انبار بیرون میکشد و به عقب برمیگرداند.
از روزی که بچهها عقبنشینی کردند و خودشان را به مقر خودی رسانند محسن هر روز به پوستر خونآلود، نگاه میکند و سراغ حاج قاسم را از هر آشنا و غریبهای میگیرد.
امروز چند ساعتی است که آفتاب تیرماه بیوقفه بر دل پستی بلندیهای دیرالزور میتابد. گروهکهای تروریستی چون مور و ملخ در گوشه کنار شهر در حال پرسهزدن هستند. شهر بیشتر به بازیهای کامپیوتری میماند که هر لحظه باید آماده باشی تا دشمن از پشت دیوار یا پنجره شکستهای سر در بیاورد و تو را هدف قرار بدهد. عملیات جدید برای قیچی کردن آنها از ساعاتی پیش شروع شده است.