حسنی احمدی
حبیبم محمد وارد کوچه میشود زیر لب ذکر میگوید، مرد جوان از آن سمت کوچه وارد میشود درحالیکه شیشهای شراب در دست دارد، چند دقیقه که میرود چشمش به محمد میافتد، در دلش ناگهان غوغایی به پا میشود زیر لب زمزمه میکند، الان است که آبرویم پیش پیامبر خدا بریزد، سرش را رو به آسمان بلند میکند و میگوید: خدایا غلط کردم، توبه کردم و دیگر دست به خمر و شراب نخواهم زد، فقط آبروی مرا جلوی پیامبرت مبر و مرا رسوت مکن.
مرد نزدیک رسولم محمد میشود و سلام میکند. محمد جواب سلامش را با مهربانی میدهد و میپرسد: در این شیشه چیست؟ مرد جوان سرش را پایین انداخت و از ترس گفت: سرکه.
محمد گفت: اگر سرکه است قدری آن را روی دست من بریز و آنگاه دستش را جلو برد.
مرد جوان درحالیکه به شدت ناراحت بود شیشه را روی دست محمد برگرداند، در عینِ ناباوری مشاهده کرد که مقداری سرکه روی دست محمد ریخته شده.
مرد جوان دیگر توان ایستادن نداشت و شروع به گریه کرد و گفت: ای رسولالله قسم به خدا که در این شیشیه شراب بود ولی چون توبه کردم و از خدا خواستم که مرا رسوا نکنند، خدا هم توبه مرا قبول کرد و دعایم را مستجاب کرد.
محمد کنار مرد جوان نشست و دستش را بر روی شانهاش گذاشت و گفت: چنین است حال کسی که توبه کند از گناهان خود، و خداوند متعال تمام سیئات و بدیها و زشتیهای او را تبدیل به حسنه و خوبی فرماید. «اولئک یبدل الله سیئاتهم حسنات»