کد خبر: ۲۴۴۲
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۶:۱۵
پپ
صفحه نخست » شما و ما

روزی سلمان، اباذر را به مهمانی دعوت کرد و اباذر نیز دعوت سلمان را قبول نمود و به خانه وی رفت. هنگام صرف غذا سلمان چند تکه نان خشک را از کیسه بیرون آورد و آن‌ها را تر کرد و جلوی اباذر گذاشت. هر دو با هم مشغول میل غذا شدند. اباذر گفت: اگر این نان نمک نیز داشت خوب بود. سلمان برخاست و از منزل بیرون رفت و ظرف آب خود را در مقابل مقداری نمک گرو گذاشت و برای اباذر نمک آورد. اباذر نمک را بر نان پاشید و هنگام خوردن می‌گفت: شکر و سپاس خدای را که چنین صفت قناعت را به ما عنایت فرموده است. سلمان گفت: اگر قناعت داشتیم،‌ ظرف آبم به گرو نمی‌رفت.

بحارالانوار، ج 22،‌ ص321

*---------

کفش کهنه کارگر و ماجرای سکه ها

استادی با شاگردانش از باغی می‌گذشت... چشمانش به یک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان می‌کنم این کفش‌های کارگری است که در این باغ کار می‌کند. بیا با پنهان کردن کفش‌ها عکس‌العمل کارگر را ببینیم و بعد کفش‌ها را پس دهیم و کمی شاد شویم! استاد گفت چرا برای خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کاری که می‌گویم انجام بده و عکس‌العملش را ببین! مقداری پول درون آن قرار بده. شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول،‌ مخفی شد. کارگر برای تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همین که پا درون کفش گذاشت متوجه شیئی درون کفش شد و بعد از وارسی،‌ پول‌ها را دید. با گریه فریاد زد: خدایا شکرت! خدایی که هیچ‌وقت بندگانت را فراموش نمی‌کنی. می‌دانی که همسر من مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالی و با چه رویی به نزد آن‌ها بازگردم و همین‌طور اشک می‌ریخت... استاد به شاگردش گفت:‌ همیشه سعی کن برای خوشحالیت،‌ ببخشی نه بستانی!

......................................................

زیارت امام رضا‌علیه‌السلام بعد از رحلت

از حضرت آیت‌الله مرعشی نجفی‌ره نقل است که چون مرحوم آقای حائری از دنیا رفتند؛ شب اول قبرش نماز لیله‌الدفن خواندم و یک سوره یاسین هم قرائت نمودم. بعد از چند روز به خوابم آمد. پرسیدم: آقای حائری اوضاع چطور است؟ گفت: وقتی بدنم را وارد قبر کردند،‌ روح من مثل این‌که لباسم را از تن درآوری از بدنم جدا شد. به طوری که بدنم را می‌دیدم. در حالت بهت و حیرت نشسته بودم. ناگهان متوجه شدم از طرف پایین پایم صدایی بلند شد، نگاه کردم دیدم دو نفر که همه وجودشان آتش است به سمت من می‌آیند. چشم‌هایشان تشخیص داده نمی‌شد. ولی فهمیدم که دو نفر هستند. ترسی وجودم را فراگرفت. در همان‌جا در حالت بی‌کسی و غربت به خدا توجه کردم. در این هنگام متوجه صدایی از بالای سرم شدم. دیدم نوری به طرف پایین من می‌آید، هرچه این نور بیشتر به طرفم می‌آمد آن دو نفر آتشین به عقب می‌رفتند. این کار ادامه داشت تا حدی که از آن دو نفر اثری نماند. بالای سرم آقایی نورانی را دیدم که تبسمی به لب داشت،‌ گفتند: آقای حائری ترسیدی؟ گفتم: آقا بله، چه ترسی. شما چه کسی هستید؟ آقا فرمودند: من علی‌بن‌موسی‌الرضا هستم، آقای حائری شما 38 مرتبه به زیارت من آمدید، 38 مرتبه به بازدیدت می‌آیم. این اولینش است. 37 مرتبه دیگر نیز می‌آیم.

شمس ولایت،‌ص 144

.................................

اخلاق پیامبر‌گونه

یکی از عالمان تهران نقل می‌کرد:‌ روزی به در منزل آیت‌الله بهجت مراجعه کردم،‌ دیدم پیرمردی بسیار بی‌آلایش در را برایم باز کرد. گفتم: با آیت‌الله بهجت کار دارم. ایشان با روی باز فرمود: بفرمایید. گفتم: با خودشان کار دارم. فرمودند: بفرمایید. من اصلا گمان نمی‌کردم،‌ ایشان آیت‌الله بهجت باشد. فکر کردم حاضر نیستند مرا به ملاقات ایشان ببرند، ‌بنابراین بازگشتم بدون آنکه مطلبم را گفته باشم. بعد وقتی در نماز جماعت ایشان شرکت نمودم،‌ دیدم آنکه درب را برایم باز نمود شخص ایشان بود که از نظر شمایل ظاهری هم برای خود امتیازی قائل نشده بود و این عمل ایشان اخلاق پیامبر را برایم تداعی نمود.

داستان‌هایی از اخلاق اسلامی

........................................

فریادرسی صلوات در قبر

شبلی نقل نموده است: من همسایه‌ای داشتم که وفات نمود. او را در خواب دیدم، از او پرسیدم: خدا با تو چه کرد؟ گفت: ای شیخ! هول‌های بزرگ دیدم و رنج عظیم کشیدم. از آن جمله به وقت سؤال نکیر و منکر،‌ زبان من از کار بازماند. با خود می‌گفتم: واویلا، این عقوبت از کجا با من رسید؟ آخر من مسلمان بودم و بر دین اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب می‌طلبیدند. ناگاه شخصی نیکو موی و خوش‌ بوی آمد، میان من و ایشان حایل شد و مرا تلقین کرد تا جواب ایشان را به نحو خوب بدهم، از آن شخص پرسیدم: تو کیستی؟ خدا تو را رحمت کند که من را از این غصه خلاص دادی. گفت: من فرشته‌ای هستم که از صلواتی که تو بر پیغمبر‌صلی‌الله‌علیه‌و‌آله فرستادی آفریده‌ شده‌ام و مأمورم در هر وقت و هر جا که در مانی به فریادت برسم.

آثار و برکات صلوات، ص 131

......................................

کریم‌تر از خودت

حاتم را پرسیدند که: «هرگز از خود کریم‌تر دیدی؟» گفت: «بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی دو گوسفند داشت. فی‌الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه‌ای از آن خوش آمد، ‌بخوردم.» گفتم: «والله این بسی خوش بود.» حاتم ادامه داد: «غلام بیرون رفت و یک یک گوسفند را می‌کشت و آن موضع را می‌پخت و پیش من می‌آورد و من از این موضوع آگاهی نداشتم. چون بیرون آمدم که سوار شوم،‌ دیدم که بیرون خانه خون بسیار است. پرسیدم که این چیست؟» گفتند: «وی همه گوسفندان خود را بکشت.» وی را ملامت کردم که: «چرا چنین کردی؟» گفت: «سبحان‌ الله تو را چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟» پس حاتم را پرسیدند که: «تو در مقابله آن چه دادی؟» گفت: «سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» گفتند: «پس تو کریم‌تر از او باشی!» گفت: «هیهات!‌ وی هر چه داشت داده است و من از آنچه داشتم و از بسیاری،‌ اندک بخشیدم.»

.................................................................

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: