طیبه رسولزادگان
در یک تعریف ساده، عروس و خواهرشوهر دو زن هستند از دو خانواده مختلف که در علاقه به یک مرد وجه اشتراک دارند! یکیشان نسبت خونی با آن مرد دارد و شاید جانش برود برای داداشجانش، آن یکی نسبت عشقی و سببی دارد و جانش به جان همسرجان بند است. پس عجیب نیست اگر این دو زن یک جاهایی با هم دچار اختلاف شوند. ولی نکته اینجاست که میشود این اختلافها را مدیریت کرد فقط کافی است راهش را بدانیم و درست عمل کنیم.
ماهیهای خوشبختی در آب گلآلود شنا نمیکنند!
فرناز وقتی میخواست عروس خانواده دوستش شود فکر میکرد خوشبختی از سر و کولش خواهد بارید. چهار سال تمام مهسا دوست جونجونیاش بود و آنقدر با هم صمیمی بودند که هیچ راز نگفتهای بینشان نبود. اصلا شاید همین صمیمیت بیش از حد باعث شده بود که مهسا دوستش فرناز را به خانواده معرفی کند و آنقدر تعریفش را پیش مادر و پدر و خانداداشش بکند که آنها هم نه یک دل که صد دل عاشق عروس آیندهشان شوند، امروز و فردا نکنند و زودتر دست بجنبانند تا دختر مردم بله را به یکی از هزاران خواستگار دیگرش نگفته! گل و شیرینی به دست، بروند و شیرینیاش را بخورند و اسم پسرشان را رویش بگذارند و تمام.
از این طرف هم فرناز فکر میکرد با این وصلت خوشبختترین عروس دنیا خواهد شد، چون همیشه از مشکلات عروسها با مادرشوهر و خواهرشوهر شنیده بود و فکر میکرد حالا که قرار است دوست صمیمیاش نقش خواهرشوهر آیندهاش را بازی کند، دیگر زندگی به کامش خواهد بود و مشکلات دیگران را نخواهد داشت. مادرشوهر هم که لابد مثل موم توی دست دخترش است و وقتی خواهرشوهر مهربان و دوستداشتنی باشد پس میشود قاپ مادرشوهر را هم دزدید.
ولی... ولی... ولی نشد آنچه که باید میشد! اولین نشانهها از همان مقدمات عروسی شروع شد، روز عروسی به اوج رسید و پس از عروسی ادامه یافت!
همهاش هم مربوط به اختلاف سلیقه بود. پای هر انتخابی که وسط کشیده میشد، هر کسی حرف خودش را میزد. درحالیکه فرناز انتظار داشت مهسا یک جاهایی به نفع او وارد عمل شود و نظر جمع را به سمت چیزی که پسند او بود، بگرداند ولی مهسا این کار را نمیکرد و حتی در مواردی سرسختانه مقاومت میکرد تا نظر خانواده خودش تأمین شود!
از آن طرف هم مهسا، اصرارهای فرناز به اعمال سلیقه را حمل بر پررویی میکرد و از او دلخور میشد. انتظار داشت فرناز همان فرناز سر به زیری باشد که همیشه بود و بر هیچکدام از خواستههایش اصرار نکند و درست همانطوری که در دوستیهایشان اهل تعارف بود الان هم خیلی اصرار نداشته باشد نظرش را بر کسی تحمیل کند.
هر دو طرف، ناخواسته داشتند طرف مقابل را ناراحت میکردند بدون اینکه بدانند آن یکی منظوری ندارد و فقط یک حس یا اختلاف سلیقه متفاوت باعث این اختلاف شده. مهسا به فکر برادرش بود و در نظراتش به دنبال این بود که خیال برادرجانش راحت باشد و آن چیزی اتفاق بیفتد که بهتر است. حالا میخواهد خرید حلقه باشد یا اجاره تالار یا حتی آپارتمانی در فلان خیابان که به محل کار برادرجان نزدیکتر است.
فرناز هم برای خودش آرزوهایی داشت و برنامههایی. دوست داشت حالا که دارد سر خانه و زندگیاش میرود و اولش ممکن است به خاطر عادت نداشتن به کار خانه و خرید و آشپزی کمی سختی بکشد و نیاز به کمک داشته باشد، خانهای نزدیک خانه خواهر یا مادرش بگیرند تا در مواقع لزوم بتواند از کمکشان استفاده کند. از طرفی هم دلیل انتخاب حلقه ساده و اصرار به عروسی گرفتن در خانه بزرگ عمهجان به جای تالار این بود که دوست نداشت چه برای خانواده خودش و چه برای خانواده داماد، هزینه اضافی بتراشد.
فرناز فکر میکرد مهسا با اینکه میداند او آشپزیاش خیلی خوب نیست و در خانه پدری دست به سیاه و سفید نمیزده، دارد خواهرشوهربازی درمیآورد و میخواهد با اجاره آپارتمانی دور از خانواده فرناز او را به زحمت و دردسر بیندازد. مهسا هم فکر میکرد فرناز عمدا دارد ساز مخالف میزند و با خرید حلقه ساده و عروسی نگرفتن در تالار، میخواهد هم آبروی خانوادگی آنها را ببرد، هم بعدا مدام بر سر این قضیه به جان برادرش سرکوفت بزند.
نه فرناز حرف دلش را میزد و نه مهسا. فقط کار خودشان را میکردند بدون اینکه از نیت همدیگر اطلاعی داشته باشند و فکر میکردند طرف مقابل از قصد دارد لجبازی میکند.
دلخوری راضی جون!
هانیه میخواست از همان اول زندگی رابطهاش با خواهرشوهرش راضیه، بیست بیست باشد تا برای همیشه درهای اختلافات معمول زندگیها را به روی خودش ببندد. ولی نمیدانست چطوری؟ راضیه پانزده سال از او و ده سال از برادرش بزرگتر بود. ولی با خودش گفت: «کار که نشد نداره! خواستن توانستنه. من هم میتونم درستش کنم.» پس شروع کرد به صمیمی شدن با راضیه خانمی که شاید بشود گفت، به لحاظ سن و سال میتوانست جای مادرش باشد.
البته تا اینجای کار اشکالی نبود. اشکال از جایی شروع شد که این صمیمیت از حد گذشت و پیش از آنکه آشنایی کافی بین طرفین به وجود آمده باشد و احترام کافی بینشان رد و بدل شده باشد، به وجود آمد. به زبان دیگر، هنوز هیچی نشده صمیمیتی سطحی جای احترام را گرفت. احترامی که حضورش در هر نوع رابطهای حیاتی است و وقتی به بهانه صمیمیت پر بکشد، دودمان آن صمیمیت کذایی را هم با خودش به باد خواهد داد!
تا اینکه کار به جایی کشید که هانیه در خانه خودش با سر و روی نامرتب جلوی راضیه حاضر شد و به جای پذیرایی از خواهرشوهر که مهمانش شده بود گفت: «تا من یه دوش میگیرم یه چایی برای خودت دم کن راضی جون!» و وقتی یک ربع بعد برگشت، نه از راضیه خبری بود و نه از چای تازهدمی که انتظار او و مهمانش را بکشد. راضیه رفتن را به ماندن ترجیح داده بود، بیآنکه حرفی زده باشد یا توضیحی داده باشد یا اعلام انزجاری کرده باشد!
مدتی طول کشید تا هانیه با پرس و جوهای فراوان از این و آن و فکر کردن به اتفاقی که آن روز افتاد، دوزاریاش افتاد و فهمید که زیادهروی کرده. بدجوری هم زیادهروی کرده. مهمان را دعوت کنی و نامرتب جلویش بیایی؟ حالا این به کنار! دستور کار هم بدهی و خودت غیب شوی؟! آدم هر چقدر هم که با کسی رودربایستی نداشته باشد و صمیمی باشد، باز هم باید احترام بگذارد. این احترام بزرگ و کوچک نمیشناسد؛ هر چند که احترام گذاشتن به بزرگتر واجبتر است.
وقتی همه قربان یک نفر میروند!
گاهی وقتها همه میخواهند خودشان را بیشتر از دیگران توی دل کسی جا بدهند، پس یکجورهایی تمام همّ و غمشان میشود همین یک کار و همان یک نفر! درباره عروس و خواهرشوهرها به خصوص از نوع جوان هم ممکن است همین اتفاق بیفتد. تازهعروس ممکن است به فکر تسخیر بیش از پیش قلب شوهرش باشد و از آن طرف هم ممکن است خواهرشوهر از ترس اینکه مبادا صددرصد قلب داماد توسط عروسخانم تصاحب شود، به تلاش و تکاپو بیفتد بلکه بتواند در این نبرد نابرابر سهمی هرچند ناچیز برای خودش دست و پا کند!
آنوقت است که در بهترین حالت، خوش به حال داماد میشود! چرا؟ برای آن سیل محبتی که دارد مدام از دو طرف به سویش سرریز میشود. سر میز صبحانه، عروس از این طرف یک لقمه میچپاند توی دهانش، خواهر از آن طرف یک لقمه دیگر میدهد به دستش. عروس برایش یک چای دارچینی میآورد، خواهر برایش چای زعفرانی آماده میکند. موقع ناهار که میشود عروس برایش سالاد میکشد، خواهر روی سالاد را با لایهای از سس میپوشاند، عروس برایش دو کفگیر اضافه برنج میکشد، خواهر ظرف خورشتش را دوباره پر میکند.
موقع عصرانه، عروس برایش میوه پوست میگیرد، خواهر برایش دم کشمشها را میگیرد و یک کاسه نخودچی کشمش میگذارد جلوی رویش.
موقع شام؟ کار به شام خوردن نمیکشد. شام را سه نفری سوار بر آمبولانس میروند که مهمان اورژانس باشند! از بس که داماد از فرط خوردن به ترکیدن مبتلا شده و باید زودتر نجاتش داد. البته اگر همسر جوان و خواهر عزیزش اجازه بدهند و روی تخت بیمارستان چند ساعتی راحتش بگذارند.
البته این روی خوشش بود مثلا. گاهی رقابت عروس و خواهرشوهر بر سر به دست آوردن دل داماد، کار را به جاهای باریکی میکشاند و دعوا و بگومگو و گیسکشیهای دو زن، زندگی را نهتنها به خودشان که حتی به داماد بیچاره هم تلخ میکند و او مدام باید به جای استراحت و رفع خستگی از یک هفته کار سخت، در حال آرام کردن این و دلداری دادن به آن و آشتی دادن همسر و خواهرش باشد و عملا مجالی برای زندگی شیرین نمییابد.