مهناز کرمی
عمه درحالیکه سعی در متقاعد کردن مادر داشت، رو به او میکند:
ـ وا، مینا تو چرا اینقدر از آدم به دور شدی؟! فرنگیس منو با نرگس دعوت کرده خونهاش، اینکه دیگه اینقدر قیل و قال نداره!
مادر سری تکان میدهد:
ـ ملوک مثل اینکه تو یه چیزیت میشهها! فرنگیس دوست توئه، چه ربطی به نرگس داره.
در دل خدا خدا میکردم که عمه پیروز میدان شود. خیلی دوست داشتم با عمه به خانه فرنگیس بروم. عمه با چشمانی ریز شده به مادر زل میزند:
ـ ای بابا، همش میخواهیم یه ساعت بریم و برگردیم. چه حالا لوس کرده خودشو.
میدانستم عمه برای بردن من به خانه فرنگیس این همه تلاش نمیکند، او از ترسِ گم کردن آدرس و... وگرنه چندان هم مشتاق بردن من نبود! بالأخره مادر راضی به رفتنم میشود:
ـ باشه برید، اما ملوک زود برگردید ها...
عمه پشت چشمی نازک میکند:
ـ حالا ببین چه شلوعش کرده!
ذوقزده به اتاقم میروم تا آماده شوم.
مادر وارد اتاقم میشود و مرا به گوشهای میکشاند. آرام زمزمه میکند:
ـ نرگسِ ذلیل مرده، مگه من این همه بهت چشم و ابرو نیومدم که بهانه بیاری کار داری؟! انگار نه انگار! به روی مبارکتم نیاوردی...
خودم را به موش مردگی میزنم:
ـ اِ، مامان کِی به من اشاره کردی؟! منِ بینوا این وسط چه گیری کردم ها...
مادر دستش را روی دهانم میگذارد:
ـ هیس، چه خبرته صداتو گذاشتی رو سرت. الان عمهات بشنوه میخواد اجداد منو بیاره جلوی چشمم. من که میدونم دلت میخواد بری!
راستش مادر درست میگفت. او خیلی به من چشم و ابرو آمد، اما من خودم را زدم به آن راه! صورت مادر را میبوسم:
ـ مامان جای دوری که نمیخوایم بریم، خونه فرنگیسه دیگه...
مادر نیشگونی از دستم میگیرد:
ـ اینبار رو میبخشمت، اما وای به حالت دفعه بعد بخوای خودتو بزنی به کوچه علی چپ!
از اتاق که بیرون میآییم، عمه را آماده روی مبل میبینیم.
از خانه بیرون میزنیم. رو به عمه میکنم:
ـ عمه با اتوبوس میریم؟!
عمه عینک آفتابیاش را روی بینی جابجا میکند:
ـ نه، یک کم صبر کنی الان رانندمون ماشینو میاره! آره دیگه با اتوبوس میریم.
لب ور میچینم:
ـ فکر کردم با آژانس میریم.
عمه براق میشود:
ـ نرگس از الان بهت گفته باشم، بخوای غر بزنی خودت میدونی. با اتوبوس میریم و با اتوبوسم برمیگردیم.
دست از پا درازتر کنار عمه در ایستگاه اتوبوس میایستم. عمه زری حق داشت که به عمه ملوک میگفت خسیس! کاش حداقل برای برگشت به خانه با آژانس برمیگشتیم! در همین افکار بودم که اتوبوس با صدا در ایستگاه میایستد. نگاهم داخل اتوبوس خشک میشود. جای سوزن انداختن نبود. رو به عمه میکنم:
ـ عمه اینکه جا نداره، صبر کن با اتوبوس بعدی...
هنوز جملهام تمام نشده که عمه دستم را میگیرد و با فشار داخل جمعیت میفرستد! تقریبا له شدهام به وسط اتوبوس میرسد. عمه تنهای به اطرافیان میزند و جا را برای خودش و من بار میکند. با دستانی آویزان از میله وسط اتوبوس رو به عمه میکنم:
حالا که با آژانس نیومدیم، حداقل با تاکسی میاومدیم. من دارم خفه میشم...
عمه چشم غرهای میرود:
ـ وااای نرگس. چقدر غر میزنی. دفعه بعد که تو خونه گذاشتمت و خودم تنها اومدم حالت جا میاد!
بالأخره به در خانه فرنگیس میرسیم. در خانه نیمه باز است. آپارتمانی 10 واحدی. عمه وارد خانه میشود. دستش را میگیرم:
ـ کجا عمه؟! بذار اول زنگ واحدشون رو بزنیم بعد بریم بالا.
عمه دستش را از دستم بیرون میکشد:
ـ خوبه، خوبه. نمیخواد تو یه الف بچه کار یادم بدی. اینقدر از این لوس بازیا بدم میاد. در بازِ برو تو دیگه!
