سيده مريم طيار
عبدالقیس از ساعتی قبل زیر سایه نخلی به عبادت مشغول بود که ناگهان از جایش بلند شد و آشفتهحال نگاهی به لباسهای ابریشم خودش و همراهان انداخت و با تردید گفت: «شاید بهتر بود لباسها و زیورآلاتمان را مثل روز گذشته به کناری مینهادیم و لباسهای سادهتری به تن میکردیم.» دستی به طلاهای دور گردن و دستهایش کشید و گفت: «میترسم امروز هم محمد با دیدن ظاهرمان از ما روی بگرداند.» و چشمش را به چند نفر از آن شصت نفر همراهش که در صحرا بودند گرداند و در پایان نگاهش را به ابوحارثه دوخت و پرسید: «جناب اسقف اعظم چه میفرمایند؟»
ابوحارثه که در گوشهای مشغول نیایش بود، با آرامش گفت: «آسوده باشید... دیروز روز دیگری بود و امروز روزی دیگر است. درست است که روز گذشته محمد ما را در لباسهای حریر و جواهرات گرانبها به حضور نپذیرفت و ناچار شدیم دست به دامان دامادش شویم و او ما را به لباسی سادهتر راهنمایی کرد، آنوقت توانستیم محمد را در مسجد ملاقات کنیم؛ ولی دیدار امروزمان نسبت به دیروز با قصد و منظور دیگری انجام میپذیرد. پس مجازیم آنطور که صلاح میدانیم عمل کنیم.» و نگاهی به ایهم انداخت که با آن جسم فرتوت و عصایی که به دست داشت، برخلاف دیگران هنوز هم آن لباس کرباسی ارزانقیمت را به تن داشت.
ایهم که متوجه نگاه اسقف اعظم نشده بود، در حالی که به افقهای دوردست خیره مانده بود زیر لب گفت: «او حتی خودش هم در لباس پوشیدن، پاک از مظاهر دنیایی است.» و ادامه داد: «دیروز هر چه جستجو کردم تا در رفتارش، نشانی از خلق و خوی پادشاهان عرب ببینم، نشانی نیافتم!»
ابوحارثه با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت: «شنیدهام محمد از کودکی به حُسن خُلق شهره بوده است.»
ایهم گفت: «و راستگویی.»
ابوحارثه گفت: «و نیز امانتداری... شنیدهام او را در جوانی «محمد امین» میخواندهاند.»
عبدالقیس که با شنیدن حرفهای اسقف درباره لباس و زیورآلاتشان کمی آرام گرفته بود، از زیر درخت بیرون آمد و گفت: «ولی هیچکدام از اینها باعث نمیشود سخنانش درباره عیسی و مریم را چشمبسته بپذیریم.»
یکی دیگر از همراهان که با مشک آبی در دست به طرف چاه میرفت، گفت: «آری همینطور است.»
ایهم گفت: «ولی آن استدلالش اندکی مرا به فکر واداشته و متحیرم ساخته است.»
عبدالقیس پرسید: «کدامیک؟»
ابوحارثه قدمی به جلو گذاشت و گفت: «فکر میکنم جناب ایهم همان را میگوید که عیسی در آفرینش همچون آدم ابوالبشر است.»
ایهم گفت: «آری، همان.» و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: «این استدلال درست به نظر میرسد. اگر درست بیندیشیم متوجه میشویم همانگونه که خلقت آدم از خاک بوده و خدا او را در حالی خلق کرده که پدر و مادری نداشته، عیسی نیز میتواند یکی از مخلوقات خداوند باشد که بدون پدر آفریده شده است. عیسی حتی در آفرینش یک گام هم جلوتر از آدم ابوالبشر است؛ چون لااقل مادر دارد.»
عبدالقیس با تندی جواب داد: «امروز همهچیز معلوم خواهد شد... اینکه آنچه او میگوید حقیقت دارد یا خیر؟»
ایهم گفت: «بله درست است. به زودی معلوم خواهد شد که آیا او به راستی پیامبر خاتم است؟ آیا به راستی همان پیامبری است که قرنها انتظار نبوتش کشیده شده؟ همانی که گفتهاند از نسل اسماعیل نبی خواهد بود؟... و با بعثتش، نبوت از نسل اسحاق و یعقوب به نسل اسماعیل منتقل خواهد شد...»
ابوحارثه گفت: «آری... امروز معلوم خواهد شد که او تا چه میزان در ادعای نبوتش راستین است؟»
عبدالقیس با طعنه گفت: «البته اگر بر سر قرار حاضر شود!»
ابوحارثه گفت: «چرا حاضر نشود؟»
عبدالقیس گفت: «اگر راستین نباشد دلیلی بر حضورش نیست.»
ابوحارثه گفت: «شک نکنید او حتما خواهد آمد.» و ادامه داد: «ولی اینکه چگونه بیاید را باید منتظر ماند و دید.»
عبدالقیس موذیانه پرسید: «مگر ممکن است چگونه بیاید؟»
ابوحارثه گفت: «شاید تنها... شاید با گروهی از اصحابش... شاید حتی با گروهی از سپاهیانش... نمیدانم...»
