فاطمه اقوامی
بعضیها اهل تجارت و معاملهاند... آن هم نه از این معاملههای همیشگی که دربارهاش زیاد شنیده و یا به چشم خود مشاهده کردیم.... از این تجارتها که معلوم نیست انتهایش بر سر مال و منال تاجر چه میآید و مشخص نیست چقدر میتواند بهره و سود به چنگ آورد، نه... معاملههایی هست پر سود و بی زیان و تاجرهایی هستند که در طول سالهای زندگیشان یاد گرفتهاند داراییشان را کجا و چطور خرج کنند که هم بهای بزرگی به دست آورند هم عنوانی پر افتخار کسب کنند... دستانشان پر است و سابقهشان درخشان... با همان هم وارد معامله میشوند و بالاترین سود را به دست میآورند... آنها فقط یک طرف معامله دارند، فقط خدا... جان میدهند و بهشت و قرب او را به دست میآورند... و مگر داریم معاملهای پرسودتر از این؟!... شهید «بهرام مهرداد» یکی از همین افراد است که این هفته ما مهمان خانهی ساده و باصفای او شدیم تا از زبان شریک و همراهش از او بشنویم... یک دورهمی صمیمانه که در آن مادر با همراهی دو یادگار شهید «زینب» و «ریحانه» خاطرات روزهای حضور پدر را برایمان روایت کرد... حضور «رقیه» و «حدیثه» دوقلوهای دوستداشتنی، شیرین جمعمان را چند برابر کرد و ما با خاطره به یادماندنی خانه شهید را ترک کردیم... برای شنیدن روایت این هفته همراهمان باشید...
شروع فصل مشترک زندگی
پدر و مادر آقا بهرام ساکن تهران بودند اما قبل از تولد او به تبریز برمیگردند و آقا بهرام در30 شهریور سال ۵۲ در تبریز متولد میشود. پدر و مادرش بعد از تولدش به تهران میآیند و او در تهران بزرگ میشود. در کودکی و نوجوانی خیلی فعالیت داشت. عضو فعال پایگاه بسیج و مربی قرآن بود. مداحی هم میکرد. من و آقابهرام با هم نسبت فامیلی داشتیم و او نوه خاله من بود و همین آشنایی باعث شد سال 74، وقتی بهرام 22 ساله بود برای خواستگاری به منزل ما بیایند. از آنجایی که خانوادهها با هم آشنایی داشتند همان مرتبه اول جواب مثبت را دادیم و دوم بهمنماه مراسم عقدمان برگزار شد.
شرایطش را از همان اول پذیرفتم
آن زمان زیاد رسم نبود که دختر و پسر در مراسم خواستگاری با هم صحبتی داشته باشند، من و آقا بهرام هم تا زمان عقد با هم حرفی نزدیم و همه صحبتها در جمع خانوادهها مطرح شد. آن زمان در سپاه مشغول کار بودند و درباره شغلشان کاملا توضیح دادند که ممکن است زیاد به مأموریت بروند یا مجبور باشیم در شهرهای مختلف زندگی کنیم. من هم مشکلی با این قضیه نداشتم و از همان ابتدا شرایط او را کامل پذیرفتم.
مراسم عروسی بی داماد
12 آبان ماه سال 75 همزمان با ولادت حضرت زهراسلاماللهعلیها عروسیمان را برگزار و زندگی مشترکمان را شروع کردیم. ما قصد داشتیم برای شروع زندگی به مشهد برویم ولی خانواده آقابهرام قبول نکردند و گفتند باید عروسی بگیرید. شب عروسی چون تولد حضرت زهرااسلاماللهعلیها آقا بهرام به هیئت رفتند. دوستانش به او میگویند اینجا چه کنی؟ میگوید برای شب تولد به هیئت آمدم. آنها دعوایش میکنند که باید در مراسم عروسی باشد. به همین خاطر به خانه برگشت اما باز هم در مراسم حضور نداشت. چون جو قسمت مردانه، به نظر او درست نبود بدون اینکه به کسی بگوید به طبقه بالای خانهای که مراسم برگزار میشد رفته و تا آخر مراسم آنجا بود. یعنی در حقیقت مراسم بی حضور داماد برگزار شد.
دوری از خانواده
زندگیمان را ساده شروع کردیم. بعد از عروسی 5 سال طبقه بالای خانه مادرشوهرم که یک اتاق 9 متری بود، زندگی کردیم. سال 76 دختر بزرگم زینبخانم به دنیا آمد. زینب که یکساله شد یک مأموریت شش ماهه به اصفهان برایش پیش آمد و رفت. من ماندم و یک بچه یک ساله. بهمنماه رفتند تا عید که برای مرخصی آمدند. اردیبهشت همان سال پدرشان به رحمت خدا رفتند، از آن به بعد هر هفته به ما سر میزدند تا اینکه دوره مأموریت 6 ماههشان تمام شد.
بهترین دوران زندگی
مدتی بعد، قرار بود برای مأموریت به مشهد بروند اما اینبار گفتند شما را تنها نمیگذارم. ابتدا خودشان به مشهد رفتند و خانهای را از طرف محل کار هماهنگ کردند و ما را به خودش به مشهد برد. 6 ماه در مشهد بودیم که بهترین دوران زندگیمان بود. صبحها من و زینب به حرم میرفتیم، ظهر برمیگشتیم، آقابهرام هم میآمد خانه و نهار را با هم میخوردیم و دوباره به حرم میرفتیم. به غیر از امامرضا کسی را را نداشتیم. البته دوستان آقابهرام بودند و حتی جشن دوسالگی زینبخانم را با حضور آنها برگزار کردیم. همسرم کارهای فرهنگیشان را در مشهد هم ادامه دادند. هفتهای یکبار در صحن حرم امامرضاعلیهالسلام هیئتشان دور هم جمع میشدند، آقابهرام یا دیگر دوستانشان را آنجا مداحی میکردند. همسرم عاشق امام رضاعلیهالسلام بود. شعر که میگفتند، تمام شعرهایشان را با نام غلامرضا امضا میکردند.
از مشهد که برگشتیم سه سال دیگر مهمان منزل مادرشوهرم بودیم تا اینکه وقتی برادرشوهرم ازدواج کردند، خانهای اجاره کردیم و از خانه مادرشوهرم رفتیم. 8 سال مستأجر بودیم. اخلاق همسرم اینقدر خوب بود که صاحبخانهمان همیشه انتخاب دیگر مستأجرهایش را به همسر من میسپرد. وقتی بعد چند سال خانهای خریداری کردیم هم صاحبخانهمان نمیگذاشت به خانهمان برویم. میگفت آنجا را اجاره بدهید و در همین منزل من بمانید.
هیچ وقت برای من و بچهها کم نمیگذاشت
همسرم وقتی به خانه میآمد خستگیاش را جلوی در میگذاشت و وارد منزل میشد. غیر از شغلشان، فرمانده پایگاه بسیج و یک مدت هم فرمانده حوزه بسیج شدند و مشغلهشان خیلی زیاد بود. ساعتی مشخصی برای آمدن به خانه نداشتند. خیلی وقتها بعد از محل کار میآمدند خانه سری به ما میزدند و دوباره تا شب به مسجد و پایگاه بسیج میرفتند. اما با این همه هیچ وقت برای من و بچهها کم نمیگذاشت.
برای بچهها خیلی وقت میگذاشت. دوست داشت آنها در آسایش باشند. با اینکه مدرسه زینب به خانهمان نزدیک بود و میتوانست پیاده برود ولی پدرش یا برایش سرویس میگرفت یا خودش او را میبرد و میآورد. حتی وقتی هم دانشگاه قبول شد این کار را ادامه داد. صبحها او را به دانشگاه میرساند، برای زمان برگشتش هم مرخصی ساعتی میگرفت، از ورامین که محل کارشان بود به دانشگاه زینب میرفت، او را به خانه میآورد و دوباره به سر کارش برمیگشت.
