گلاب بانو
عروسک فرنگی
نمیتوانستی دختر باشی و عاشقش نشوی! عجب چشمهای درشتی داشت! با مژههای بلند خرمایی که روی چشمها سایه انداخته بود. گونههای سرخ برجستهاش مثل سیب گلاب تازه خارجی بود! پدرش برایش فرستاده بود، مه لقا میگفت: حرف هم میزند و به جان آقاجانش، که از همه عالم بیشتر دوست داشت، قسم میخورد که حرف زدنش را دیده است. سرش دعوا داشتیم! حتی پسرها که از زیر سه تیغ آفتاب بیرون نمیآمدند تا جان داشتند توپ پلاستیکی را میدواندند و خودشان هم میدویدند و به زور خودشان را توی سایه میانداختند که نفسی تازه کنند، هم میخواستند بدانند چشمهایش چه رنگی است!؟ چشمها ظهر تابستان برق میزد و لباسهایش همیشه نو بود. اسم هر دوشان طلا بود. موهای طلاییاش را میبافت و یک گل سر بزرگ قرمز میزد کنار موهایش که تا روی شانهها ریخته بود. خودش کفش پاشنه تخممرغی میپوشید. کفش، سفید بود مثل بستنی با حاشیههای صورتی و یک گل صورتی باز و چند غنچه نیمه باز کنارش. راه که میرفت، پایش را روی زمین میکشید، صدای تق و تق کفشهایش روی آسفالت، صدای خیلی خوبی میداد. یکی یکدانه بود، تازه به محل ما آمده بودند. ما چند تا دختر بودیم هم سن و سال و هم قد و قواره، همگی میخواستیم مثل او باشیم و هر چه او دارد داشته باشیم. از صبح بساط خالهبازی را پهن میکردیم روی گلیمهای کهنه و کوچک که هر کس از خانه میآورد و میچسباندیم به هم، ظرفهای پلاستیکی را یکی میکردیم و هر چه در خانه داشتیم میآوردیم، انگورها را دانه میکردیم و یک سیب کفاف همه را میداد. یک نفر میشد مسئول آشپزی و بقیه به حرفش گوش میکردند. بچههای پارچهایمان را میخواباندیم کنار دیوار و خودمان میایستادیم تا آماده شدن غذا به لی لی! یک چشم به خطهای سفید داشتیم و یک چشم به در آهنی بزرگی که از وسط کوچه باز میشد. منتظر میماندیم در آهنی بزرگ خانهشان باز شود و از توی آن قاب آهنی، دخترک کوچولو با لباسهاس توری سفید و رنگی و موهای بلند بافتهاش، عروسک خارجی به بغل، بیرون بیاید. دلمان آب میشد وقتی که میدیدیمش؛ لبخند بزرگی روی لبهایش بود که ناخود آگاه همه به آن لبخند میزدیم. دلمان میخواست بیاید و بنشیند کنارمان، عروسکش را بگذارد کنار عروسکهایمان و با ما لیلی کند، اما نمیآمد! اصلا یکجوری که انگار مارا نمیدید راه میرفت و از کنارمان رد میشد. او نگاهمان نمیکرد، ما دنبالش میدویدیم، التماسش میکردیم چند دقیقه طلا را دستمان بدهد اما او طلا را هر وقت دلش میخواست دستمان میداد. یا فقط میگذاشت از دور نگاهش کنیم. چشمهای طلا برق میزد، مثل چشمهای عروسک من نبود که خانم جان با نخ کاموای سورمهای دوخته باشد. چشمهایش مثل چشمهای آدمیزاد بود اما خوشرنگتر! باز و بسته هم میشد. اولش باورمان نمیشد که چشمهای عروسک اینطوری باشد.
ثریا که دفعه اول دیده بود برایمان تعریف کرد. اینطور که خودش چندبار چشمهایش را به هم کوبید و باز و بسته کرد و نشانمان داد. نمیداد و حرص میخوردیم! عروسکهای ما زیاد بودند، هر کداممان یک دانه داشتیم، پلاستیکی یا پارچهای، پلاستیکیها دست و پایشان تکان نمیخورد، منجمد بودند و نمینشستند؛ همیشه ایستاده! چشمهایشان هم همینطور تمام مدت خیره به یک نقطه نگاه میکردند. پارچهایها را حداقل میشد دست و پایشان را تکان دهی.
سوسن که اصلا عروسک نداشت، تمام کوچه را دنبال طلا میدوید و میگفت: طلا با او حرف میزند و برایش دست تکان میدهد. التماس میکرد که یکبار طلا را بغل بگیرد، اشک توی کاسه چشمهایش جمع میشد و بعد سر ریز میشد روی کاشیهای سپید صورتش. طلا شده بود نقطهضعف بچهها، اولش خالهبازی میکردیم هر کدام بچه به بغل میرفتیم مهمانی، با چادرهای سفید و آبی و خاکستری و بعد تکههای کوچک میوه را با قاشقهای پلاستیکی میخوردیم اما از وقتی که سرو کله طلا پیدا شده بود دیگر دست و دلمان به بازی نمیرفت. مینشستیم به در بزرگ آهنی خیره میشدیم تا کی بیرون بیاید!
زخم کهنه
نمیتوانستی ازش کینه داشته باشی و نشناسیاش! صد سالش هم که میشد، من بیادش میآوردم! جای زخمش خوب نمیشد، چرک کرده بود، خیلی جوان نبود، مثل خودم! اما پیشانیاش چروکهای بیشتری داشت. زخم روی پیشانیاش کهنه بود و انگار دوباره سر باز کرده بود. صدایش کردم: طلا! طلا! انگار که صدا در یک خانه متروکه بپیچد و گنگ و بیصاحب رها شود. چشم چرخاند، مرا نشناخت. ته چشمهایش هیچ چیز نبود. مثل چاهی که کسی برای هزارمین بار میخواهد سطلی را برای آب آوردن به درونش پرت کند اما میداند اینبار هم خبری نیست. هیچ آشنایی! هیچ صمیمیتی!
