کد خبر: ۲۴۷۰
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۱
پپ
صفحه نخست » شما و ما

مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می‌گذاشت. از آن آدم‌هایی بود که فکر می‌کرد مأمور شده است که انسان‌های گناهکار، به خصوص عراقی‌های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسئول تبلیغات گردان. دیگه از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی‌وقت بلندگوهای خط اول را به کار می‌انداخت و صدای نوحه‌ و مارش عملیات تو آسمان پخش می‌شد و عراقی‌ها هم مگسی می‌شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می‌کردند. از رو هم نمی‌رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی‌ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن‌ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسئول تبلیغات برای اینکه روی آن‌ها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می‌آییم» را گذاشت.

لحظه‌ای بعد صدای نعره‌خری از بلندگوی عراقی‌ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»

تمام بچه‌ها از خنده ریسه رفتند و مسئول تبلیغات رویش کم شد و کاسه کوزه‌اش را جمع کرد و رفت.

------------------

سوپرطلا

اکبر کاراته از تو خرابه‌های آبادان یه الاغ پیدا کرده بود. اسمش را گذاشته بود: «سوپرطلا!»

الاغ همیشه‌ خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزان.

یه روز که اکبر کاراته برای بچه‌ها سطل سطل شربت می‌برد، الاغ سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصفشو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان می‌کرد و می‌داد بچه‌ها و می‌گفت: بخورید که شفاست.

کم کم بچه‌ها به اکبر کاراته شک کردن. فهمیدن که الاغ اکبر کاراته سرشوکرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده. همه به آب آویزون شده‌ بینی الاغ نگه کردند و عق زدند. دست و پای اکبر کاراته را گرفتند و انداختنش توی رودخونه بهمن‌شیر. اکبر کاراته که داشت خفه می‌شد، داد می‌زد و می‌گفت ای الاغ خر! اگه مُردم توی اون دنیا جلوتو می‌‌گیرم؛ حالا می‌بینی! او جیغ‌وداد می‌کرد و بچه‌ها از خنده ریسه رفته بودند.

---------------

جناب سرهنگ:

اسمش یوسف بود. اما بخاطر انظباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می‌گفتیم جناب سرهنگ. دو سالی می‌شد که اسیر شده بود و با ما در یک اردوگاه بود. بنده خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می‌دهیدها اما تا می‌آمدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می‌رفت و او دوباره می‌شد جناب سرهنگ. تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله عراقی مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرمانده‌شان نعره زد: «سرهنگ یوسف، بیا بیرون!»

یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه‌اش سرگرد بود گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی ما نمی‌دانستیم.» یوسف با خنده‌ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده من...»

ـ حرف زیادی نباشه! ببرید این قشمار را! (قشمار: مسخره) تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کَت بسته بردند و دست ما به جایی نرسید.

چند مدتی گذشت و ما خبری از یوسف نداشتیم و دل‌نگران او بودیم و به خودمان بد می‌گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم. چند ماه بعد یکی از بچه‌ها که به سختی بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زاری کردن به عراقی‌ها به بیمارستان برده بودند، پس از بهبودی برگشت اردوگاه تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زو زیر خنده. چهارشاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت!

که خنده خنده گفت: «بچه‌ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم: یوسف!

ـ دست و پایش را شکسته بودند؟

ـ فکش را پایین آورده بودند؟

ـ جای سالم در بدنش نبود؟

ـ اصلا زنده بود؟

خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت از همه تشکر کنم.» فکر کنم چشمان همه اندازه نعلبکی گرد شد!

ـ آره، چون نانش تو روغنه بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته. می‌خوره و می‌خوابه و زبان انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می‌کنه. می‌گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقی‌ها قبول کرده که سرهنگ است و بعد از آن، کلی تحویلش گرفته‌اند وبهش می‌رسند. یک‌هو یکی از بچه‌ها گفت: «بچه‌ها راستش من تیمسارم.»

...........................................

