کد خبر: ۲۵۲۶
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۸:۰۴
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

ـ نرگس اگر خدای نکرده خسته نمی‌شی تشریف بیار چند تا هسته آلبالو رو هم تو در بیار!

مادر به کنایه حرفش را می‌زند و پشتش را به من می‌کند. از اتاقم بیرون می‌آیم. عمه با دیدنم شروع به غر زدن می‌کند:

ـ خوبه والا، دو تا پیرزن بشینن اینجا واسه خانم خانما مربای آلبالو درست کنن.

پیرزن! عجب! باز موقع کار شده و عمه جانم سنش از همه بالاتر رفته بود. در مواقع تفریح و باشگاه و گردش عمه خانم دختر چهارده ساله می‌شد و الان شده بود پیرزن! رو به مادر می‌کنم:

ـ دوباره چی شده مامان؟!

مادر مشتی آلبالو را بالا و پایین می‌اندازد:

ـ هیچی، من و عمه‌ات حوصله‌مون سر رفته بود داریم یه قل دو قل بازی می‌کنیم!

تاکتیک‌های مادر برای فهماندن مطلب به من جالب و هیجان‌انگیز بود. عمه گره‌ای به ابروهایش می‌اندازد:

اول برو دستاتو خوب بشور بیا اینجا، بعد بهت میگم چی شده!

با دستانی شسته کنار آنها می‌نشینم:

ـ بفرمایید، من آماده‌ام.

عمه آلبالویی برمی‌دارد و رو به من می‌کند:

ـ به این میگن آلبالو، باید چوبشو بگیری و هسته‌اش رو هم آ...آ...آ... این‌جوری دربیاری.

عمه نگاه زلش را به چشمانم می‌دوزد تا تأثیر حرف‌هایش را در من ببیند. لبخندی می‌زنم:

ـ وا، عمه مگه تو و مامان می‌خواهید اتم بشکافید این‌جوری توضیح میدید!

عمه ظرف آلبالو را کنار دستم می‌گذارد:

ـ حالا که اتم نیست پس شروع کن!

آلبالویی در دستم می‌گیرم و با فشار هسته‌اش را به صورت عمه می‌زنم. عمه سری تکان می‌دهد:

ـ به به، به خدا به هر کی بگی خنده‌اش می‌گیره که یه دختر تو این سن و سال نمی‌تونه یه هسته آلبالو دربیاره!

مگر من دوره هسته جدا کنی دیده بودم که از من انتظار داشت بدون دردسر این کار را انجام دهم. مادر نگاهی به عمه می‌اندازد:

ـ می‌بینی ملوک، اونوقت اگه من حرف بزنم خانم می‌خواد بگه چرا...

عمه نوچ و نوچی می‌کند:

ـ قدیم دخترا به سن نرگس چهار تا بچه داشتن. پدرشوهر و مادر شوهرم که سرجهازی بودن. همچین خونه زندگی رو اداره می‌کردن که آدم کیف می‌کرد...

خدا عاقبت من را از دست مادر و عمه به خیر کند. معلوم نیست دلشان از کجا پر است که به من بیچاره پیله کرده بود.

نگاهی به آن‌ها می‌اندازم:

ـ یعنی من الان بتونم هسته آلبالو رو در بیارم دیگه همه چی تموم هستم؟! شوهر آینده‌ام از من راضی میشه؟! مشکلات خونه و زندگی و... حل میشه؟!

عمه چشمانش را گرد می‌کند و لبش را با دندان می‌گزد:

ـ ای وای، خدا مرگم بده مینا! ببین چقدر هم رو داره.همچین شوهر شوهر می‌کنه انگار خواستگارا دم در صف کشیدن یه وجب بچه رو می‌بینی چه حرف‌هایی می‌زند؟!

زیر زیرکی می‌خندم. اگر بیشتر از این ادامه می‌دادم فشار عمه بالا می‌رفت و دوباره دردسرهای جانبی شروع می‌شد. رو به مادر می‌کنم:

ـ آخه مادر من این همه آلبالو رو می‌خوای چیکار، مگه ما چقدر مربا و شربت می‌خوریم؟!

قبل از اینکه مادر فرصت جواب دادن پیدا کند، عمه رو به من می‌کند:

ـ والا قدیما، هر چی درست می‌کردن چند تا ظرف هم به عنوان پیشکش به در و همسایه می‌دادن. ننه خدا بیامرزم هر وقت مربا درست می‌کرد چند تا کاسه مربا می‌داد دستم ببرم واسه همسایه‌ها.

بله، فرمایشات عمه کاملا درست، اما از اخلاقی که من از عمه سراغ داشتم بعید می‌دانستم مادربزرگ کاسه‌های مربا را به او سپرده باشد!

می‌دانستم بدون هیچ نق و نوقی باید بنشینم و کمکشان کنم تا بیشتر از این مورد لطف و مهربانیشان قرار نگیرم. باز ناشیانه آلبالو را فشار می‌دهم و هسته‌اش به هوا پرتاب می‌شود. مادر با دست به من اشاره می‌کند.

ـ پاشو، پاشو تا همه جای خونه رو به رنگ آلبالو در نیاوردی! عمه براق می‌شود:

ـ چی چی رو پاشو! عوض این‌که بهش یاد بدی چه جوری کارشو انجام بده، میگی پاشو برو، خوبه والله...

بله، می‌دانستم که در قدیم عمه ملوک جانم که بچه بوده برای خودشان که هیچ، برای تمام فامیل و همسایه‌ها مربا و ترشی درست می‌کرد. کاش دوباره شروع به تکرار این حرف‌ها نکند و من را بیشتر از این شرمنده خدمت‌رسانی‌هایش نکند! با شنیدن صدای زنگ آیفون نیشم تا بناگوش باز می‌شود، برایم مهم نبود پشت در چه کسی است مهم این بود که از این جو سنگین راحت می‌شدم! به حالت دو خودم را به آیفون می‌رسانم:

ـ کیه؟

صدای عمه زری در گوشم می‌پیچد:

ـ باز کن نرگس.

در دلم به عمه زری خوشآمد می‌گویم. تنها کسی که می‌توانست حریف زبان عمه ملوک شود او بود! عمه ملوک و مادر دست از کار کشیده و نگاه خیره‌شان را به من دوخته بودند. نگاهشان می‌کنم و عمه ملوک به حالت جیغ می‌پرسد:

ـ می‌گی کیه یا می‌خوای همین‌جوری تا شب منو نگاه کنی؟!

دو دستم را بهم می‌کوبم:

ـ عمه زری.

عمه ملوک پوفی می‌کند:

ـ ای بابا، این زری چرا نمی‌تونه تو خونه‌اش بشینه!

مادر لبش را به دندان می‌گیرد:

ـ وا، زشته ملوک، این چه حرفیه.

در پذیرایی را باز می کنم و به استقبال عمه می‌روم. با ورودمان مادر به سمت عمه زری می‌آید:

ـ به به، زری خانم. خیلی خوش اومدی.

عمه ملوک همچنان روی زمین چسبیده و خیال بلند شدن نداشت. در همان حال رو به عمه زری می‌کند:

ـ سلام. خوش اومدی. پام خواب رفته نمی‌تونم بلند شم!

کاش به جای پا، زبان عمه خواب می‌رفت! عمه زری با دیدن آلبالوها رو به مادر می‌کند:

ـ مثل این‌که بی‌موقع مزاحم شدم. تو خونه تنها بودم گفتم یه سر بیام این‌جا.

مادر به عمه زری تعارف می‌کند که بنشیند. عمه ملوک نگاهی زیرچشمی به عمه زری می‌اندازد:

ـ چرا بی‌موقع، خیلی هم به موقع اومدی. دستتو بشور بیا کمک!

مادر سرفه‌ای می‌کند:

ـ ای بابا، ملوک این چه حرفیه، زری خانم تازه از راه رسیده، خودمون هسته‌ها رو درمیاریم!

عمه ملوک رو به مادر می‌کند:

ـ مگه زری غریبه‌اس؟! این‌جوری دلش بیشتر باز میشه!

عمه زری به آشپزخانه می‌رود و با دستانی شسته پیش ما برمی‌گردد. آلبالویی برمی‌دارم و باز مثل قبل هسته‌اش را به در و دیوار می‌کوبم. عمه ملوک نگاه اخم‌آلودش را به من می‌دوزد:

ـ وای که تو چقدر گیرایی‌ات پایینه دختر! چند بار بهت توضیح دادم هسته آلبالوها رو چه جوری دربیاری بازم داری هسته‌ها رو می‌کوبی به در و دیوار؟!

بلد بودم! این‌جوری می‌خواستم کمی سر به سر عمه ملوک بگذارم و حال و هوا را عوض کنم! عمه با حرص آلبالویی برمی‌دارد:

ـ چشماتو خوب باز کن. ته آلبالو رو که یک کم فشار بدی، آروم هسته‌اش در میاد، دیگه نیاز نیست جفت پا بپری روی آلبالو!

خدا مرا نکشد! دیگه داشتم زیاده‌روی می‌کردم. رنگ عمه به کبودی می‌زد. عمه زری با دست روی دستان عمه ملوک می‌کوبد و با خنده می‌گوید:

ـ آلبالوها تو را یاد چی میاندازه ملوک؟!

عمه ملوک شانه‌اش را بالا می‌اندازد:

ـ نمی‌دونم.

عمه زری خنده‌ای می‌کند:

ـ یادته بچه که بودیم آقاجون یه عالمه آلبالو خریده بود و ننه کلی بهش غر زد؟!

عمه ملوک سری تکان می‌دهد:

ـ آره یادمه، ننه که عادتش بود سر هر چیزی به آقاجونِ بنده خدا غر بزنه، خب؟!

عمه زری گلویی صاف می‌کند:

ـ هیچی دیگه، ننه همه رو نشوند پای آلبالوها و تا غروب مربا آماده بود. فقط یه چند باری که می‌خواستی از زیر کار در بری ننه چند تا نیشگون از دست و پات گرفت. یادش بخیر!

عمه ملوک سگرمه‌هایش در هم می‌رود:

ـ خب حالا این خاطره بود؟!

عمه زری دستش را در هوا تکان می‌دهد:

ـ نه، بامزه‌اش این‌جا بود که وقتی مربا آماده شد، ننه چند تا کاسه داد دستت که ببری واسه همسایه‌ها، تو هم آن‌قدر جیغ و هوار کردی که از صبح ما داریم جون می‌کَنیم و کار می‌کنیم واسه چی مرباها رو ببرم بدم همسایه‌ها! اونام خودشون درست کنن، ننه هم که عصبانی شده بود، حسابی ادبت کرد!

عمه زری به قهقهه می‌افتد. عمه ملوک نگاه خشمگینش را به او می‌دوزد.

ـ این کجاش خنده داره؟! مگه دروغ گفتم؟!

عمه زری که از خنده ریسه می‌رفت رو به عمه ملوک می‌کند:

ـ آخه تو از بچگی، هم خسیس بودی هم از زیر کار در رو!

مادر که اوضاع را پَس می‌بیند،‌رو به عمه زری می‌کند:

ـ خب، زری خانم دیگه چه خبر؟!

عمه ملوک سرش را به سمت مادر می‌چرخاند:

ـ اگه صبر کنی زری داره خبرها رو از اول میگه! خودشو یادش رفته که می‌خواست اون روز که آلبالو پاک می‌کردیم فرار کنه، ننه آبکش رو همچین پرت کرد که اگه جا خالی نداده بود الان این‌جا نبود که واسمون خاطره تعریف کنه!

عمه زری دستش را به سمت خودش می‌گیرد:

ـ من می‌خواستم از کار فرار کنم یا می‌خواستم بیام میانجی شم از دست ننه نجاتت بدم! بنده خدا اگه اون روز میانجی نشده بودم که الان با ویلچر این‌ور اون‌ور می‌رفتی!

خدا به دادمان برسد. جنگ هسته‌ای بدی بینشان افتاده بود و مادر هم هر کاری می‌کرد نمی‌توانست آرامشان کند. خدا رو شکر که گوشی عمه زری زنگ خورد و آقاحشمت او را به خانه احضار کرد. بعد از رفتن عمه زری عمه ملوک بق کرده زیر لبی غرولند می‌کند:

ـ خودشو نمیگه که روزی چند بار به خاطر دو به هم زنی و تنبلی‌هاش از ننه کتک می‌خورد. واسه من نشسته این‌جا داره خاطره تعریف می‌کنه...

دستم را روی دهانم می‌گذارم تا عمه خنده‌ام را نبیند. بنده خدا عمه ملوک از شانس بدش به موقع کسی پیدا می‌شد که پته‌هایش را روی آب بریزد!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: