فاطمه قهرمانی
ـ مریم؟ مریمخانم؟
ـ جانم؟
ـ تو نمیدونی شماره آژانس سر کوچه کجاست؟
ـ توی گوشیم دارم شمارشو یه دقیقه صبر...
انگار که یاد چیزی افتاده باشد حرفش را نیمه تمام گذاشت و پرسید:
ـ تاکسی برای چی؟ ماشینت باز خراب شده؟
ـ حواست کجاست خانم خانما؟ مگه دیشب بهت نگفتم بیمه ماشین تمام شده باید فردا صبح برم دنبال کارش؟
آهی کشید و آرام گفت: «آهان الان یادم اومد»
سوار تاکسی که شد چشمان غمگین مریم در مقابلش جان گرفت. قول داده بود این ماه حتما آن مانتوی آبی کاربنی را که با هم در پاساژ دیده بودند برایش بخرد اما جلوی او بدقول شده بود. باز هم این حواسپرتی کار دستش داده بود. یادش رفته بود که این ماه بیشتر حقوقش میرود برای بیمه ماشین. روزگار بدی شده بود. هرچه بیشتر کار میکرد کمتر دخل و خرجش با هم میخواند! انگار پول شده بود جن و او بسمالله! با این وضعیت گرانی هم هر ماه یک بلایی سرش هوار میشد و همین اندک حقوق را هم از او دریغ میکرد. یک بار کولرگازی خراب میشد. یکبار متین بیمار میشد. حالا هم که با دادن پول بیمه تقریبا تا آخر ماه باید با هوا زندگی میکردند! اما خب چاره چه بود؟ باید میساختند... به قول آقاجون خدا بیامرز خدا به همان اندک پول آدم برکت بدهد! که خدا را شکر در زندگی او بود.
کارش در شرکت بیمه چند ساعتی طول کشید. خسته از بالا و پایین رفتنها سوار تاکسی شد. چشمانش را بست و سعی کرد فارغ از صدای بوق و بوی دود، از باد اندک کولر ماشین لذت ببرد. صدای زنگ موبایلش او را از حساب و کتابهایش بیرون کشید. خواهر کوچکش مهناز بود. لبخند کمجانی بر لبانش نشست
ـ سلام داداش. حالت خوبه؟ زن داداش و متین چیکار میکنن؟
ـ سلام مهنازجان. خداروشکر همه خوبیم. تو خوبی؟ خانمجان چطوره؟
ـ ما هم خوبیم. خانمجانم سلام میرسونه. دلش حسابی هوای متین کرده. میتونی چند روز زودتر بیای دنبالش؟
ـ زودتر؟!
ـ نگو که یادت نیست؟!
ـ چی یادم نیست مهناز؟ جون به سرم کردی آخه دختر!
ـ هفته بعد عید غدیر خانداداش. امسالم که نوبت شماست. واقعا یادت رفته بود؟!
آه از نهادش برخاست زیر لب چیزی شبیه: «بیچاره شدم!» زمزمه کرد.
ـ چیزی گفتی داداش؟
ـ نه! دستت درد نکنه بهم یادآوری کردی. به خانمجان بگو باشه چشم چند روز زودتر میام دنبالش.
خداحافظی که کرد دنیا روی سرش آوار شد. گل بود به سبزه نیز آراسته شد!
مادر تنها سید کل فامیل بود و برکت فامیل! هر سال عید غدیر که میشد آقاجون یک مهمانی مفصل ترتیب میداد و همه اقوام را برای شام دعوت میکرد. بعد از مرگ او این مسئولیت به فرزندان واگذار شد. امسال هم نوبت او بود. اما با این دست تنگ چطور میتوانست از پسش بربیاید؟ کاش حداقل مهناز زودتر به او زنگ میزد تا از خیر بیمه کردن ماشین میگذشت. نزدیک خانه بود که فکری به ذهنش رسید مردد بود اما دل به دریا زد و شماره احمد دوست قدیمیاش را گرفت. چند ماه پیش مقداری پول به او قرض داده بود تا خرج درمان همسرش بکند قرار بود ماه پیش این پول را برگرداند اما خبری از او نشده بود. صدای ماتمزده و اوضاع خراب او را که شنید رویش نشد که درخواستش را بگوید.
مغزش از فشار این همه فکر داشت منفجر میشد. به چند نفری زنگ زد اما انگار این روزها هشت همه گروی نهشان بود!
شب، وقتی تمام شهر در خواب عمیقی فرو رفته بود او پشت پنجره ایستاده و به خیابان خلوت خیره مانده بود. خواب به چشمانش نمیآمد انگار که بخواهد برای خودش توضیح بدهد زیر لب زمزمه کرد: «کاش میشد بازم مساعده میگرفتم. اما آخه هر ماه مساعده نمیشه که! کاش حداقل از روم میومد تا از برادر و خواهرهام کمک میگرفتم. پسر بزرگ خانواده بودنم مکافاتیهها! حتما تا الان مهناز به همه فامیل خبر داده که برای عید بیان اینجا. ای خدا آخه من چیکار کنم؟!» صدای مریم او را ترساند:
ـ رضا اینجا چیکار میکنی؟ چرا نخوابیدی؟
از صبح شاهد حال بد او بود اما میدانست تا خودش نخواهد لب باز نمیکند. خوب میشناختش! مشکلاتش را نمیگفت تا مریم را ناراحت نکند ولی دیگر نمیتوانست طاقت بیاورد حتما اتفاق مهمی افتاده بود که رضا این چنین آشفته بود. آنقدر اصرار کرد تا بالأخره قفل سکوت او باز شد و گفت قضیه از چه قرار است. دلشوره افتاد به جان مریم اما لبخندی زد و سعی کرد او را آرام کند.
سه روز مانده بود به عید غدیر. امروز باید میرفت دنبال خانمجان. خیره شده بود به تابلو مقابلش. خط آقاجون بود. یادگاری که در خانه تمام فرزندانش خودنمایی میکرد و به نستعلیق نوشته شده بود «حیدر». آهی کشید و فکر کرد باید به خانمجان چه بگوید؟ نمیدانست!
« بیا رضاجان» مریم ظرف غذا را برای مسیری که پیش رو داشت به دستش داد. لبخندی زد و تشکر کرد. مریم کمی این پا آن پا کرد و پاکتی را مقابلش گرفت.
ـ این چیه؟!
ـ یه کم پسانداز کرده بودم برای روز مبادا. حالا هم روز مباداست دیگه!
ـ پسانداز؟! اونوقت من خبر نداشتم؟
دلش رضا نبود قبول کند. اما مریم آنقدر گفت و گفت تا باور کرد که این پولها واقعا پساندازش است و راضیاش کرد تا قبول کند. نگاهش را به او دوخت. نگاهی لبالب از قدرشناسی و عشق. یار همیشگیاش باز هم به دادش رسیده بود.
ریسههای رنگی، اسکناسهای مهرخورده عیدی، صدای شاد ملودیخوان همه بر لب خانمجان لبخند نشانده بود که همین لبخند برای رضا به تمام فکر و خیال آن چند روز میارزید.
چند ماهی که گذشت اتفاقی فهمید پولی که مریم ادعا کرده بود پساندازش است از کجا آمده. دستبندی را که دوران نامزدی برای تولدش خریده بود فروخته بود. اما آن دستبند که به جانش بند بود چطور توانسته بود از یکی از بهترین خاطرههایش بگذرد؟
***
خودش بود! خودِ خودش! جلوی طلافروشی ایستاده بود و ذوقزده زل زده بود به دستبندی که مو نمیزد با دستبند مریم. انگار باید باز هم مساعده میگرفت!