مرضیه ولی حصاری
بغض بدجور گلویم را فشار میدهد، ولی نمیخواهم اینجا گریه کنم. گرما هم داشت عذاب آور میشد. کمی شالم را جلو میکشم. زیر لب چند بار تکرار می کنم:
ـ بیوجدان... بیغیرت...
اختیار اشکهایم از دستم در میرود. اولین قطره که روی گونههایم سرازیر میشود به سمت خیابان میروم و برای اولین تاکسی دست تکان میدهم.
ـ دربست!
چند قدم جلوتر میایستد. به سرعت سوار میشوم. در را که میبندم بدون سلام میگویم: لطفا کولر را روشن کنید.
هنوز جملهام تمام نشده است که بغضم میترکد، دستهایم را جلوی صورتم میگیرم. شانههایم میلرزد. دوست دارم دنیا همانجا تمام میشد. آخر کار خودش را کرد... طلاقم داد، عاشقش نبودم اما طلاق... سعید از اول هم دلش با من نبود نه اینکه با من نباشد با هیچ کس نبود. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت خودش بود و خودش. برای اینکه بتواند به پولهای آن دخترک برسد به راحتی من را طلاق داد، بعد از پنج سال زندگی در دادگاه هر چه به دهانش آمد نثارم کرد. چه راحت زیر تمام حرفهایش زد. قرار بود بهترین زندگی دنیا را برای من درست کند، در این پنج سال حتی به کوچکترین قولهایش هم عمل نکرد. چطور دلش آمد با من این کار را بکند؟! آقا جانم راست میگفت... کاش به حرفهایش گوش کرده بودم. از همان روز خواستگاری گفت جنس این پسر شیشه خورده دارد. اما کو گوش شنوا؟! حالا با چه رویی در چشمان آقا جانم نگاه کنم.
ـ ببخشید خانم... آب تو ماشین دارم، میخواید یک لیوان آب بهتون بدم، شاید حالتون بهتر بشه...
دلم فرو ریخت، صدای خودش بود. باورم نمیشد. حتما اشتباه میکردم. دستانم را از جلوی صورتم برداشتم، به چشمانش در آینه ماشین نگاه کردم... محسن بود...
***
ندا پشت سرم تند تند قدم برمیداشت، میخواستم سریعتر از دانشگاه خارج شوم.
ـ آزاده صبر کن، یه دقیقه صبر کن... چه کار کردی؟ چرا این کار رو کردی؟
از در دانشگاه که خارج شدم ایستادم.
ـ چی میگی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟ من برای همه کارهام باید به تو توضیح بدم؟
ندا بدجور نگاهم میکرد.
ـ نه، برای همه کارهات نه! ولی برای این یکی باید توضیح بدی... واسه چی پسر مردم رو گذاشتی سر کار؟ خجالت نکشیدی؟! پسره اومده میگه اجازه بدید مادرم با خانوادهتون تماس بگیره، تو هم گفتی باشه؟!
ـ مگه چیه؟ تو چرا ناراحتی؟
ندا محکم مچ دستم را گرفت.
ـ دستم رو ول کن...
ـ آزاده تو خودت میدونی که معیارهای تو به این پسره نمیخوره. تو این پسره رو گذاشتی سر کار مثلا میخوای چی رو ثابت کنی؟
راه افتادم سمت خیابان اصلی. ندا همچنان دنبالم میآمد و یکریز حرف میزد.
ـ تو که نمیخوای جواب مثبت بدی، چرا این بندهخدا رو دلگرم کردی؟ گناه داره. همه عالم و آدم میدونن که تو واسه ازدواج فقط به پول...
محکم سر جایم ایستادم. رو کردم به ندا. انگشتم را جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
ـ ببین ندا، یه حرف رو صدبار که نباید بزنم. به تو ربطی نداره. دلم خواست بیاد خواستگاری. حالا اینکه معیارم چیه و جواب منفی میدم یا مثبت، به خودم ربط داره. فهمیدی؟
ندا فقط نگاهم میکند.