وارد میشویم. کمی در پاگرد میایستیم و به دور و بر نگاه میکنیم. نگاهم به آسانسور میافتد:
ـ عمه، آسانسور اونجاس بریم سوار شیم.
عمه سرش را به اطراف میچرخاند؟
ـ کجا؟!
نگاهی به او میاندازم:
ـ اگه اون عینک آفتابیتو برداری آسانسورو میبینی!
عمه با اکراه عینکش را برمیدارد:
ـ میگم نرگس، بد نیست دست خالی اومدیم؟!
نگاهی به عمه میاندازم:
ـ چرا، خیلی هم بَدِه!
از داخل کیفم بسته شکلات را بیرون میآورم:
ـ داشتیم از خونه میاومدیم بیرون مامان اینو داد گفت زشته دست خالی برید.
بست شکلات را به عمه میدهم. عمه لب ور میچیند:
ـ از دست این مینا! نمیدونم کِی میخواد دست از ولخرجیهاش برداره! منظورم این بود یه ظرف مربایی، کشکی...
از دست عمه! او را به سمت آسانسور هدایت میکنم. وارد آسانسور میشویم. رو به عمه میکنم:
ـ خب طبقه چندمه؟!
عمه چشمانش را ریز میکند:
ـ چی طبقه چندمه؟!
وااای! خدا را شکر میکنم که با عمه همراه شده بودم، وگرنه معلوم نبود در اتوبوس جا میماند یا...
نفس عمیقی میکشم:
ـ واحدِ فرنگسخانم دیگه.
ـ عمه مکثی میکند:
ـ فکر کنم گفت طبقه سوم، نه چهارم. اَه، هولم نکن نرگس بذار حواسمو جمع کنم.
من که آرام ایستاده بودم و نگاهش میکردم! با گردنی کج منتظر عمه میمانم که بلکه موتورِ مغزش به کار بیفتد! عمه سری تکان میدهد:
ـ آهان یادم اومد، گفت طبقه پنجم!
دکمه شماره 5 را فشار میدهم، درب آسانسور بسته میشود. عمه به سمت آینه داخل آسانسور چرخی میزند و خودش را برانداز میکند. هنوز طبقه سوم را رد نکردهایم که آسانسور از حرکت میایستد و داخل کابین تاریک میشود. از بخت و اقبال خوبمان به گمانم برق رفته بود. عمه نفسِ بلندی میکشد:
ـ وای، خدا مرگم بده، چی شد نرگس؟! چرا اینجا شبیه سیاهچال شد؟! چرا آسانسور حرکت نمیکنه. وای دارم خفه میشم...
رو به عمه میکنم:
ـ نترس عمه، فکر کنم برق رفته.
دلم شور میزد و حالِ بدی داشتم. کاش حداقل عمه میگذاشت زنگ واحدِ فرنگیس را بزنیم تا او متوجه آمدنمان بشود، عمه که حسابی ترسیده و رنگش پریده، به سمت در آسانسور میرود و محکم با کِتفش به آن میکوبد. آه از نهادش بلند میشود:
ـ آخ، ای وامونده، کِتفم رو شکوند اما باز نشد. ای ننهجان دیدی چه جور زنده به گور شدیم. دیدی نرگس چه بلایی سرمون اومد، حالا انقدر اینجا میمونیم تا خفه شیم. عجب مرگ بدی...
عمه در حال آه و ناله مشتهایش را گره میزند و محکم به درِ آسانسور میکوبد:
ـ کمک، یکی بیاد ما رو از این دَخمه نجات بده، ایشاالله ذلیل بشی فرنگیس، خِیر از جوونیت نبینی فرنگیس! کاش قلم پام میشکست و پامو تو این خراب شده نمیذاشتم، ای وای...
با این کولیبازی که عمه راه انداخته بود، مغزم از کار افتاده و نمیدانستم باید چکار کنم. عمه تحت هیچ شرایطی آرام نمیشد. احساس میکردم ما بین طبقات گیر کردهایم. عرق سردی روی پیشانیام نشسته بود. عمه، کف آسانسور ولو میشود و شروع به گریه میکند. با دست محکم روی پایش میکوبد:
ـ ای وای، اگه مینا یه کم دیگه اصرار میکرد نمیاومدیم خونه این فرنگیس خیر ندیده، دیگه داشتم کمکم از اومدنمون پشیمون میشدم، مینا چرا بیشتر اصرار نکرد که حالا این بلا سرمون نیاد...
آب دهانم را به سختی فرو میدهم:
ـ مامان که گفت نرید، خودمون اصرار کردیم.
عمه رو ترش میکند:
ـ نرگس انقدر زبون درازی نکن. بذار از آسانسور بریم بیرون اونوقت من میدونم و تو...
چه بخت و اقبالی داشتم من! در دنیا هر اتفاقی که میافتاد کنارش اسم نرگس حَک شده بود! کاش از پلهها بالا میرفتیم. کاش اصلا نمیآمدیم. کاش...
عمه بیحرکت میایستد و نگاه اشکآلودش را به من میدوزد:
ـ نرگس اگه اینجا بمونیم و بمیریم چی؟! پولایی که تو حسابمه چی میشه؟! طلاهام... خاک بر سرم شد. کاش حداقل طلاهامو میآوردم!
عمه به جای اینکه فکری برای نجاتمان کند، به فکر زیورآلات و حساب بانکیاش بود. اگر قرار بر مردنمان بود که دیگه چه فرقی میکرد که اموالش باشد یا نه! تلفن همراه هم آنتن نمیداد. کلا از دنیای بیرون قطع شده بودیم. اشک آرام از گوشه چشمم به روی گونهام میچکد.
عمه با دست گلویش را میچسبد و نفس نفس میزند:
ـ ای ننهجان، هوا بهم نمیرسه دارم میمیرم. دیگه دارم میام پیشت. ای وای، دیدی دخترت چه جوری جوون مرگ شد. ای خدا...
دیگه کلافه شده بودم. در همان حال عمه ساکت میشود و نگاه زُلش را به من میدوزد:
ـ نرگس ما نباید بمیریم! کمک کن درو با هم بشکنیم. با عمه همراه میشوم و با مشت به در میکوبیم. انگار عمه انرژی دوبارهای گرفته. به گمانم به طلاها و حساب بانکیاش فکر میکرد! صداهای نامفهومی به گوشمان میرسید. یکدفعه آسانسور به حرکت درمیآید و کابین روشن میشود. گل از گل عمه میشکفد. مرا محکم در آغوش میگیرد:
ـ نرگس نذر کردم اگه سالم از این در بریم بیرون یه بسته شکر پنیر پخش کنم.
عمه حتی نمیخواست در مواقع سخت و دشوار هو سرِکیسه را شل کند و شکر پنیر را به شیرینی تبدیل کند! بالأخره به طبقه پنجم میرسیم. درِ آسانسور که باز میشود، من و عمه خودمان را به داخل پاگرد پرت میکنیم!
عمه خط و نشان میکشد:
ـ بذار برم تو، میدونم با این فرنگیسِ ذلیل مرده چکار کنم. نرگس این شکلات رو هم بذار تو کیفت صداشم درنیار!
با دست بسته شکلات را به طرف عمه میفرستم:
ـ نه عمه، زشته.
عمه لبش را میگزد:
ـ زشت اون فرنگیسِ بیخاصیته!
زنگ واحد را میزنیم. فرنگیس نفس نفس زنان در را باز میکند:
ـ بهبه ملوکخانم، نرگس جون تو چطوری؟!چقدر دیر کردید؟!
ـ حالا اون هیکل قلمی و باریکت رو بکش کنار ما بیاییم تو تا بهت بگم چرا!
فرنگیس به تن چاقش تکانی میدهد و ما وارد میشویم. عمه چرخی میزند و به سمت فرنگیس برمیگردد:
ـ خدا تو رو خفه کنه فرنگیس با این آسانسورتون!
ـ آسانسور خراب شده، تعمیرکار در حال تعمیرشه. مگه شما با آسانسور اومدید؟!
عمه دستانش را در هوا تکان میدهد:
ـ نه با الاغِ پدر خدا بیامرزم اومدیم. آره دیگه با آسانسورِکوفتی اومدیم.
فرنگیس با دست روی آن یکی دستش میکوبد:
ـ آخ، آخ. همسایه بغلیمون بهم گفت مثل اینکه چند نفر تو آسانسور گیر کردن من فکر نمیکردم شما باشید.
نگاهی به عمه میاندازم و آرام در گوشش زمزمه میکنم:
ـ دیدی عمه؟! جلوی درِ ورودی گفتم اول زنگ واحدشون رو بزنیم بعد بریم داخل. اگه این کارو کرده بودیم حتما فرنگیسخانم بهمون میگفت که آسانسور مشکل داره.
عمه سرفهای میکند:
ـ میبینی تو رو خدا، از دست این جوونها! چند بار به نرگس گفتم بذار زنگِ واحدشون رو بزنم ببینم هست، نیست، انقدر ذوقزده بود که دوید تو آسانسور.
با چشمانی گرد به عمه نگاه خیره میشوم. او چشم غرهای به من میرود. با خنده رو به فرگیس میکنم:
ـ آره عمه گفت، اما من از هولم گوش نگردم!
میدانستم اینبار هم بارِ آخرش نیست که با غرور و یکدندگیِ عمه به دردسر میافتیم!