شخصی خدمت امام صادقعلیهالسلام آمد و استخاره کرد، استخاره بد آمد، ولی او آن را نادیده گرفت و به مسافرت تجارتی رفت و اتفاقا به او خوش گذشت و سود فاوانی هم برد. وقتی بازگشت خدمت امام رفت و گفت: یادتان هست که استخاره برایم کردید و بد آمد؟ اما من آن را ندیده گرفتم و سود هم بردم. حضرت فرمود: یادت هست در فلام منزل خسته بودی نماز مغرب و عشاء را خواندی، شام خوردی و خوابیدی و هنگامی که بیدار شدی آفتاب زده بود، و نماز صبح تو قضا شد؟ عرض کرد: آری، یا بن رسول الله. فرمود: اگر خدا دنیا و هر چه در آن است را به تو داده بود جبران آن خسارت معنوی نمیشد.
داستانها و حکایتهای نماز، رحیم کارگر محمدیاری
.....................................................
پنبه دزد
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان به او حسودی میکردند؛ یک روز یکی از بازرگانها نقشهای کشید و شبانه به انبار پنبه تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبهها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه خودش انبار کرد. صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبههایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت: خانه خراب شدم. قاضی دستور داد که مأمورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبهها را. قاضی گفت: به کسی مشکوک نشدید؟ مأموران گفتند: چرا بعضیها درست جواب ما را نمیدادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. مأموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از اینها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچکدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آنقدر دستپاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبهها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان تاجرهای دستگیرشده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند. قاضی گفت: دزد همین ا ست و به تاجر گفت: همین حالا مأمورانم را میفرستم تا خانهات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد مأموران خبر دادند که پنبهها در زیرزمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد وقتی میخواهند بگویند که آدم خطاکار خودش را لو میدهد میگویند: پنبه دزد، دست به ریشش میکشد.
.......................................
دری که هیچوقت بسته نیست
مردی در گوشهای به راز و نیاز به درگاه الهی میپرداخت. چنین میگفت: خداوندا، آخر دری بر من بگشای. صاحبدلی از آنجا گذر میکرد سخن مرد را شنید و گفت: ای غافل این در کی بسته بوده است!
...................................
ما رئیس دزدها نیستیم
مرحوم عبدالکریم حامد میفرمود: شخصی در مجالس سیدالشهدا خدمت میکرد و زیر لب این شعر را میخواند: حسین دارم چه غم دارم؟ شیخ رجبعلی با دیدن این شخص در دل گفت: سیدالشهداعلیهالسلام به این شخص تفضل خواهد کرد و او را از همها و غمهای قیامت نجات خواهد داد. پس از مدتی شیخ رجبعلی در خواب دید که محشر به پا شده و امام حسینعلیهالسلام به حساب مردم رسیدگی میکند و آن شخص هم در ابتدای صف، نزدیک حضرت قرار دارد. شیخ رجبعلی میگفت: با خود گفتم: امروز روز توست؛ گوارایت باد. ناگهان دیدم که امام حسینعلیهالسلام به فرشتهای امر کرد که آن مرد را به انتهای صف بیندازد؛ در آن هنگام حضرت نگاهی به من کرد و با ناراحتی فرمود: «شیخ رجبعلی ما رئیس دزدها نیستیم» از سخن حضرت تعجب کردم و پس از بیداری جستجو کردم که شغل آن مرد چیست و فهمیدم که عامل توزیع شکر است و شکر را به جای اینکه با قیمت دولتی به مردم بدهد، آزاد میفروشد.
..................
پا خروسی
با آن سبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونهاش پایین آمده بود و چشمهای میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانیاش میشد به راحتی او را از بقیه تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی داشت که دانههایش را چرق چرق صدا میداد.
اوایل که سر از گردانمان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشتیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم میزدند و نفسکش میطلبیدند و نفس داری پیدا نمیشد. اسمش «ولی» بود.عشق داشت که ما داشولی صداش بزنیم. خداییاش لحظهای از پا نمینشست. وقت و بیوقت چادر را جارو میزد، دور از چشم دیگران ظرفها را میشست و صدای دیگران را درمیآورد که نوبت ماست و شما چرا؟
یک تیربار خوشدست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داشولی!
اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را درمیآورد فقط و فقط پامرغی نرفتنش بود.مانده بودیم که چرا از این یکی کار درمیرود.تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلومیزد.مثل قرقی هوا را میشکافت و چون تندبادی میدوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سرنیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلی که از وسطش تیرِ پرداری رد شده بود و خونِ چکه چکه که شده بود: داشولی! آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پامرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی میکرد، گفت: «برادرولی شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب میگذارید، پس چرا پامرغی نمیروید؟» داش ولی طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفتو جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما اُفت داره جناب!» فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟» گفت: آخه نوکر قلی با صفاتم، واسه ما اُفت نداره که پامرغی بریم؟
بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم میرم، زدیم زیر خنده. تازه شصتمان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است.
فرمانده خنده خنده گفت: « پس لطفا پاخروسی بروید!» داشولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتُ عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذشت.
...............................................
شهیدان زندهاند
پیرمردی گوشی را برداشت و بعد از یکی دو تا سرفه گفت: بهشت زهرا بفرمایید. راستش من کار دیگری داشتم و قصدم هم اذیت کردن نبود اما نمیدانم چی شد که یک دفعه یاد خوشمزگی بچههای جبهه افتادم و با خود گفتم بگذار یه خورده سر به سر پیرمرد بگذارم، این بود که تا گفت بهشت زهرا بفرمایید، گفتم شهیدان زنده اند؟
با تعجب پرسید یعنی چی معلومه که زندهاند بر منکرش لعنت.
گفتم: «پس لطفا وصل کنید قطعه بیست و سه.»
گفت: «چی؟!!»
ترسیدم بهم بدوبیراه بگویید که گوشی را گذاشتم زمین و گفتم ما نبودیم!!!