با خودم گفتم: شاید زمان همه چیز را شسته باشد. شاید دلش برایمان تنگ شده باشد! دندهاش شکسته بود. پیشانیاش را با چند سوزن سوراخ کردم و نخها را از تو سوراخها رد کردم. پوست شکافته شده را به هم دوختم. تمام مدت خیره نگاه میکرد. درد داشت. درد توی صورتش جمع میشد و زیر چشمش را چروک میانداخت. از لابهلای دندانهایش، صدای ساییدن درد به گوشم میرسید اما لب از لب باز نمیکرد.
گفتم: شاید موقع خوبی نباشد! اما خیلی دنبالت گشتیم، نشانی از تو نداشتیم. گفتند؛ از این شهر رفتهاید.
سکوتش انگار پارچه ضخیمی بود که با صدای نازک و زمزمهوار من پاره نمیشد. یک جیغ لازم داشت، از آنهایی که وقتی پیدایش نکردیم و رفته بود مهلقا کشید! کاش الان اینجا بود و جیغ میکشید، میپرسید: عروسکم کجاست؟هیچکس به اندازه مهلقا دلش برای عروسک طلا تنگ نشد! نپرسیدم: چی شده! توی پرونده خواندم دعوا با همسر! مثل همان موقعها لج آدم را درمیآورد، حرف میزدی، حرف نمیزد. سؤال میپرسیدی، نگاهت میکرد و همینطوری گوش میداد .
شوهرش احتمالا همین مرد ریقوی جلوی در اتاق بود که مدام سیگار خاموشی را کنار لبش میگذاشت و برمیداشت و جلوتر از در نمیآمد. کشیدمش کنار، پرسیدم با بیمار چه نسبتی دارید؟ گفت: مگه توی پرونده ننوشته؟ پرسیدم چرا! اما روی پیشانی شما ننوشته کسی که توی پرونده هست شما هستید!
نگاه کرد، گفت: خودمم! نمیدونم چطور شد زدمش! نمیدونم چرا اینقدر عصبانی شدم؟ همه الان بچه کوچک دارن و با اون بازی میکنن، همه به فکر آینده هستند و سال بعد ازدواج اسم بچه انتخاب میکنن! بعد سرش را آورد جلو، انگار که بخواهد مسئله مهم محرمانهای را مطرح کنه، گفت: ولی این ده ساله که دست از عروسکبازی برنمیداره! همه جا پر از عروسک! آدم وقتی وارد خونه میشه وهم برش میداره که نکنه جنی، چیزی باشن! عروسکها همه شکل هم هستند با اسمهای مختلف. یکی دو تا بودن حرفی نبود، ناراحت نمیشدم اما بالای پنجاه تا عروسک هستند که تمام مدت در حال حرف زدن و بازی کردن با اونهاست. نه صدایی میشنوه و نه کاری میکنه و نه دکتر میره، من موندم یک زن خل و چل که یک کارخانه ورشکسته به ارث برده!
از زبان طلا
نمیتوانستی یکی یکدانه باشی و دلت همبازی نخواهد! هیچ کدامشان لب از لب باز نکردند! مادر و پدرهایشان آمده بودند دم در، اما بیفایده بود. مدرک نداشتند! چه کسی باور میکرد من؛ یکی یکدانه غلامحسین خان خندقی این همه عروسک را برداشته باشم؟ نفری یک درگوشی محکم از مادرهایشان خوردند! مادر من هم یک نیشگون از بازوی راستم گرفت، پوست نازک بازوی لاغر و استخوانیام را پیچاند، تا چند روز کبود و دردناک بود! نشده بود اینطوری تنبیهام کنند!
به من محل نمیگذاشتند، همه چشمشان دنبال طلا بود. دلم میخواست از میوههای توی بشقابشان بخورم اما خانم جان میگفت: کثیف است، دستهایشان را نشستهاند، دخترهای فقیری هستند. بیا با طلا بازی کن! هیچکس از این عروسکها ندارد. شکم طلا را که فشار میدادی حرف میزد. چند کلمه خارجی میگفت. بعد که باطری تمام کرد همانها را هم نگفت. مادر جان میگرن داشت و نمیتوانست زیاد حرف بزند. پدر هم هیچوقت نبود. دلم میخواست با بچههای کوچه، بازی کنم اما آنها مرا نمیخواستند. طلا را که از بغلم در میآوردند، من یادشان میرفتم، میافتادم گوشه ذهنشان، خودشان عروسک داشتند. عروسکهایشان حرف میزدند بهتر از طلا! از لای درزهای قرمز کاموایی صورتشان یا رنگ قرمز پلاستیکی روی لبهایشان، میتوانستند حرف بزنند. یک روز که حواسشان به لیلی بود، عروسکهایشان را برداشتم و به خانه آوردم. نمیخواستم حالا که خودم تنها هستم طلا هم تنها بماند. میخواستم همبازی داشته باشد. دخترها کلی گریه کردند و مادرهایشان هم دیگر اجازه ندادند با هم بازی کنند.
من همیشه صدای آن دخترها را از دهان عروسکهایشان میشنوم که دارند با هم بازی میکنند. آویزانشان کردهام به دیوار اتاقم، فقط به خاطر اینکه طلا مثل من تنها نماند و هم بازی داشته باشد.