گلاب بانو
آوای دهل
قشنگ بود. زیر نور آفتاب میدرخشید، کنار دریا با آن چشمانداز زیبا، از بندرگاه کوچک پر از قایقهای رنگشده که کنار هم در ردیفهای موازی و متقاطع نشسته بودند. صدای ساحل زیبا، حتی توی عکس هم گوش آدم را کر میکرد؛ پرندههایی که آرامش را در گوش اهالی شهر فریاد میکردند. قشنگ بود مثل چشمانداز رؤیایی بندر، دریا هم قشنگ بود. ساحل هیچ زبالهای نداشت، برعکس ساحل دریای ما که هر نوع زبالهای پیدا میشود و در هر قدم میتوانی تاریخچه تولید انواع مواد غذایی را پیدا کنی. هیچ وقت هم از بین نمیروند و آب دریا در هر رفت و برگشت به انباشتی از زباله میکوبد. آن طرف ساحل بعد از ردیف درختها، خانههای، سفید و نارنجی و قهوهای با شیروانیهای رنگی زیر نور خورشید کنار هم لمیده بودند، آدم فکر میکرد خوشبختترین آدمها میتوانند پشت آن پنجرهها نشسته باشند. خوشبختترین زوجها میتوانند هزاران سال آنجا زیر سایه درختهای کنار سال بیایند و بروند، زندگی طوری ادامهدار و پیوسته است که گویی هیچگاه متوقف نمیشود و همواره و همیشه در جریان است...
... نادر همینطور که صفحات مجله را ورق میزند این چیزها را هم میگوید، برایش دوبار چای ریختهام، هر دوبارش سرد شده و گفته دوباره بریز! اینبار چای را میدهم دستش، یک حبه قند را میگذارد کنار لبش و چای در دست دوباره محو صفحات براق مجله میشود.
میپرسم: این را از کجا آورده؟ با شوهر مرجان همکار است. توی یک اتاق هر دو مسئول حسابرسی هستند. میگوید: از پرویز گرفتهام، اینجا یک خانه خریدهاند و انگشتش را میکشد سمت صفحات رنگی مجله. حالا دلیل لبخندهای مرجان و آن بهت طولانی توی چشمهایش که مدام از نگاهی به نگاه دیگر میپرد را میفهمم.
نادر میگوید: کسی اینجا خانه خریده باشد دیگر غصهای ندارد. صدایش یک حسرت عمیق دور دارد، میپرسم کی خانه خریدهاند؟ چطوری؟ حرفم را قطع کرد و با نگاه چندشآور داعشی توی فیلم حاتمیکیا پرید وسط حرف و گفت: ایرانی! گفتم: مسخره! آنها همینجا مستأجر هستند. چند روز پیش بود که مرجان میگفت؛ دنبال خانه میگردیم و نداریم که روی کرایه چند برابر اضافه کنیم و نمیدانیم باید چکار کنیم. نادر که خودش مبهوت زرنگی همکارش شده، گفت: از بس آبزیرکاهند! این کلمه آبزیرکاه، مخصوص فرهنگ لغت ماست و هیچکدام از فرهنگها کلمه آبزیرکاه را ندارند. ما چون آدمش را داریم کلمهاش را هم درست کردهایم تا کامل شویم. خودمان هم میفهمیم یعنی چی، یعنی اینکه همینها وقتی اینجا خانه پیدا نمیکنند و دائم روزنامه به دست دنبال خانه میگردند، میروند خارج از ایران، توی ترکیه، یواشکی و بیسر و صدا آمار خانه خریدن ایرانیها را با عرق جبین و کد یمین و تلاش بسیار به ردیف ششم و هفتم میرسانند، یعنی آنقدر ادامه میدهند که ایرانیهای توی ترکیه بیشتر از خود ترکها باشند!
این را از ناراحتی میگفت، نمیدانم چون به عقلش نرسیده بود که میشود توی ترکیه خانه ارزانتر خرید یا به عرق ملیاش برخورده بود که ایرانیها آنجا آنقدر خانه خریدهاند که جزو شهروندان آنجا محسوب میشوند؟ دلار روز به روز بالا میرود، ما هم که با دلار گره کور خوردهایم!
نادر داشت همینطور حرص میخورد و اصلا حواسش به شام نبود. این خبر را بعد از ظهر توی اداره از زبان پرویز شنیده بود که هر چه داشتهاند و نداشتهاند، فروختهاند و اینجا دنبال خانه گشتهاند و آنجا سردرآوردهاند، برای اینکه نرخها، به قول بیبیجان، روی شاخ آهو سوارند. اینها را گفته بود که دل نادر را بسوزاند و سوزانده بود که نادر مجله را زمین نمیگذاشت و مدام ورق میزد تا خانه پرویز را لابهلای آن ساختمانهای قشنگ پیدا کند و توی ذهنش برود داخل ساختمان و همه چیز را وارسی کند و ببیند!
انگار میدید چون اصلا لب به غذا نزد و خانههای توی مجله را کنار میز رها کرد و رفت که بخوابد.
جنگ دلار و لیر
صاحبخانه انگشتش را گذاشته بود روی زنگ و برنمیداشت مدام و پیاپی زنگ میزد. انگار برای گرفتن طلب چند صد میلیونی آمده بود، خواب تازه توی چشمهایم دویده بود و سردرد همیشگی را عقب زده بود. صدای زنگ در تمام سرم پیچید و انگار تمام مرزها را مثل سونامی شکست و دور انداخت. چشم که باز کردم درد پر شد توی کاسه چشمهام، به سمت صدای زنگ رفتم که مثلا خفهاش کنم شاید درد بیرون برود! صاحبخانه بود، ناراحت و عصبانی، زنگ زده بود به نادر اما جواب تلفنش را نداده بود. اس.ام.اس بلند بالایی هم برایش فرستاده بود، اولش با خوش و بش و تهیت و احترام و آخرش با شاخ و شانه کشیدن و تهدید و اسباب و وسائل در کف خیابان! گفتم: حتما دستش بند بوده نادر.
پای آیفون گفت: پولتان هم آماده است. صدای تاپ و تاپ پایین رفتن خودم از پله را میشنیدم. درد چشمها نمیگذاشت راحت زیر پایم را نگاه کنم! در را که باز کردم، نور از لای در تو ریخت. پولها را گذاشتم کف دستش. خودش را جمع کرد که یک سخنرانی بابت گران شدن همه چیز و بالا رفتن یک شبه دلار و گرانی چند برابر کرایه خانهها بکند و احتمالا بگوید که در قرارداد جدید اینها را لحاظ میکند که در را بستم، حتی احوالپرسی و عذرخواهیاش بابت مزاحمت و درک بیماری من ماند لای در و پاره شد. نمیتوانستم بایستم که حرفهایش را شروع کند. میدانست میگرن شدید دارم، سایهاش بیرون در ماند و درحالیکه داشت پشت در شیشهای اسکناسهایش را میشمرد برای همه بیماران آرزوی سلامت و شفا کرد و رفت! بیحال تلویزیون را روشن کردم، مجری اخبار میگفت که لیر ترکیه هم در حال سقوط است! از تعجب دهانم باز مانده بود. دکترها میگویند؛ شوک برای میگرن خوب است. اصلا انگار درد نداشتم، چشمهایم را چند بار محکم به هم کوبیدم، دلار به لیر حمله کرده بود و لیر هم مثل تومان داشت میجنگید. به مجله لوله شده کنار مبل نگاه کردم خانهها پیچیده بودند تو هم و دریا ریخته بود توی خانهها انگار همان موجهای زیبا تبدیل شده بودند به تهدیدهای جدی برای همان خانهها، مجله از چند جا تا خورده و چرک شده بود، بسیاری از خانهها در تاریکی فرو رفته بودند. حالا قیافه پرویز و مرجان دیدنی بود! حالا که برای تدبیر خود کرده باید میرفتند آن طرف خارج از مرزها توی سر خودشان میزدند.
آبزیرکاه
معلوم نبود برای چه میخندد. لاغر شده بود، مدتی هم دیگر از آن دستبند طلا و گردنبند عتیقه و النگوهای سر عقدش که توی دورهمیها به گردن و دست و پایش میانداخت خبری نبود! از آنها جدا نمیشد، صدای جرینگ جرینگ النگوهایش همیشه به آدم یادآوری میکرد که همین نزدیکیهاست! چشمهایش مثلا غم بزرگی داشت که سُر خورده بود و رفته بود پشت یک شادی دور ایستاده بود و از همانجا تماشایمان میکرد. روی لبهایش یک تکه لبخند خشک شده بود، انگار قایقی را رها کرده باشند روی آب یک دریاچه راکد. معلوم نبود میخندد یا نه، میخواهد گریه کند یا ذوق دارد، گاهی سرش را به نشانه تأیید تکان میداد و هیچ چیز نمیگفت. بحثمان خانهدار شدن بود. همه ما کارمند بودیم و درد مشترک خانهدار شدن داشتیم. اجارهها مثل لوبیای سحرآمیز از یک شب تا شب بعد و از این هفته تا هفته بعد قد میکشیدند کلی روزنامه ریخته بودیم روی میز و داشتیم اطلاعات را زیر و رو میکردیم. هیچ کداممان حال و روز خوبی نداشتیم سهیلا که اصلا جهیزیهاش را باز نکرده بود. همانطور گذاشته بود کتار خانه پدری، دنبال جا میگشت میگفت چشم بر هم که بگذاری شش ماه میآید و میرود لازم نیست برای دو نفر استکانهای دسته طلایی را بیرون بیاورم و توی سرویس خارجی پلو چلو بپزم. دو نفر آدم یک استکان مشترک داشتند و یک ماهیتابه یک قابلمه و دو تا قاشق وسایل زندگیشان بود بقیهاش به قاعده یک کامیون فقط برای درآوردن چشم فامیل بود چند سرویس چینی و کریستال و قابلمه روی و نسوز و بسوز و تفلون و سرویس این و سرویس آن تمامی نداشت. لیست سیاهه جهیزیهاش همه را بستهبندی کرده بود و شب قبل از عروسی از جلوی چشم فامیل عروس و فامیل داماد گذرانده بود و برده بود چیده بود کنج خانه روی هم. من هم که تکلیفم معلوم بود بعدازظهرها با نادر به جای گردش و تفریح و سر زدن به پدر و مادرهایمان میرفتیم میگشتیم که یک خانه پیدا کنیم. پول مثل بستی که توی دست زیر آفتاب مانده بود آب میشد و از ارزشش کم میشد. این چیزها را وقتی میفهمیدیم که قیمت خانه از این آژانس به آن آژانس تغییر سرسامآوری میکرد و یکدفعه اوج میگرفت. چند ماهی وقت داشتیم. مرجان با دست خالی و بدون جرینگ جرینگ النگو یک سینی شربت آورد. پرسیدم شما میخواهید چکار کنید شانههایش را بالا انداخت و گفت پرویز پولهایمان را یکی کرده همه چیز را چسباندهایم به هم تا یک خانه بخریم و از این دربهدری خلاص شویم، نپرسیدم کجا؟ میدانستم اینطوری که خانهها بالا میروند ما ته جدولیم او هم هیچ چیز نگفت و دوباره پشت چیزی که توی چشمهایش بود گم شد!