گلاب بانو
روایت حسن کلیدساز
من همینطوری هر چه که بلد بودم گفتم و فوت کردم، گفته بود هر آرزویی که دارید! آرزو زیاد داشتم نباید هم به اینکه کدام ارزو مهمتر است فکر میکردم، باید مهمترین آرزو را بر زبان میآوردم و فوت میکردم. شاید اگر قرار بود این فوت را توی بیست سالگی بکنم چیز دیگری میخواستم اما تو سی سالگی یا چهل سالگی فوتها فرق میکرد، مزه و عطر و رنگ فوتها فرق میکرد. فوت چهل سالگی مثل فوت بیست سالگی نبود، آن شکلی نبود. سوسن میگوید: بیست سالگی فوت نمیخواهد! زندگی را فوت کنی خودش میرود اما تو چهل و پنج سالگی است که زندگی از این فوتها میخواهد تا جان بکند و راه بیافتد.
تو کاغذ نوشته بدمید. به فرهنگ لغت نگاه میکنم؛ دمیدن، نوشته: نفستان را به شکل محکم و سریع بیرون بفرستید. حتما باید همراه با فکر کردن یا به زبان آوردن آرزو و خواسته اصلی بر این نمک دمیده شود. چند بار بلند نفس میکشم به همراه بیان آرزو و محکم میدمم، از اینکه تو چهل و پنج سالگی آرزویم هنوز این است لجم میگیرد، توی این سن آرزو باید سفر به دور دنیا باشد! سوسن میگوید: خیلی فوتش مهم است او پسر حسن کلیدساز را میخواست و سر ضرب هم فوتش را کرد. البته نمیدانم حالا چه میخواهد؟! اگر چه پسر حسن کلیدساز سالها پیش انتخابش را کرده بود و حالا دو تا دختر دانشگاهی و دبیرستانی دارد اما سوسن و فوتش از رو نمیروند. اصلا نباید شک کنیم. مقداری موی گربه سیاه را هم باید روی زبانمان بگذاریم و بعد قورتش بدهیم.
دلم به هم میخورد. انگار یک کلاف نخ بلعیدهام که سر درازی دارد یک سرش مانده روی زبان که پایین نمیرود. انگار زبانی که مدام آرزو کرده و برآورده نشده باید تنبیه شود .
سوسن میگوید: فکر کن پشمک حاج عبدلله است. چند تار مو که بیشتر نیست! فکر کن موی خودت است یا موی برادرت است و اشتباهی رفته توی دهانت! میداند من به برادرم حساسم بعد از شش تا دختر خدا این یکی را به پدر و مادرم داد که اجاقشان کور نماند. برایمان خیلی عزیز است. برادرم زال است و همه ما موی مشکی داریم و این یکی زال از آب درآمده. مادر میگوید: رنگ بدنم تمام شد! خوب شد شما دخترها زال نشدید! این یکی پسر است و گلیم خودش را از آب میکشد.
اصلا این سوسن مو، مو که میکند بیشتر حالم بد میشود. این موهای سیاه گربه برایمان گران تمام شده. یک پنجه خشکیده کلاغ هم هست و خوشحالم این یکی را نباید بخورم. اما فرق زیادی هم نمیکند، با سرگین الاغ ماده باید بجوشانم و روی موهایم بمالمشان، امیدوارم به رنگ و هایلایتم کاری نداشته باشد و تغییر رنگ ندهد. یک تکه پارچه را که سوسن قبلا گرفته بود و پولش را هم حساب کرده بود، هر دو تامان بسته بودیم از زیر مانتو به کمرمان. پارچه سنگین بود. لای پارچه مقداری سرگین و سنگ و چند تکه فلز و یک مقداری هم نمک بود. پول اینها به اندازه یک ماه حقوق من بود و قبول نمیکردم. سوسن گفت: جواب داده خره! چرا تو همیشه مخالفت میکنی؟
بعد با سوسن رفتیم گشتیم خانهاش را پیدا کردیم. من نمیخواستم جلوی سوسن حرف بزنم. او قبلا رفته بود و حرفهایش را زده بود و حالا چسبیده بود به من که بیاید آرزوهای من را بشنود .
رفتیم نشستیم تو خانهشان. سوسن پرسید: بچه تازه بدنیا آمدهشان را میآورند ما هم ببینیم یا نه؟
مادربزرگ و مادر بچه چشم از ما برنمیداشتند، باید بچه را میگذاشتیم وسط و از رویش چند بار میپریدیم. اما جرأت نداشتیم بگوییم. مادربزرگ یک بوهایی برده بود کمی هم رک بود. پرسید: شاش بچه میخواهید؟ خدا لعنت کند سوسن را! گفت: آره !
مادربزرگ گفت: این روزها همه افتادهاند دنبال جادو و جنبل اما معلوم است کار شما خیر است.
دخترش حرف نیانداخته، پیرزن ما را میبست به رگبار!
دختر، پیرزن را فرستاد دنبال نخود سیاه. ما ماندیم و بچه، تا مادر بچه، برای ما چای بیاورد، هر دو تا چند بار پریدیم، سوسن ادای پیرزن را هم درآورد که در هر کاری فضولی میکند، نفری یک نایلون شاش بچه هم با خودمان آوردیم که کسی شک نکند.
رؤیای اسب کوچولو
سوسن گفت: اگر جواب نداد چه؟ پیرزن سرش را از پشت کمد دیواری بیرون آورد، یک تکه کاغذ افتاده بود آنجا و اسمهای همه رویش نوشته شده بود. خانم سلیمی گفت: این یکی جواب هم ندهد راه دوری نمیرود، ثواب کردهای!
دنبال خوابی بود که من دیده بودم. دیده بودم که سکههایمان را میگذاریم روی کلی سکه و یک اسب کوچک میخریم ولی ده پانزده نفری سوارش میشویم. روی اسب که مینشینیم زانوهایمان زمین میرسد مثل بلاتشبیه حضرت عباس توی روضهها! البته ایشان قدشان بلند بوده و برای همین پایشان زمین میرسیده اما ما اسبمان کوچک بود، از کره اسب هم کوچکتر اما همه ما میتوانستیم رویش بنشینیم و جا کم نمیآمد. فکر نمیکردیم بتواند تکان بخورد، تکان هم نخورد، همانطوری پرواز کرد و بالا رفت و مارا هم با خودش برد .
مادر شانههایش را بالا انداخت و گفت: هیچ چیزش به خواب آدمیزاد نمیخورد، یک چیزی میدیدی که آدم بتواند ازش به نتیجهای برسد یا رویش بشود برای کسی تعریف کند. میخواست بعد از نماز مغرب و عشا برای دوستانش تعریف کند که ببیند تعبیرش چه میشود. پرسید: کجای اسب نشسته بودی.
چون خودم موقع سوار شدن اعصابم خرد شده بود یادم مانده بود؛ تقریبا روی دم اسب نشسته بودم! جمعیت زیاد بود!
عذرا خانم گفته بود از بس تنبل و دست و پا چلفتی است دخترت جا قحطی است که رفته نشسته روی دم؟ جای دیگری نبود که بنشید؟مادر گفته بود: عرضه داشت که نمیگذاشت نامزدش را از چنگش دربیاورند. نامزدم را همین دختر عذرا خانم از دستم درآورد! نتوانسته بودند خوابم را تعبیر کنند. رفتیم پیش خانم سلیمی، گفت: انشاالله خیر است. مادر جان! توی یک امر خیر شرکت کن، باید قبلا این کار را میکردی. خیر رساندن به موجودات خدا خوب است مخصوصا موجوداتی که مشکلاتشان شبیه خودت باشد. میخواهی ازدواج کنی؟ نمیشود؟ خب یه دختری دارد ازدواج میکند و شده ولی جهیزیه ندارد، کمک کن آن وقت دعای او درخواست تو را هم بالا میبرد.