برنامه هیئتشان همیشه به راه بود و ما را هم با خود میبرد. وقتی میخواستیم به هیئت برویم به بچهها قول میداد که آنها را به پارک میبرد، با این کار بچهها به هیئت رفتن تشویق میشدند. وقتی هیئت غذا میداد زیرانداز و قاشق برمیداشتیم، با برنامهریزی آقابهرام بعد از هیئت با خانواده دوستانشان به پارک میرفتیم. خانمها یک طرف، آقایان یک طرف مینشستیم، غذا میخوردیم و حرف میزدیم، بچهها هم با خوشحالی به بازیشان میرسیدند. اهل سفر به خصوص سفرهای زیارتی بودند و خیلی مسافرت میرفتیم. معمولا سال تحویل هم حرم امامرضاعلیهالسلام بودیم.
فقط رضایت خدا را مدنظر داشت
آقابهرام خیلی خوشاخلاق و دست و دلباز بودند. هر نیازمندی برای کمک به ایشان مراجعه میکرد دست خالی برنمیگشت. یکبار سر مزار پدربزرگشان یکی آمد جلو و به همسرم گفت من از شهرستان آمدم و پول ندارم به شهرمان برگردم. همسرم از جیبش کل پولهایش را درآورد و گرفت جلوی او و گفت هر چقدر نیاز داری بردار. آن بنده خدا یک 5 هزار تومانی برداشت. همسرم گفت اگر باز هم نیاز داری بردار.
با اخلاقش همه را چه بزرگ و چه کوچک جذب خودش میکرد. در کار و زندگی اصلا خودش را در نظر نمیگرفت، فقط رضایت خدا را مدنظر داشت. میگفت اگر در کاری منم منم کنید، کار جلو نمیرود. در هر زمینهای هم از جان و دل کار میکرد.
سر قولت هستی؟
شهریور سال 94 دخترم زینب عقد کرد و آذرماه همان سال آقابهرام برای بار اول عازم سوریه شد. به ما گفتند یک ماهه میروند ولی مدت زمان ماندنش را از آنجا مدام تمدید کردند تا اینکه بعد از 48 روز برگشتند. در آن مدت ریحانه خیلی ناراحت بود و برای پدرش دلتنگی میکرد. من هم در تماسهای تلفنی از او میخواستم برگردد. قبل از برگشتش یکی از دوستان شهیدش را در محله ما تشییع کردند وقتی هم خودش برای مرخصی آمد 5، 6 نفر دیگر به شهادت رسیدند. با دیدن این اتفاقات وقتی برگشت با اینکه مدت مأموریتشان یک ساله بود اما من و بچهها دیگر راضی نشدیم که برود. به او گفتم جهیزیه زینب را آماده کن و او را سر زندگیاش بفرستیم آن وقت اگر خواستی دوباره به سوریه برو. حرف مرا پذیرفت و ماند. بعد از عروسی زینب به من گفت سر قولت هستی؟ گفتم بله، حالا میتوانی بروی.
من را پیش حضرت زینبسلاماللهعلیها شرمنده کردی
مدتی برای رفتن تلاش کردند اما کارشان امروز و فردا میشد تا 28 اسفند که گفتند کار اعزامشان درست شده است. چون ما عهد کرده بودیم عیدها کنار امامرضاعلیهالسلام باشیم به او گفتم بگذار سفر مشهد هم برویم و بعد برو. مخالفت کردند و گفتند شما همراه دختر و دامادمان بروید. گفتم من بی شما جایی نمیروم. نهایتا حرفم را قبول کردند، پروازها هم کنسل شد و او برای عید پیش ما ماند. برای سال تحویل کنار مزار شهدا رفتیم. وقتی برگشتیم ریحانه یک لحظه سراغ فلاسک آبجوشی که همراهمان بود رفت و خودش را سوزاند. با خودم گفتم اول سال که این اتفاق افتاد، خدا امسال را تا آخر به خیر کند.
برای سفر مشهد یک مقدار دودل بودیم چون از طرف محل کار دامادم به او اجازه نمیدادند اما بالأخره رضایت دادند و ما شبانه وسایل را جمع کردیم و عازم مشهد شدیم.
26 اردیبهشت 96 کار اعزام آقابهرام جور شد و او برای دوم راهی شد. یک هفته بعد برگشتند، دو روز تهران بودند و کارهایی که باید انجام میدادند و دوباره به سوریه رفتند و تا 18 تیرماه آنجا بودند.
وقتی برای مرخصی آمدند با اینکه به من و ریحانه خیلی سخت گذشته بود اما دیگر نمیتوانستم با رفتنشان مخالفت کنم. چون همان دفعه اول که مانع سفرشان شدم، مدام میگفتند من را پیش حضرت زینبسلاماللهعلیها شرمنده کردی. قرار بر این بود یک ماه او در سوریه بماند و یک ماه دوستش اما چون آقابهرام شنیده بود زینب باردار است از دوستش خواسته بود که 6 ماه اول کامل او بماند تا بتواند زمان تولد بچه زینب پیش ما باشد که آخر هم اتفاق نیفتاد و توانستند دوقلوهای زینب را ببینند.
ریحانه را با داستان حضرت رقیه برای شهادتش آماده کرد
10 روز در تهران ماندند. 3 روز به محل کارشان رفتند و بقیهاش را کامل پیش ما بودند. در این هفت روز ریحانه دستور میداد و پدرش اطاعت میکرد. هر جا دوست داشت گفت و پدرش او را برد. با هم به شهربازی و باغوحش رفتند و حسابی خوش گذراندند. زمانی که همسرم سوریه بود من و ریحانه خواب درستی نداشتیم، در این ده روز من گفتم فقط میخواهم بخوابم. یک شب که زود خوابیده بودم، آخرای شب بیدار شدم و دیدم همسرم و ریحانه بیدارند و او دارد برای ریحانه داستان حضرت رقیه را تعریف میکند. با این کار میخواست ریحانه را برای شهادتش آماده کند.
در آن مدت ده روز، آقا بهرام باید برای کاری به قم میرفتند، به ما هم گفتند که همراهشان باشیم. زینب گفت امتحان دارم و نمیتوانم بیایم، ریحانه هم گفت پیش او میماند. نهایتا من و او با هم آخرین مسافرتمان را رفتیم.
کآرام جانم میرود
زیاد از شهادت در خانه صحبت میکردند. زینب گاهی از او عکس میانداخت و به شوخی میگفت بابا این عکس 5 دقیقه قبل از شهادتت است. خودش هم در مورد بعضی عکسها میگفت این به درد زمان شهادتم میخورد.
بار آخری که میخواستند به سوریه بروند، تماس گرفتند با او که همه پروازها کنسل شده است. همسرم میگفت نه پرواز شما فرماندهها کنسل است، ما سربازها میرویم. کلی خوراکی در چمدانش گذاشته بودم. وقتی چمدان را برداشت گفت چه خبره؟ آنجا همه چی هست. گفتم نه، چون برایم تعریف کرده بود که یک شب به خاطر آزار پشهها نتوانسته بودند بخوابند، من برایش قرص و پماد و... را هم در وسایلشان گذاشته بودم که اذیت نشوند.
هر مرتبه میخواستند به مأموریت برود، بچهها را بغل میکرد و به سینهاش میچسباند اما اینبار خیلی سریع رفت. هر بار ریحانه تا در کوچه با او میرفت و پشت سر او آب میریخت. بعد که پدرش میرفت پلهها را تا بالا گریه میکرد. به خاطر همین پدرش هیچ وقت گریهاش را ندیده بود اما این دفعه ریحانه اصلا نتوانست خودش را کنترل کند و مدام گریه میکرد. این مرتبه خودم تا پایین رفتم. وقتی سوار ماشین شد تا سر کوچه که برسد به من نگاه میکرد و دستش را تکان میداد.
دوستان شهید زیادی داشتند. هر بار که به بهشت زهرا میرفتیم بعد از سر زدن به قطعات مختلف وقتی به قطعه 50 و سر مزار دوستانش میرسیدیم جلو نمیآمد و همان عقب روی یک صندلی مینشست و نگاه میکرد. اما قبل از سفر آخرشان جلو رفتند و زیر پای مزار شهید مرتضی کریمی نشستند. بعد از شهادتش یاد این اتفاق افتادم و پرسوجو کردیم و فهمیدیم آنجا خالی است و مزارشان همان مکان شد.
بی بابا شدیم
روز پنجشنبه 22 تیرماه از صبح دلم آشوب بود. قرار بود خانوادهام برای دیدار برادرم که تازه عمل کرده بود به تهران بیایند. قبلا این خبر را به آقابهرام گفته بودم او هم از من خواست با آنها به شهرستان برگردیم. حتی قبل از رفتن به من گفت بیایید شما را به شهرستان ببرم و آنجا بگذارم و بعد با خیال راحت به مأموریتم برسم. اما من قبول نکردم و گفتم شما میخواهی بروی، خودم باید بدرقهات کنم. اصلا دلم نمیآید بروم.
برای سفرمان با زینب به خرید رفتیم. تازه به محل خرید رسیده بودیم که دامادم آقامرتضی زنگ زد و گفت کجایید؟ زینب گفت من که خبر دادم آمدیم خرید. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره تماس گرفت و سؤالش را تکرار کرد و بعد هم به زینب گفت برو خانه مادرت و خانه خودمان نیا. یکبار دیگر هم تماس گرفت و گفت زود بیایید میخواهم شما را به کهفالشهدا ببرم. به زینب گفتم حتما اتفاقی افتاده که آقامرتضی اینطور مشکوک رفتار میکند. از بدشانسی من هم گوشیام را همراهم نبرده بودم. مدام به دخترم میگفتم شما خرید کن من به خانه برمیگردم، میترسم بابا نماس بگیرد. اما زینب گفت اگر به شما زنگ بزند و جواب ندهید، حتما با من تماس میگیرد، پس نگران نباش.
چند دقیقه بعد از تماس دامادم، دخترخاله همسرم زنگ زد و گفت کجایید؟ من جلوی در خانهتان هستم. بعد از این تماس تصمیم گرفتیم به خانه برگردیم. حدود ساعت حدود 9 شب بود که به خانه رسیدیم. همین که دخترخاله همسرم را دیدم فهمیدم گریه کرده است. گفتم عاطفه چی شده؟ چرا گریه کردی؟ همسر او هم سوریه بود. گفت با او صحبت کردم، دلم گرفته بود و گریه کردم. گفتم او یک ماه سوریه است من تو را اینطور ندیده بودم، چی اتفاقی افتاده است؟ وقتی وارد منزل شدیم. من مشغول کار شدم و اصلا تلفن همراهم را فراموش کردم. ما از همه چا بیخبر بودیم ولی همه دوستان و همکارانش جلوی خانه جمع شده بودند تا وقتی خبر را دادند به منزلمان بیایند. با اینکه یکی از دوستان همسرم را در کوچه دیدم ولی اصلا به ذهنم خطور نکرد که اتفاقی افتاده است.
بعد از مدتی یاد تلفنم افتادم، وقتی نگاه کردم دیدم یک تماس بیپاسخ از یکی از دوستان همسرم دارم، با او تماس گرفتم و علت را جویا شدم، هول شد و گفت اشتباهی شماره شما را گرفته بودم. اما چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت و گفت: حاجخانم بیدارید؟ اگر بیدارید یک امانتی برایتان بیاورم. گفتم بله، تشریف بیاورید. وقتی آمد گفت: بهرام مجروح شده، من گفتم نه، راستش را نمیگویید او به شهادت رسیده است. اما او باز هم انکار کرد. سریع رفتم سراغ تلفنم و با همسرم تماس گرفتم اما جواب نداد. زنگ زدم به گوشی چند تا از همکارانشان و گفتم از آقاجواد چه خبر؟ (همسرم را در محل کار جواد صدا میکردند، در سوریه هم به ابوزینب و حافظ مشهور بود.)گفتند آقاجواد حالشان خوب است. گفتم میگویند زخمی شده است، راستش را به من بگویید ولی باز آنها هم جواب درستی ندادند. تا اینکه با یکی از دوستان آقابهرام که همسرم همیشه میگفت او جای پسرم هست، تماس گرفتم. او گفت حاجخانم بی بابا شدیم.
موشک تاو و یک غم بزرگ
همیشه به خودش میگفتم این سوریه آخر تو را از من میگیرد، آخرش هم گرفت. تکفیریها با موشک تاو خودروی بهرام را هدف گرفته بودند. ماشین آتش میگیرد و شعلهور میشود. وقتی من از شهادتش پرسیدم به من گفتند او مانند امامحسین، حضرت زهرا و حضرت عباسی شهید شده است. پیکر همسرم دو روز در خودرو مانده بود و نمیتوانستند انتقال بدهند. به ما هم گفتند فقط دعا کنید پیکرش برگردد که الحمدالله این اتفاق افتاد.
رفیق نیمه راه
برای وداع اول به محل کار آقابهرام و بعد هم به مراسم معراج رفتیم. وقتی پیکرش را دیدم، گفتم قرارمان این نبود. آرزوی شهادت برایت میکردم اما نه به این زودی. همیشه آرزو میکردیم با هم بمیریم. رفیق نیمه راه شدم.
بابا کنارمان است
بعد شهادت کاملا حضورش را حس میکنیم و هر مشکلی داشته باشیم سریع حل میکند. دخترهای زینب بعد از شهادت آقابهرام به دنیا آمدند. وقتی دخترم زینب میخواست وضع حمل کند، من سوریه بودم و نتواستم کنارش باشم اما زینب میگفت بابا در اتاق عمل کنارم بود. حتی خواهرشوهرم میگفت خودم به چشم برادرم را در بیمارستان دیدم.
ریحانه هم به این واقعیت رسیده است که هر چه میخواهد بابا برایش فراهم میکند. بعد که از سوریه برگشتیم ریحانه اصرار داشت دوقلوهای خواهرش را ببیند اما خب بچهها به خاطر شرایط خاصشان در یک قسمتی بستری بودند که فقط پدر و مادر اجازه ملاقات داشتند. من به ریحانه گفتم اینجا فقط باید از بابا کمک بخواهیم. همین را که گفتم یک پرستار آمد. من از او خواهش کردم که فقط بچهها را بتوانیم از دور ببینم، او قبول کرد و اجازه داد ما بچهها را ببینیم حتی مرتبه بعد، رقیه را که شرایطش بهتر بود را آورد تا ما او را از نزدیک ببینیم.
ریحانه باور دارد که پدرش کنارش هست. یکبار که بیرون بودیم به ریحانه گفتم دلم میخواهد همین الان به شهرستان برویم، ریحانه گفت خب برویم. گفتم تنها هستیم میترسم یک موقع اتفاقی بیفتد، گفت ما که تنها نیستیم بابا کنارمان هست.
واسطه خیر
من و همسرم دختر خانمها و آقایان را برای ازدواج به هم معرفی میکردیم. آقا بهرام همیشه میگفت بازنشسته که شدم این کار را حتما ادامه میدهم. دختر و پسرهای خوب باید به هم برسند، ثواب دارد. این اواخر دو، سه نفر خواستگار برای خواهر دوست زینب فرستاده بود اما جور نمیشد. خیلی ناراحت بود و میگفت تا حالا نشده من خواستگار بفرستم و جور نشود. بعد از شهادت، مادر دوست زینب یکبار سر مزار گفت من نمیدانم، حاجآقا این دخترم را خودت باید شوهر بدهی. بعد از چهلم همسرم، در شهریور ماه میخواستیم برای او سر مزارش تولد بگیریم. زینب با من تماس گرفت و خبر داد که خدا را شکر شرایط ازدواج خواهر دوستش جور شده و مادرش اجازه خواسته که تا مراسم عقد او را سر مزار بابا برگزار کنند. گفتم اشکالی ندارد. بعدا مادر دوستش برایم تعریف کرد که قرار بوده مراسم در محضر برگزار شود اما او یک روز بعد از نماز صبح خواب میبیند که به او میگویند این ازدواج را آقابهرام جورکرده است به خاطر همین تصمیم گرفته بودند مراسم را سر مزار شهید برگزار کنند.