مهناز کرمی
عمه ملوک روی مبل چمباتمه زده و ناخنهای دستش را میخورد. به گمانم باز در ذهنش با کسی درگیر شده بود! برای اینکه او را از این حال و هوا بیرون بیاورم، رو به او میکنم:
ـ راستی عمه، یادته میگفتی چقدر فیلم ترسناک دوست داری؟!
عمه زیر چشمی نگاهی به من میاندازد:
ـ خب!
ـ هیچی دیگه، یه فیلم گرفتم آخرِ هر چی فیلم ترسناکه!
عمه گرهای به ابروهایش میاندازد:
ـ وا، از کجا؟!
خندهای میکنم:
ـ از کجا نداره، از سی دی فروشی سر کوچه خریدم.
عمه کش و قوسی به خود میدهد:
ـ نرگس اگه ترسناک نباشه و حوصلهام رو سَر ببره حالتو جا میارم ها!
رو به عمه میکنم:
ـ خیالت راحت عمه، اگه میخوای بیشتر هیجانزده بشی صبر کن، شب مامان و بابا رفتن خونه آقا جون اونوقت فیلمو میذاریم صداشم زیاد میکنیم، چطوره؟!
عمه از روی مبل بلند میشود و به سمتم میآید:
ـ خیلی خوبه نرگس، پس بدو برو تخمه و چیپس و... بخر که با فیلم میچسبه.
از تکنیکم برای سرِ ذوق آوردن عمه خوشم میآید. اگر ترشی نمیخوردم حتما مشاور یا روان درمانگرِ خوبی میشدم. مادر از آشپزخانه سرک میکشد:
ـ شما دو تا از چی آنقدر خوشحالین؟!
چشمکی به عمه میزنم:
ـ هیچی، داریم برنامهریزی میکنیم کِی بریم استخر!
اگر مادر میفهمید که قصد تماشای فیلم ترسناک داریم، مطمئنا نمیگذاشت.
عمه مرا به طرف در خروجی میفرستد:
ـ خب برو دیگه...
نگاهم را به عمه میدوزم:
ـ کجا عمه؟!
عمه لب ور میچیند:
ـ خونه عمه زریت! دختر مگه قرار نبود واسه شب بری تنقلات بخری!
ای وای، از بس هیجانزده شده بودم که به طور کُل فراموش کردم، آماده میشوم و همین که دستم را به دستگیره در خروجی میگذارم صدای مادر بلند میشود:
ـ کجا نرگس؟!
ای بابا، در این خانه برای هر کاری باید از هفت خان رد میشدی؟
به سمت مادر میچرخم:
ـ واسه شب دارم میرم یه کم خوراکی بخرم با عمه بخوریم.
مادر سر تکان میدهد:
ـ آهان، باشه. راستی یه پودر لباسشویی و یه بسته نمک و آبلیمو و... بخر، باشه؟!
اصلا تنقلات نخواستیم. مادر با دیدن قیافه گرفتهام نوچ نوچی میکند:
ـ خیلی خب نخواستیم خرید کنی، حالا چرا قیافتو این شکلی کردی! واسه خرید تنقلات خوب داشتی بدو بدو میکردی...
به سمت مادر میآیم و به صورتش بوسهای میزنم، مادر نگاهی به من میاندازد:
ـ تو که میخوای بری خرید کنی، پس چرا صدامو درمیاری بعد میری!
از خرید که برمیگردم، قیافه عمه حسابی شاد و سرحال است. او با دیدنم به سمتم میآید:
ـ نرگس تخمه هم خریدی؟!
ریز میخندم:
ـ بله عمه، تخمه، بستنی... همه چی خریدم.
البته بعید میدانستم با دیدن فیلم ترسناک چیزی از گلویمان پایین برود!
خریدها را به مادر میدهم و پیش عمه برمیگردم:
ـ عمه، جون نرگس یه وقت فیلم ترسناک رو بینی حالت بد شه؟!
عمه سقلمهای به پهلویم میزند:
ـ برو بچه، من خودم فیلم ترسناکم!
باشد! از من گفتن. دیگرخودش میدانست. عمه برای رفتن پدر و مادرم به خانه پدربزرگ لحظهشماری میکرد. مادر هم قربانش بروم! انگار میخواست به سفر قندهار برود. از آشپزخانه به اتاق میرفت و از آنجا به پذیرایی.
عمه که حوصلهاش سر رفته رو به مادر میکند:
ـ وااای، سرگیجه گرفتم مینا! اگه میخوای بری، چرا انقدر دور خودت میچرخی، برو دیگه...
مادر برای بار هزارم سفارشاتش را تکرار میکند:
ـ نرگس مواظب خودتون باشید، درو روی هیچکس باز نمیکنی ها!
ای بابا، انگار مادر داشت دو تا بچه سه ساله را در خانه میگذاشت.
عمه با حرص رو به پدر میکند:
ـ نه دیگه علی، فکر کنم امشب دیگه خیلی دیر شده! بهتره یه شب دیگه برید. مثل اینکه دل مینا هم داره شور میزنه...
مادر که اوضاع را پَس میبیند، با عجله از در خارج میشود. عمه نیشخندی میزند و در را پشت سرشان میبندد. با رفتن پدر و مادر به سمت عمه میروم و کف دستانمان را به میکوبیم. به حالت دو خودم را به آشپزخانه میرسانم. تخمه و... داخل ظرف میریزم و جلوی تلویزیون میچینم.
حالا نوبت گذاشتن سیدی بود. نگاهی به آن میکنم و با ناراحتی رو به عمه میگویم: اای وای، سی دی را اشتباهی داده، اینکه روش نوشته گوفی!
عمه چشمانش را ریز میکند:
ـ یعنی چی اشتباهی داده؟! مطمئنی نرگس؟!
نوچ نوچی میکنم:
ـ آره دیگه، از بس که فروشنده سرش شلوغ بود. مَردم چقدر بیحواس شدن!
عمه از روی مبل پایین میآید:
ـ بیخود کرده، سی دی رو دربیار بده ببرم بکوبم تو سرش! این همه واسه فیلم دیدن ذوق و شوق داشتم. نرگس با توأم، بهت میگم سی دی رو بده به من...
ای وای، فکر کنم برای شوخی با عمه کمی زیادهروی کرده بودم! او چنان عصبانی شده بود که اگر واقعیت را میفهمید تلافی گناه نکرده فروشنده را هم سرِ من درمیآورد! جرأت بازگو کردن حقیقت را نداشتم. عجب اشتباهی کرده بودم. فکر نمیکردم عمه تا این اندازه بیجنبه باشد. مِن و مِنی میکنم:
ـ حالا صبر کن شاید اسم رو اشتباهی نوشته!
عمه دست به کمر بالای سرم میایستد:
ـ روشنش کن ببینم!
آب دهانم را قورت میدهم:
ـ چَشم.
با شروع فیلم نفس راحتی میکشم:
ـ نه عمه، فلیم درسته. اسمشو اشتباهی نوشته.
عمه سری به نشانه پیروزی تکان میدهد و سر جایش برمیگردد.
با راحت شدن خیال عمه من هم نفسی به راحتی میکشم! او شروع به شکستن تخمه میکند و در همان حال رو به من میکند:
ـ بسه دیگه نرگس، از جلوی تلویزیون بیا اینور. مگه سی دی رو تویِ دستگاه می چرخونی که از اون جلو تکون نمیخوری؟!
چشم! چه بداخلاق! حالا شانس آوردم نفهمید با او قصد شوخی داشتم وگرنه اول حساب مرا میرسید، بعد به دیدن فیلم رضایت میداد! کنار عمه مینشینم. عمه که حسابی جو گیر شده پوست تخمهها را همه جا پرت میکند به جز داخل بشقاب! کمکم فیلم به جاهای ترسناکش میرسد. عمه محکم به مبل چسبیده و مدام پلک میزند. تند تند پلک زدن عمه تیک عصبیاش بود. میدانستم از ترس در حال زَهره تَرک شدن است اما به خاطر غروری که داشت صدایش را درنمیآورد. من که حسابی ترسیده بودم رو به عمه میکنم:
ـ میخوای بقیه فیلم رو فردا ببینیم؟!
عمه بدون چرخاندن سرش با دست ضربهای به دستم میزند:
ـ ای وای، نرگس یه دقیقه ساکت شو ببینم یارو چرا میخواد این زنِ بدبخت رو خفه کنه!... ای وای... ای خدا بُکشه این مرتیکه رو... .
دستان عمه را در دستم میگیرم. یخ کرده. صورتش مانند گچ سفید شده. از ترس به قدری دندانهایم را به هم فشار داده بودم که فکم درد گرفته بود! عجب حماقتی کرده بودم. کاش فیلم ترسناک نمیخریدم. مادر میدانست که نمیگذاشت ما فیلم ترسناک ببینیم! تکانی به عمه میدهم. او جیغی میکشد و خودش را به عقب پرت میکند. ترس در نگاهش موج میزند. نیشگون ریزی از دستم میگیرد:
ـ وای خدا خفهات نکنه دختر چقدر تو وقت نشناسی! نمیبینی این یارو افتاده دنبال این زنِ بیچاره میخواد خفهاش کنه...
ـ خب عمع جان اگر من از این حال خارجت نمیکردم که قطعا سکته میکردی!
عمه اخمی میکند:
ـ نخیر! حالا که فیلم به جاهای حساسش رسیده داری لوس بازی درمیاری؟! اگه خیلی میترسی برو تو اتاقت!
ای وای، جرأت رفتن به اتاقم را هم نداشتم! عمه هم که رضایت نمیداد دستگاه را خاموش کنیم. به بازوی عمه میچسبم و چشمانم رامیبندم. صدای بلند و ترسناک فیلم ترسم را دو چندان کرده. عمه خودش را در مبل مچاله کرده و تند تند صلوات میفرستاد. انگار مجبور بود که خودش را با این ترسِ بیخود هلاک کند! کاش پدر و مادر زودتر برمیگشتند. دیگه احساس میکردم جانم در خارج شدن از بدنم است. بغض میکنم. عمه با دست روی پاهایش میکوبد:
ـ وای نَنَه جان، خدایا به دادش برس! الان یارو بهش میرسه ای وای... .
از درون میلرزیدم. خودم را محکمتر به عمه میچسبانم. از ته گلو به عمه میگویم:
ـ عمه تو رو خدا انقدر داد نزن! به جهنم که همدیگرو کُشتن، قلبم داره از کار میافته!
عمه چنان محو تماشای فیلم بود که اصلا صدای من را نمیشنید! پاهایم میلرزید و نمیتوانستم از جایم بلند شوم. ای کاش هر چه زودتر این فیلم لعنتی تمام میشد. عمه جیغ کوتاهی میکشد و بیحرکت میشود! نگاهی به او میاندازم. مانند تکهای گوشت روی مبل ولو شده و حرکت نمیکرد. شوکه نگاهش میکنم. آب دهانم را به سختی فرو میدهم:
ـ عمه، چی شد؟! چرا جواب نمیدی!
عمه هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. روی پیشانیاش عرق نشسته، پاک میکنم و با دست چند ضربه به صورتش میزنم:
ـ عمه تو را خدا چشماتو باز کن.
سرم را روی سینه عمه میگذارم، ضربان قلبش به من آرامش میدهد. خداروشکر. فیلم کوفتی را خاموش میکنم. به آشپزخانه میدوم. با لیوان آب به سراغ عمه میآیم. مشتم را پر از آب میکنم و به صورتش میپاشم. عمه نفس بلندی میکشد و چشمانش را باز میکند. کمی خودش را جمع و جور میکند. رو به او میکنم:
ـ عمه تو که منو کُشتی!
عمه با حرص آب را از روی صورتش پاک میکند:
ـ مگه خل شدی تو نرگس؟! واشه چی آب میپاشی رو صورتم؟! اون تلویزیون چرا خاموشه؟!
ای بابا، مثل اینکه عمه نمیخواست بیخیال فیلم شود.
مشغول کلکل کردن با عمه درباره دیدن ادامه فیلم بودیم که با باز شدن درخانه و وارد شدن پدر و مادر نفس راحتی کشیدم!