پیرزن کاغذ را گذاشت روبرویم که اینها را لازم داریم، اینها را بخرید. دستخطش شبیه خط دعا نویس بود، یخچال را مثل چنگال نوشته بود. با سوسن تصمیم گرفتیم یخچالش را بخریم، حس خوبی بود. هرچه سوسن میپرسید که او هم روی کره اسب بوده یا نه؟ یادم نیامد. آخرش گفت: اگر بی من بروی، دوزار رفاقت و معرفت نداری.
قصه رمال
تعدادمان زیاد بود. ما که از محله دیگری رفته بودیم آنجا بیخیال نشسته بودیم که کسی ما را نمیشناسد. اما خیلیها با روسری یا روزنامه یا هر چیزی که داشتند صورتشان را پوشانده بودند. اما باز هم سوسن او را شناخته بود؛ زن حسن کلیدساز را! همان رقیب فوتیاش! همان که فکر میکرد جای سوسن نشسته و خانه وزندگیاش را از چنگش درآورده.
حسنآقا، کلیدساز محل بود که بعدا کارش پیشرفت کرد و به نصب دوربین مخفی و چیزهای دیگر رسید. زنش داشت با کسی کنار خودش درددل میکرد. داشت برایش گپ میزد. از این گپها که شما کجا مینشینید و چند تا اولاد دارید شروع میشود و تا خود عقد و عروسی پیش میرود. سوسن رفت خودش را چسباند به کنار دستی زن حسن کلیدساز. گفتم اشتباه میکنی، این کار را نکن! گفت میخواهم ببینم برای چه آمده پیش دعا نویس؟ اینکه کعبه آمال و آرزوهای مرا دارد چرا اینجا پایش بازشده؟
آدمها یکی یکی کم میشدند، میرفتند داخل و بعد از مدتی بیرون میآمدند و توی چهرههایشان امید بود. مرد یک مشت استخوان را روی یک سینی پر نقش ونگار مسی هل داد و کمی نگاه کرد. توی چهرهاش هیچ چیزی نبود؛ نه غم، نه ناراحتی، نه امید. خیره نگاه میکرد به تکه استخوانهایی که هر کدام یکوری افتاده بودند. دست روی ریش درازش کشید و گفت: ساعت شما قمر در عقرب افتاده و باید هر طور شده از این وضعیت بیرون بیایید وگرنه تا آخر عمر نمیتوانید ازدواج کنید.
این را که خودم میدانستم! بعد از خوردن و مالیدن به سر و صورت آن جفنگیاتی که به ما داده بود پول بیشتری میخواست که برایمان قربانی کند.
گفتم: پس موی سگ چه بود؟ گفت: آن برای این بود که روحتان اطاعت پذیر شود و طلسم راحت بشکند. اندازه چند ماه حقوقمان را میخواست برای قربانی کردن! گفتم: خودم قربانی میکنم. گفت گاو و گوسفند نه. یادم میآید بلند شدم. نمیدانم گفتم: مردهشورتان را ببرد یا نه؟ ولی ترجیح دادم حرفهای خانم سلیمی را گوش بدهم. سوسن هم قربانی نمیخواست. گفت: همینقدر که ضرر کردیم کافیست. زن حسن کلیدساز گریه میکرد و میگفت که آمده برای اهل شدن شوهرش دعا بگیرد. گفتم: حسن که وحشی نبود! شانههایش را بالا انداخت و گفت: انگار بوده و خطر از بیخ گوشمان رد شده، چون زنش را سیاه و کبود کرده بود. زن نفس نداشت تعریف کند. به سوسن گفتم: برای همین از خیر قربانی گذشتی و دست از آرزوی حسن برداشتی؟جوابم را نداد. فقط پرسید یادت آمد من کجای اسب نشسته بودم یانه؟