بهلول عاقل یا دیوانه؟

روزی آدم منفعت طلبی، از بهلول سؤال کرد: ای بهلول عاقل من مطاع تجارت چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه! آن مرد رفت و به مقدار سرمایه‌اش آهن و پنبه خرید و انبار کرد. اتفاقا پس از چند ماهی از فروش آن‌ها سود فراوان برد. باز روزی به بهلول برخورد و گفت: ای بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول گفت: پیاز بخر و هندوانه! پس از مدتی سوداگر به سراغ بهلول رفت گفت: بار اول که از تو مشورت خواستم، گفتی آهن بخر و پنبه، چنان کردم و نفعی بردم. ولی بار دوم چه پیشنهادی بود کردی؟ تمام پیازها و هندوانه‌ها خراب شد و تمام هستی‌ام به باد رفت! بهلول در جواب آن مرد گفت: چون روز اول مرا بهلول عاقل صدا زدی، ‌من نیز به حکم عقل تو را راهنمایی کردم. ولی بار دوم مرا بهلول دیوانه خواندی،‌ حال به من بگو تو از دیوانه انتظار داری به عقل حکم کند؟ پس آن مرد از رفتار خود خجل شد.

............................

تفاوت بی‌تغییر

مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش می‌نالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی و راه رفتن ضعف داشت. مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره‌ای به او نشان دهد. شیخ به او گفت: مادر هست و مراقبت از آن وظیفه توست، او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده الان وظیفه توست که از او مراقبت کنی. مرد گفت: ده‌ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده‌ام. هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هر چه کرده بیشتر از آن برایش کرده‌ام و دیگر نمی‌توانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم. شیخ که این حرف‌ها را از او شنید به او گفت: تفاوتی مهم بین مراقبت تو و مراقبت کردن مادرت است و آن این است که مادرت تو را برای ادامه زندگی بزرگ و مراقبت کرد و تو از او مراقبت می‌‌کنی به امید روزی که بمیرد. پس تا عمر داری هر کاری برایش کنی نمی‌توانی زحمات او را جبران کنی.

...............................................

شریک طمع کار

کشاورزی هر سال که گندم می‌کاشت،‌ ضرر می‌کرد. تا این‌که یک سال تصمیم گرفت، با خدا شریک شود و زراعتش را شریکی بکارد. اول زمستان موقع بذر پاشی نذر کرد که هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راه خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم کند. اتفاق آن سال، ‌سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایه‌هایش کمک گرفت و گندم‌ها را درو کرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندم‌ها را بار خر کرد و به خانه‌اش برد و گفت: «خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه‌اش مال تو!» از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، ‌اما باز طمع نگذاشت که مرد کشاورز نذرش را ادا کند. باز رو کرد به خدا و گفت: «ای خدا، امسال هم اگر اجازه دهی، تمام گندم‌ها را من می‌برم و در عوض دو سال پشت سر هم،‌ برای تو کشت می‌کنم! سال سوم از دو سال قبل بهتر بود و مرد کشاورز مجبور شد چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه شهر شد،‌ در راه با خدا راز و نیاز می‌کرد که: «خدایا،‌ قول می‌دهم سه سال آینده همه گندم‌ها را در راه تو بدهم!!» همین‌طور که داشت این حرف‌ها را می‌زد، به رودخانه‌ای رسید. خرها را راند، تا از رودخانه عبور کنند که ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راه افتاد و تمام گندم‌ها و خرها را یک ‌جا برد. مردک دستپاچه شد و به کوه بلندی پناه برد و با ناراحتی داد زد:

«های های خدا! گندم‌ها مال خودت، خر و جوال مردم را کجا می‌بری؟»

هر که را باشد طمع اَلکَن شود

با طمع کی چشم و دل روشن شود

پیش چشم او خیال جاه و زر،

همچنان باشد که موی اندر بصر!

جز مگر مستی که از حق پر بوَد

گر چه بِدْهی گنج‌ها، او حُر بود

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: