طیبه رسولزادگان
به نظر شما تغییرات آشکار در ظاهر افراد چقدر میتواند توجه دیگران را جلب کند و نگاهها را به سمت خود بکشد؟ خیلی زیاد؟ بله، همینطور است. بهخصوص که این تغییرات از نوع غیرمتعارف و خلاف جریان طبیعی جامعه هم باشد. آن وقت است که بخشی از نگاهها حالت بهت و حیرت به خود میگیرد و ناخودآگاه دقایقی در چهره و ظاهر عجیبی که مقابلشان قرار گرفته، خیره میماند! و گاهی همین بهت و حیرت دیگران، دقیقا همان چیزی است که افراد طالب توجه به دنبالش هستند. چون به این وسیله بیشتر از گذشته میتوانند توجهات را به سمت خود بکشند. پس با بازخوردی که میگیرند افراطیتر عمل میکنند و غیرعادیتر در اجتماع ظاهر میشوند تا بیشتر و بیشتر توی چشم باشند؛ حالا چه با غلیظتر کردن رنگ و لعاب صورت و چه با پوشیدن لباسهای متفاوت و خارج از عرف! در هر دو مورد یک هدف دنبال میشود: دقایق طولانیتری در قاب چشم دیگران قرار گرفتن!
لطفا چشمهایتان را به من بدوزید!
«خواهش میکنم... التماس میکنم... فقط یه نظر به من نگاه کنید!» این لُب مطلب تمام آن آرایشهای افراطی دختران جوان است که صورت شاداب و پرطراوتشان را پشت هالهای از مواد شیمیایی رنگی پنهان کرده و چهره معصومشان را غبارآلود میکند. بله. پشت پرده تمام آن وقت گذاشتنها، هزینه کردنها و رنگ به رنگ شدنها یک چنین حرفی است که بعضی دختران جوان و حتی در مواردی پسران جوان مرتکبش میشوند. حتی اگر صاحب صورت و بدن، ادای آدمهای بیتفاوت یا مغرور را دربیاورد؛ ولی به قول معروف «رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون!»
سروناز دقیقا از وقتی که شکست عشقی خورد و وارد دوره افسردگی شد به خرید لوازم آرایشی رو آورد. البته نه که قبلش از آرایش بیزار بوده باشد، نه! ولی وقتی نامزدش رسما خداحافظی کرد و رفت، او بنا به گفته دوستانش به این نتیجه رسید که حتما زیادی بر و رویش بیرنگ بوده و در رقابت با دختران دیگر کوچه و خیابان، قافیه را باخته! پس شروع کرد به غرق شدن در آرایش! البته این کار نامزدش را برنگرداند ولی او که گوشش به این حرفها بدهکار نبود! شاید هم سادهدلانه فکر میکرد با این کار فرصتهای بهتری برای ازدواج پیدا خواهد کرد! شاید هم از لج نامزد سابقش بود. معلوم نیست. ولی مسلم این است که بیشتر از آنکه چیز ملموس و ماندگاری به دست بیاورد، داشت زیبایی طبیعی خودش را فدا میکرد و مفت و مجانی تبدیل به عروسکی برای تماشای رهگذران کوچه و خیابان شده بود!
البته هر کسی دچار شکست عشقی شد به این افراطها مبتلا نمیشود، ولی بعضی دختران و پسران جوان خودشان را میبازند و اینطوری فرافکنی میکنند. بعضیها هم هستند که صرفا برای دیده شدن و توی چشم دیگران بودن و شاید هم به خاطر اعتماد به نفس پایینشان، همه داشتههای جسمانیشان را بروز میدهند! لباسهایشان روز به روز کوتاه و کوتاه و کوتاهتر، تنگتر و جذبتر و چسبانتر میشود و در واقع وقتی در جامعه ظاهر میشوند جشنوارهای از رنگها و طرحهای مختلفی هستند که گاهی حتی با جنسیتشان هم تناقض دارد! و این وضعیت، دقیقا همان چیزی است که از آشفتهبازار درونیشان حکایت میکند. آنها گمِ گم هستند، خیلی خیلی گم! در غیر اینصورت به مبتذلترین ابزار ممکن برای ابراز وجود و احساس هویت متوسل نمیشدند.
بعید است آرایش افراطی در مقابل عموم مردم، بتواند دردی را که مدام تیر میکشد ساکت کند یا حتی بتواند نقش آب سردی را بازی کند که بر روی آتش سوزانی پاشیده میشود. چون همین زیادهرویها و کارهای بیهوده و بیعاقبت، خودش زمینه شعله کشیدن زبانههای آتش تازهتری را فراهم میکند که حتی شاید دامنه آتش اولیه را گستردهتر کند و به وادیهای دیگر بکشاند.
کُدهای درست یا غلط؟
کم نیستند کسانی که به اشتباه یا عمدی، به دیگران کُد غلط ارسال میکنند و بعضیهای دیگر هم این کُدهای غلط را دریافت کرده و در همان حد و حدودی که تشخیص دادهاند، مورد استفاده قرار میدهند. تحسینهای الکی و بیپایهای که امروزه به گفتگوی معمول مردم تبدیل شده، یکی از همان کدهای غلط است. «فلانی رو دیدی چه ماه شده بود؟»، «بهمانی رو دیدی چه تو دل برو شده بود؟»، «دختره از بس خوشگله، هزار تا خواستگار داره!» و این وسط تقریبا هیچ حرفی از استعداد و توانایی ذهنی و فکری نیست. همه حُسنها در همان ظاهر خلاصه شده. معلوم است که کد غلط نمیتواند رفتار درستی را به دنبال داشته باشد.
