«خزیمه ابرش» پادشاه عرب بدون مشورت پادشاه روم که از دوستان صمیمی وی بود کاری انجام نمیداد. رسولش را به نزد او فرستاد و از او درباره فرزندانش مشورت و نظر خواست. او در نامهاش نوشت: من برای هر یک از دختران و پسران خویش مالی زیاد و ثروتی فراوان قرار دادم که بعد از من درمانده و مستمند نشوند. صلاح شما در این کار چیست؟ پادشاه روم جواب فرستاد که: ثروت معشوق بیوفاست و دوام ندارد، بهترین خدمت به فرزندان ایناست که آنان را از مکارم اخلاق و خویهای پسندیده برخوردار کنید تا در دنیا سبب دوام دولت و در آخرت سبب غفران باشد.
جوامعالحکایات سدیدالدین محمد عوفی
********
کار از زیر خراب است
دو نفر شکایت پیش قاضی بردند. یکی از آن دو قرآنی را بالای سر قاضی نصب کرد تا به هنگام قضاوت از آن بترسد و به نفع او قضاوت کند. دیگری مقداری پول زیر تشک قاضی گذاشت تا به نفع او حکم کند. دادگاه شروع شد.هنگامی که قاضی بر جای خود نشست متوجه پولهای زیر تشک شد بدین جهت خواست تا به نفع آن قضاوت نماید. دیگری که متوجه این جریان شده بود خطاب به قاضی گفت: جناب قاضی مقداری هم سر خود را بالا بگیرید و به قرآن بنگرید و بر اساس آن قضاوت کنید. قاضی گفت: دلم میخواهد نگاه کنم اما کار از زیر خراب است.
********
برای به دست آوردن روزی
شخصی سادهلوح مکرر شنیده بود که خدا ضامن رزق و روزی بندگان است. به هر موجودی روزی میرساند. روی همین اصل در فکر شد که به گوشه مسجدی قرار گرفته و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد. به این قصد، یک روز از اول صبح به مسجد رفت و مشغول به عبادت شد. همین که ظهر شد از خدا ناهار خواست، ولی هر چه به انتظار نشست خبری نشد تا اینکه شام شد و او باز از خدا طلب غذا برای شام کرد و چشم به راه نشست. چند ساعتی بیشتر از شب نگذشته بود که درویشی وارد مسجد شد و در پای ستونی نشست و شمعی روشن کرد و از کیسه خود نانی با خورشت بیرون آورد و مشغول به خوردن شد. مرد قبلی که از صبح با شکم گرسنه از خدا طلب روزی کرده بود و در تاریکی و به حسرت به خوراک درویش مینگریست دید درویش نیمی از غذا را خورد و نزدیک است باقیاش را نیز بخورد. بیاختیار سرفهای کرد. درویش که صدای سرفه را شنید گفت: هر که هستی بفرما جلو. مرد بینوا که از گرسنگی میلرزید جلو آمد و بر سر سفره نشست و مشغول خوردن شد. وقتی که سیر شد، درویش شرح حالش را پرسید، آن مرد هم جریان خودش را برای درویش شرح داد. درویش به آن مرد گفت: حالا فکرکن اگر سرفه نکرده بودی من از کجا میدانستم که این جایی که تعارفت کنم. شک نیست که خدا روزیرسان است اما یک آهی هم باید کرد.
رازقیت خالق، اسماعیل صدیقی
*******
برتر بودن مرگ ظالم بر زندگی او
عصر حکومت عبدالملکبنمروان بود. او حجاجبنیوسف ثقفی را که خوانخوارترین و بیرحمترین عنصر پلید بود، استاندار عراق کرد. حجاج بیست سال حکومت نمود و تا توانست ظلم کرد. در این عصر، روزی زاهد فقیری که دعایش به اجابت میرسید، وارد بغداد گردید. حجاج او را طلبید و به او گفت: برای من دعای خیر کن. زاهد فقیر گفت: خدایا! جان حجاج را بگیر. حجاج گفت: تو را به خدا چه دعایی است که برای من نمودی؟ زاهد فقیر گفت: این دعا هم برای تو و هم برای همه مسلمانان، دعای خیر است.
ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار؟
به چه کار آیدت جهان داری
مردنت به که مردمآزاری
حکایتهای گلستان سعدی، محمد محمدی اشتهاردی
*********
عمر فقر
پسر ملانصرالدین از او پرسید: پدر فقر چند روز طول میکشد؟ ملا گفت: چهل روز پسرم. پسرش گفت: بعد از چهل روز ثروتمند میشویم؟ ملا جواب داد: نه پسرم، عادت میکنیم.
*******
چه کشکی،چه پشمی
چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی درگرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستأصل شد و صورتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.» قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی که زن و بچه منِ بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگه داری میکنی؟ آنها را خودم نگه داری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.» وقت یک کمی پایینتر آمد گفت: «بالأخره چوپان هم که بیمزد نمیشود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.»