چشمهای عبدالقیس با شنیدن حرفهای اسقف گرد شد ولی لبهای ایهم با شنیدن همان سخنان به خنده باز گردید.
عبدالقیس که متوجه خنده ایهم شده بود رویش را به تندی به طرف او برگرداند و پرخاشکنان گفت: «آری بخند. تو که بیش از صد سال در این دنیا زیستهای و از مواهب دنیایی بهرهها بردهای، معلوم است که نباید ترسی از جان دادن و کشته شدن داشته باشی...»
ایهم عصازنان از زیر سایه نخل بیرون آمد و کمی به عبدالقیس نزدیکتر شد و گفت: «خنده من از مرگی نیست که ممکن است هر لحظه و در هر حالی به سراغمان بیاید. از این میخندم که خیال میکنید او با سپاهیانش بر سر قرار با چند مسیحی بیسلاح حاضر میشود.»
عبدالقیس گفت: «چه اشکالی در این فکر میبینی؟ این هم یک احتمال است مثل سایر احتمالات.»
ایهم گفت: «بله. ولی احتمال بسیار دوری است.»
عبدالقیس گفت: «چرا؟ ما که با او پیمان اخوت نبستهایم که جانمان در امان باشد!»
ایهم همانجایی که ایستاده بود به عصایش تکیه داد و گفت: «من بدون دلیل و برهان سخن نمیگویم. برای این سخنم هم چند دلیل محکم دارم.»
بعد عصازنان از جایش حرکت کرد و همانطور که راه میرفت ادامه داد: «اول اینکه ما میهمان او هستیم. مگر ممکن است میزبان میهمانانش را با شمشیر پذیرایی کند؟» و زیر لب گفت: «آن هم چنین میزبان پر عطوفتی!»
عبدالقیس گفت: «درست است که میهمانش هستیم. ولی میهمانان دلپذیری برایش نبودهایم؛ که اگر چنین بود او را به مبارزه نطلبیده بودیم و اینک در این صحرا به انتظار ورودش ننشسته بودیم.»
ایهم قدم دیگری برداشت. به آفتاب سوزانی که بالای سرشان در حال پرتوافکنی بود نگاهی انداخت و خودش را به زیر سایه نخلی رساند. آنگاه گفت: «به هر حال میهمانش هستیم و از جوانمردی چون او به دور است که با سپاه به دیدارمان بیاید. دیروز هم با رویی گشاده به صحبتهایمان گوش فرا داد.»
عبدالقیس گفت: «دلایل دیگرت را بگو... گفتی چند دلیل داری...»
ایهم گفت: «دلیل دومم این است که اگر او میخواست چیزی را به زور به ما تحمیل کند، میتوانست به راحتی در همان مدینه و زمانی که در مسجد در حضورش بودیم انجامش بدهد و نیازی به برپایی این دیدار و انجام مراسم دعا و نفرین نبود.»
عبدالقیس پاسخی نداشت و با نگاهش نشان داد که منتظر شنیدن دلیل بعدی از زبان ایهم است. ایهم هم معطل نکرد و گفت: «و اما دلیل سوم آن است که اگر او به حقانیت خود ایمان داشته باشد محال است با لشکریانش بیاید...» و با مکث کوتاهی ادامه داد: «من فکر میکنم او نهتنها با لشکریانش نخواهد آمد، بلکه آنگونه که او را در همین یک روز و اندی شناختهام، گمان میکنم این امکان هست که او با عزیزترین کسانش در مباهله حاضر شود.»
عبدالقیس پوزخندی زد و گفت: «چرا با عزیزترین کسانش؟ مگر میخواهد دودمانش را بر باد دهد که بخواهد با آنها بیاید؟!»
ایهم در افکار خودش غرق شده بود و به دوردستها نگاه میکرد. پس جوابی نداد و ابوحارثه پاسخ عبدالقیس را داد: «کسی که به حقانیت خودش ایمان داشته باشد چرا با عزیزترین کسانش بر سر قرار حاضر نشود؟ او مگر از چیزی میترسد؟ وقتی که میداند حق به جانب اوست برای چه و از چه بترسد؟»
عبدالقیس با شنیدن این استدلال تکانی خورد و گفت: «اگر چنین است که میگویید پس آمدنش با خانواده را میتوان نشانی بر صدق گفتار و ادعایش دانست.»
ابوحارثه گفت: «آری، همینطور است.»
در همین اثنا یکی از همراهان گروه، فریاد زد: «گروه کوچکی از سوی مدینه به سمت ما میآیند.»
همه توجهات به همان سمتی که او اشاره میکرد جلب شد. ایهم از جایش بلند شد و عصازنان از زیر درخت بیرون آمد. عبدالقیس و ابوحارثه و دیگران هم از جایشان حرکت کردند و کمکم در یک جا جمع شدند و به گروه کوچکی که لحظه به لحظه نزدیکتر میشدند خیره ماندند.
عبدالقیس گفت: «آنطور که چشمان من میگویند دو مرد و یک زن و دو کودک در حال نزدیک شدن به ما هستند.»
ابوحارثه گفت: «آری، چشمان تیزبین من هم گواهی میدهند آن مردی که جلوتر از بقیه حرکت میکند و کودکی را در آغوش گرفته و دست کودک دیگری را در دست دارد خود محمد است و آن دیگری علی، پسرعمو و دامادش است که پشت سر همه در حال حرکت است. همان که در حقش شنیدهام: «لافتی الا علی، لا سیف الا ذوالفقار»
ایهم گفت: «من نیز شنیدهام که محمد در حقش گفته: علی از من است و من از علی هستم.»
عبدالقیس با تعجب رویش را به طرف ایهم کرد و پرسید: «تو که تا دیروز در نجران زندگی میکردی، از کجا این حرفها را درباره محمد و اهل بیتش شنیدهای؟»
ایهم لبخندی زد و گفت: «کافی است یک نیمروز در مدینه باشی و بین مردم کوچه و بازار حاضر شوی و اهل گوش سپردن به سخن باشی تا دستت بیاید که مردم شهری چون مدینه چه میگویند و به چه میاندیشند و چه چیزهایی برایشان با اهمیت است؟» و بعد نگاهی به گروهی که به سمتشان میآمد انداخت و ادامه داد: «علی بعد از محمد جانشین اوست و تنها هفت روز پیش در بازگشت از سفر حج، در کنار غدیر خم، محمد برای او از مردم بیعت گرفته... عجیب نیست اگر هنوز ماجراهای جانشینی و بیعتی به این اهمیت ورد زبان کوچه و خیابان باشد و به غریبههایی چون من هم اطلاعاتش برسد.»
ابوحارثه سری تکان داد و گفت: «اینطور که پیداست آن دو کودک خردسال هم باید حسن و حسین باشند که محمد در وصفشان گفته: سید و سرور جوانان اهل بهشتند.»
عبدالقیس پرسید: «و آن زن جوان کیست؟»
ایهم گفت: «فاطمه، مادر آن دو کودک و همسر علی... که محمد در حقش گفته: فاطمه پاره تن من است.»
دست و پای عبدالقیس آشکارا به لرزه افتاد. ایهم پرسید: «همراهان گرامی با وجود چیزی که مقابل چشمانتان است آیا باز هم عزم مباهله دارید؟»
ابوحارثه گفت: «عقل و درایت حکم میکند که انصراف خود را از مباهله اعلام کنیم.» و ادامه داد: «به خدا قسم این گروه کوچک بر حقاند و اگر دعا کنند، فیالفور مستجاب خواهد شد. میترسم اگر وارد مباهله شویم نهتنها خودمان نابود شویم که حتی آتش نابودی ما تا نجران نیز کشیده شود؛ بلکه حتی از آن هم فراتر دامن همه مسیحیان عالم را بگیرد.»
همچنانی که عرق از پیشانی عبدالقیس به سوی چانه راه باز میکرد، سکوتش را شکست و گفت: «بهتر است زودتر قرارداد صلحی امضا کنیم و طی آن متعهد شویم که مالیات مشخصی را به دولت اسلام پرداخت میکنیم و به جایش در پناه اسلام از دستبرد و تاراج مشرکان در امان بمانیم.»
ابوحارثه گفت: «آری، اندکی مالیات در مقابل تأمین امنیت، معامله بسیار پر سودی است.»
عبدالقیس گفت: «بله. ضمن اینکه میتوانیم همچنان به دین خود باقی بمانیم.»
ایهم که لبخندی به لب داشت گفت: «پس زودتر به خدمت رسولالله برسیم تا عهدنامهای تنظیم کنیم، پیش از آنکه او و اهل بیتش به اینجا برسند.»
عبدالقیس گفت: «چه گفتی؟ رسولالله؟!»
ایهم گفت: «آری، رسولالله... یقین دارم که شما هم چون من در دل به این اطمینان رسیدهاید که او به راستی «رسولِ خدا» است؛ هرچند که بر زبان چیزی خلاف آن را جاری میسازید.»
ابوحارثه گفت: «این حرفها را بگذارید برای بعد... فعلا بهتر است به عهدنامه بپردازیم.»
همگی به سمت رسولاللهصلیاللهعلیهوآله و اهل بیتشانعلیهمالسلام حرکت کردند در حالیکه خاشع و خاضع بودند. رسول اکرمصلیاللهعلیهوآله با درخواست مسیحیان نجران موافقت فرمود و مباهله لغو شد. آن روز عهدنامهای به املای حضرت رسولصلیاللهعلیهوآله و به خط مبارک امیرالمؤمنین(ع) در دو نسخه تهیه شد که طی آن جان و مال ملت نجران در ازای پرداخت مبلغی مالیات در پناه خدا و رسول او باشد، مشروط بر آنکه از همان لحظه از هر نوع رباخواری خودداری کنند. رسولاللهصلیاللهعلیهوآله عهدنامه را مهر فرمودند و به این ترتیب برگ زرین دیگری بر دفتر پر شکوه تاریخ اسلام و رأفت رسولاللهصلیاللهعلیهوآله افزوده شد.