در ایستگاه اتوبوس می نشینم، ندا رفته است، دست از سرم برداشت، شاید هم حسودی میکند، دوستش دارم ولی نه آنقدر که بخواهم اجازه دهم در هر کاری دخالت کند.
***
جلوی آینه ایستادم. روسری آبی فیروزهای را روی سرم انداختم، چرخی میزنم و لبخندی از روی رضایت تحویل خودم میدهم. وجدانم کمی درد میکند اما بعد به خودم نهیب میزنم: مگه چه ایرادی داره؟ هر دختری هزارتا خواستگار داره! به همهشون که جواب مثبت نمیده!
محسن پسر خوب و سر به زیری بود. قیافه مظلوم و تو دل برویی هم داشت خیلی از دخترهای دانشگاه دلشان ضعف میرفت که محسن به خواستگاریشان برود. شاید به خاطر همین بود که قبول کردم به خواستگاری بیاید. میخواستم حال همهشان را بگیرم. نمیشد که همه چیز برای آنها باشد. دلم میخواست قیافه همهشان را میدیدم وقتی میفهمیدند من به محسن جواب رد دادهام.
با صدای زنگ در به خودم آمدم. به طرف پنجره رفتم و از کنار پرده وارد شدنشان را نگاه کردم. لباس سفید پوشیده بود و یک دستهگل رز قرمز هم دستش بود. باز سرش پایین بود و کمتر اطراف را نگاه میکرد. مادر و پدرش پیرتر از چیزی بودند که فکرش را میکردم. کاش کمی هم پول و پله داشت. آنوقت در بله گفتن تردید نمیکردم. ولی حالا باید فکر کنم چطوری دست به سرش کنم.
***
تا به حال آنقدر به گلهای قالی نگاه نکرده بودم. محسن آرام آرام حرف میزد. از معیارهایش میگفت. از اینکه باید با پدر و مادرش زندگی کند و خواهر و برادر دیگری ندارد، از اینکه یک خانه نقلی پایین شهر دارند، اینکه بعد ازظهرها وقتی از دانشگاه بر میگردد روی تاکسی پسر عمویش کار میکند، بیشتر حرفهایش را نمیشنوم...
در دلم به خودم فحش می دهم. ندا راست میگفت. کارم احمقانه بود. از حرف زدنش میشد فهمید که عاشق شده! اما عشق که برای کسی آب و نان نمی شود، نمی توانستم زندگی خودم را بخاطر یه دلدادی ساده ویران کنم. دلم برایش میسوخت!
ـ آزاده خانم شما حرفی ندارید؟
نمیدانستم چطور این بازی مسخرهای را که شروع کرده بودم تمام کنم. خجالت میکشیدم.
ـ راستش نمیدونم چطوری بگم؟ میترسم شما از دستم دلخور بشید.
ـ چرا دلخور بشم؟! ما اینجا نشستیم که حرف بزنیم، حرفتون رو بزنید. پای یک عمر زندگی وسطه.
ـ راستش، چی بگم، من دلم نمیخواد مثل پدر و مادرم زندگی کنم. نه اینکه اونا بد زندگی کرده باشنها، نه ولی من جور دیگهای فکر میکنم ،دلم نمیخواد همیشه هشتم گروی نهم باشه. دلم میخواد خونه بزرگ داشته باشم، ماشین مدل بالا، مهمونیهای بزرگ... دلم میخواد بچههام رو تو ناز و نعمت بزرگ کنم، سفرهای خارجی برم، عروسی باشکوه... دلم نمیخواد توی یه خونه کوچیک اونم با پدر شوهر و مادر شوهر یک جا زندگی کنم... من... من...
محسن سرش پایین بود. صورتش سرخ شده بود. کمی جا به جا شد. آرامتر از قبل گفت:
ـ من تمام سعیام رو میکنم تا از لحاظ مادی...
نگذاشتم حرفش تمام شود.
ـ من نمیتونم به امید سعی شما بمونم. واقعا متأسفم... من رو ببخشید...
محسن از جایش بلند شد. انگار در خودش شکسته بود. حرفی نزد و فقط گفت:
ـ ببخشید مزاحمتون شدم.
رفتنشان را از پنجره تماشا کردم. صدای آقا جان از پایین پلهها میآمد.
ـ چی گفتی به این پسره چرا این مدلی رفتن؟
از پلهها پایین رفتم. قیافه آقا جان درهم بود روی اولین صندلی نشستم.
ـ ببنید آقا جان، من اشتباه کردم گفتم اینا بیان خواستگاری، خودتون همیشه میگید انسان جایز الاخطاست، اینا وضعشون از خود ما هم بدتره. من نمیخوام مثل آفاق بدبخت بشم، من نمیخوام دلم همیشه پر از حسرت باشه، من...
مادر میان کلامم پرید و گفت: درست حرف بزن دختر، کجای آفاق بدبخته؟ داره مثل دسته گل زندگی میکنه!
پوزخندی زدم:
ـ کدوم دسته گل، اینکه هر سال اثاثش رو کولشه، شد زندگی؟ اینکه سالی به دوازده ماه یه لباس نمیتونه برای خودش بخره، اینکه حسرت یه مسافرت به دلش مونده؟
ـ مادر این چه حرفیه؟! هر زندگی بالا و پایین داره، زن و شوهر باید دست به دست هم بدن و زندگیشون بسازن.
ـ من نمیخوام چیزی بسازم، من درست انتخاب میکنم تا آنقدر فلاکت و بدبختی نکشم.
مادر صورتش را درهم کشید و به آشپزخانه رفت، صدایش هنوز به گوش میرسید که از بیچشمرویی من حرف میزد، اما آقا جان سکوت کرده بود و فقط نگاهم میکرد. بلند شدم و به طبقه بالا رفتم. روی زمین نشستم، دستانم را روی زانوهایم گذاشتم. به محسن فکر کردم، به چشمان غمگینش، ولی سریع به خودم نهیب زدم که عشق و عاشقی کشک است، باید درست انتخاب کنی دختر. باید منتظز موقعیتهای بهتر باشی.
جلسه خواستگاری آخرین باری بود که محسن را دیدم. حتی دوستانش در دانشگاه هم دیگر از محسن خبری نداشتند. محسن انگار آب شده و رفته بود توی زمین. اوایل کمی ناراحت و نگران شدم ولی بعد با خودم گفتم رفته پی زندگیش، شاید اصلا به من ربطی نداشته باشد.
***
نگه دار آقا، من پیاده میشم... گفتم نگه دار...
ماشین به سرعت ترمز کرد. حتما من را شناخته بود. شایدم نه! از کجا؟ من کلی تغییر کرده بودم. عمل بینی، پروتز لب...
سریع پیاده شدم حتی کرایه را ندادم. نباید میگذاشتم محسن بدبختی را در چهرهام ببیند. حتما کلی خوشحال میشد وقتی من رادر این وضع میدید. تا ته کوچه دویدم. ایستادم، سرم را برگرداندم. تاکسی هنوز سر کوچه ایستاده بود. آه، محسن این همه سال رهایم نکرده بود...
***
با صدای عزیز از خواب پریدم، چه خواب شیرینی بود کاش بیدار نشده بودم.
ـ محسن، مادر، بلندشو دیگه، پسرم امروز کلی کار داریم.
ـ بلندشدم عزیز جون.
در رختخواب نشستم و به خوابی که دیده بودم فکر کردم. کنار آزاده نشسته بودم، در یک جاده سرسبز، با هم ازدواج کرده بودیم. لبخندی روی لبهایم مینشیند.
ـ به چی میخندی مادر؟
ـ سلام عزیز، صبح بخیر، هیچی به خوابی که میدیدم.
ـ مگه چی میدیدی؟
ـ ولش کن عزیز، آقا جون کجاست؟
ـ رفته نون بگیره صبحونه بخوریم.
ـ چرا من زودتر بیدار نکردید خودم برم؟!
عزیز چشمکی زد و گفت:
ـ امروز شما مرخصی هستی، امروز یه روز خاص برات، هیچ کاری نمیخواد بکنی، فقط به خودت برس.
کنار عزیز مینشینم و دستش را در دست میگیرم و میفشارم.
ـ قربونتون برم که اینقدر مهربونید.
ـ میگم محسن مطمئنی این آزاده خانم میاد اینجا با ما زندگی کنه؟! نکنه یه وقت...
ـ عزیز جون نگران چی هستی؟ خیلی دختر خوبیه، رفتم تحقیق کردم خانوادشون هم سطح خودمونن، شوهر خواهرش هم یه کارگر سادهاس، فکر نمیکنم راضی نشه، راضی هم نشد، من راضیاش میکنم.
ـ قربونت برم مادر انشالله که مبارکت باشه اگر هم قبول نکرد فدای سرت، فوقش یه خونه اجاره میکنیم برات، میری سرخونه زندگی خودت.
ـ عزیز جون فکر خونه مستقل از سرت بیرون کن، من تحت هیچ شرایطی از شما جدا نمیشم...
صدای زنگ در رشته کلاممان را پاره میکند. مادر با چشم به در اشاره میکند و با لبخند میگوید:
ـ پاشو که پدر داماد با نون سنگک تازه اومد.
دستش را میبوسم و به طرف در میروم.
******
روبهروی آزاده نشستهام، نمیدانم چرا صحبت کردن برایم سخت شده، آزاده هیچ چیز نمیگوید و فقط به گلهای قالی نگاه میکند، استرس دارم، افکار مختلف به ذهنم هجوم آورده؛ آرام میپرسم:
ـ شما حرفی ندارید؟
ـ راستش نمیدونم چطوری بگم؟ میترسم شما از دستم دلخور بشید.
ـ چرا دلخور بشم ، ما اینجا نشستیم که حرف بزنیم ،حرفتون رو بزنید. پای یک عمر زندگی وسطه.
ـ راستش من دلم نمیخواد مثل پدر و مادرم زندگی کنم. دلم نمیخواد همیشه هشتم گروی نهم باشه. دلم میخواد خونه بزرگ داشته باشم، ماشین مدل بالا، مهمونیهای بزرگ... دلم میخواد بچههام رو تو ناز و نعمت بزرگ کنم سفرهای خارجی برم، عروسی باشکوه... دلم نمیخواد توی یه خونه کوچیک اونم با پدر شوهر و مادر شوهر یک جا زندگی کنم... من... من...
خون به صورتم هجوم میآورد، دلم میلرزد، تمام توانم را جمع میکنم و میگویم:
ـ من تمام سعیام رو میکنم تا از لحاظ مادی...
نگذاشت حرفم تمام شود.
ـ من نمیتونم به امید سعی شما بمونم. واقعا متأسفم... من رو ببخشید...
در خودم شکستم، احساس میکردم تمام خون بدنم به سرم هجوم برده، توانی در پاهایم نمانده بود، باید بلند میشدم، زیر لب یا علی گفتم.
ـ ببخشید مزاحمتون شدم.
دلم میخواست این پلهها تا ابد ادامه داشت و هیچ وقت به طبقه پایین نمیرسیدم. حس غریقی را داشتم که در اعماق یک چاه پرآب دست و پا میزند. پلهها تمام شد و من روبهروی همه ایستاده بودم.
ـ چی شد پسرم، پس عروس خانم چرا نیومدن؟
ـ بهتر دیگه رفع زحمت کنید بسم الله آقا جون...