قسمت تأسفبار قضیه اینجاست که بیشتر این دریافتها هم از جانب جوانترهاست که تجربه کمتری دارند و به دنبال آزمودن راههای مختلف موفقیت و رسیدن به خوشبختی هستند. مثل دخترکی که در مترو بود و همان چند دقیقه پیش بالأخره توانسته بود با فشار جمعیت داخل قطار جاخوش کند. مترو غلغله بود و جای نفس کشیدن نداشت. یک دست دخترک به کیفش بود، یک دستش به کیف آرایش صورتیرنگش. حرکت قطار و آدمهای کیپ تا کیپ ایستاده، اجازه نمیداد کاری را که معلوم نبود از کدام ایستگاه شروع کرده، تمام کند. با نوک انگشت زیپ کیف آرایش را کشید و به زحمت مداد ابرویی را درآورد! آینهای در کار نبود و معلوم نبود چطوری میخواهد مدادکشی آن یکی ابرویش را هم مثل این یکی ابرو تکمیل کند؟! خیلی زود با چند حرکت دشوار به این طرف و آن طرف و چند پایی که آن وسط لگد شد و دادهایی که به هوا رفت، توانست به طرف در شیشهای قطار بچرخد و از لای دو سه تا از مسافرها، درزی پیدا کند و حداقل بالای صورتش را توی شیشه مات قطار ببیند. بدون لحظهای مکث، تند و تند ولی با دقتی که از او انتظار نمیرفت شروع کرد به تکمیل رنگآمیزی ابروها. آنقدر سریع که تا پیش از رسیدن به ایستگاه بعدی، کارش تمام شد. وقتی در قطار باز شد، احساس رضایت در صورتش دیده میشد. از آن لحظه به بعد، انگار با هر نگاهی که به بالای صورتش میافتاد، چشمهایش برقی میزد و جان تازهای در بدنش دمیده میشد. در قطار که بسته شد دخترک در جای بهتری نسبت به قبل جاگیر شد. آرایشش تازه داشت سر و شکل میگرفت پس به جای مناسبتری نیاز داشت!
مداد را گذاشت توی کیف و به ترتیب اقلام دیگر را درآورد و آنقدر استفاده کرد و استفاده کرد تا لحظه به لحظه رنگیتر و رنگیتر شد. بوی تند مواد آرایشی واگن را برداشته بود. بعضیها چنان محو تماشای دخترک شده بودند که انگار داشتند دوره آرایشگری مجانی میدیدند. دخترک هم با اینکه به روی خودش نمیآورد ولی از بعضی جزئیات حالت چهرهاش معلوم بود که خیلی کیفور است. بهخصوص وقتی که به بخش اختتامیه رسید و روی همه ناخنهایش یکدست لاک قرمز جیغ زد و آنقدر فوتشان کرد که خشک شدند. در تمام آن چند ایستگاه که آدمها با سیل جمعیت جابهجا و کم و زیاد میشدند حتی یک نفر هم خم به ابرو نیاورد که دخترجان این چه کاری است که میکنی؟! شاید هم آورد و زبانش نچرخید به نصیحت کردن. ولی آنچه که مسلم است این بود: اینبار که در قطار باز شد دخترک با سری بالا و با افتخار قدم به بیرون گذاشت و رفت! شاید به امید مغناطیسی که در صورتش کار گذاشته بود و قرار بود تا رسیدن به مقصد هزاران نگاه را درست مثل مترو به سمت خودش جذب کند! نگاههایی از جنس دختران همسن و سال خودش یا حتی از جنسی دیگر که شاید بخت یار میشد و از قالب خواستگاران بالقوه به خواستگاران بالفعل تبدیل میشدند و به سرعت برق و باد، زوج جوانی شکل میگرفت و سر خانه و زندگی خودش میرفت!
گود نازل رقابت
بدنی که از اینجا و آنجای لباس چسبان بیرون زده یا آن صورتی که پشت ماسکی از مواد آرایشی پنهان شده، خواسته یا ناخواسته دارد فریاد میزند: «من فقط همینم، نه چیزی بیشتر!... محو تماشای همین باش و با نگاهت روح تشنه من رو سیراب کن!»
این طرز فکر و عمل، یعنی تکیه به نازلترین ابزار ممکن برای پیدا کردن جایگاه اجتماعی. یعنی نفی وجود هر توانایی دیگری در خود. یعنی افتخار به همان چیزی که به شکلی اغراقآمیز و گلدرشت در حال نمایش عمومیاش است. به زبان سادهتر یعنی: «موضوع با ارزشتری برای عرضه ندارد.»
چه بسیارند استعدادهایی که به جای شناسایی و شکوفا شدن در مسیر درست، ناشناخته باقی میمانند و به جایش صاحبان آن تواناییها در یک چنین چشم و همچشمیهای سطحی گرفتار میشوند و وارد گود رقابت ظاهری و جسمانی میشوند و درگیر و دار این رقابتها، آن چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری قربانی میشود حقیقت وجودی آدمهاست. یعنی درست آن چیزی که باید بیشتر از هر چیز دیگری اهمیت داشته باشد و باعث تفاوت قائل شدن بین این آدم و آن یکی آدم شود؛ نه صرفا زیبایی چشم و ابرو یا دور بازو و عرض شانه!