مادر و پدر آزاده هاج و واج نگاهم میکردند. مادر آزاده دلش را به دریا زد و گفت:
ـ بفرمایید بشینید آقا محسن چه عجلهای حالا؟
ـ نه حاج خانم بهتره بریم...
عزیز آرام از جایش بلند شد و در حالی که از کنارم رد میشد تعارفات معمول را با مادر آزاده رد و بدل کرد. حس کردم صدای مادر هم بغض دارد...
***
عزیز استکان چای را مقابل گذاشت و در حالی که از درد زانو شکایت میکرد، کنارم نشست.
ـ نمیخوای بگی چی شده؟! سه روز زانوی غم بغل گرفتی نشستی ور دل من. به خاطر ما بهت جواب رد داد، آره؟ من که گفتم دختر مردم حق داره نخواد با یه پیرمرد و پیر زن زندگی کنه.
ـ بس کن عزیز، میشه در موردش صحبت نکنیم؟
ـ نه مادر نمیشه.
ـ گفت از من خوشش نمیاد همین و بس.
ـ وااااااا اگر خوشش نمیومد چرا اجازه داد بریم خواستگاری.
ـ نمیدونم عزیز، نمیدونم.
ـ عزیز، اگر یه خواهش ازتون بکنم قبول میکنید؟!
ـ تو جون بخواه مادر.
بغض سه روزهام میشکند و اشک آرام آرام روی گونههایم سرازیر میشود.
ـ از این شهر بریم عزیز، تو این شهر نفسم بند میاد، تورو به امام حسین آقا جون راضی کن از این جا بریم.
ـ چی میگی محسن، دانشگاهت؟!...
میان کلام عزیز می دوم .
ـ من دیگه نمیخوام برم دانشگاه، عزیز به امام حسین قسمت دادم.
چهره عزیز درهم کشیده میشود، چشمان معصومش را به چشمان گریان من میدوزد:
ـ قسم نده مادر، قسم نده، باشه با آقات حرف میزنم.
******
با دستمال عرق پیشانیام را پاک میکنم، سه ساعت است که از این سر شهر به آن سر شهر میروم تا داروی عزیز را پیدا کنم این تحریمهای لعنتی، داروها را کمیاب کرده، خدا لعنت کند هر چه ظالم است، زیر لب میگویم چه خوب از این شهر فرار کردیم. دستم به پیچ رادیوست تا شبکه معارف را پیدا کنم. با شنیدن صدای دربست پایم را روی ترمز میگذارم، با خودم فکر میکنم بگذار حداقل یک مسافر بزنیم. امروز هیچ درآمدی نداشتم. در باز میشود و خانمی سوار میشود، تا مینشیند، میگوید:
ـ لطفا کولر رو روشن کنید...
و بعد صدای هق هق گریهاش تمام ماشین را پر میکند، دلم برایش می سوزد، چند دقیقه که میگذرد، آرام میگویم:
ـ ببخشید خانم... آب تو ماشین دارم، میخواید یک لیوان آب بهتون بدم، شاید حالتون بهتر بشه...
گریههای زن بند میآید، در آینه چشمانش را میبینم، چند لحظه سکوت و بعد ناگهان فریاد میکشد:
ـ نگه دار آقا .. من پیاده میشم، گفتم نگه دار...
ناخودآگاه ترمز میکنم. زن به سرعت از ماشین پیاده میشود و میدود. همینطور از دور نگاهش میکنم، حتی کرایه را نداد، تقریبا به آخر کوچه رسیده است، میایستد، بر میگردد و به ماشین نگاه میکند.
خدای من باورم نمیشود آزاده است... انگار دنیا روی سرم خراب میشود؛ سرم را روی فرمان ماشین میگذارم قطره اشکی از گوشه چشمانم میچکد... سرم را بلند میکنم، کولر را خاموش میکنم و پنجره را پایین میکشم تا بوی عطرش از ماشین خارج شود... باید از این شهر فرار کنم...