کد خبر: ۲۴۲۰
تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۲:۱۲
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

قصه عمو نصرت و زن عمو

شهلا خانم زن عمو ترامپ! بود سال‌ها پیش با هم عروسی کرده بودند و چند تا بچه قد و نیم قد به راه انداخته بودند که حالا هر کدامشان سر خانه و زندگی خودشان بودند. مادر می‌گفت: طفلکی‌ها از سکوت فرار کرده‌اند وگرنه هیچ‌کدامشان برای عروسی مناسب نبودند. دختر‌ها که اصلا در رفتند و این را آن‌طور استناد می‌کرد که دخترها به آدم‌های عجیب و غریبی بله گفته بودند.

البته عمو و زن‌عمو این چیزها را قبول نداشتند. حرف که نمی‌زدند، با همان اشاره و سر و تکان دادن دست و پا و حرکت چشم روی صورت و پیدا کردن زوایای مختلف بدن در فضا، آدم متوجه می‌شد که چه می‌گویند. گاهی شک می‌کردیم که حرف زدن یادشان برود.

مادر موقعی که می‌خواست برای سرکشی برود می‌گفت: بروم ببینم یادشان مانده سلام و علیک کنند یا همین را هم فراموش کردند. عمو ترامپ و زن عمو شهلا که با هم حرف نمی‌زنند، یعنی تا لازم نباشد حرف نمی‌زنند لازم که بشود چند تا کلمه را به سمت هم پرتاب می‌کنند که کاملا بی‌ربط است یا ربطش را خودشان می‌فهمند. کلماتشان وزن دارد، یعنی ممکن است یک سلامشان چند کیلو وزن داشته باشد! گاهی از مادر که ناراحت می‌شوند و سلام و علیک و خداحافظی می‌کنند مادر از همین وزن و سبک و سنگین کردن کلماتشان، می‌فهمد ناراحت شده‌اند، خوشحالند یا به حالشان فرقی نکرده است. کلماتشان شبیه آتش توپخانه قدیمی‌ و از کار افتاده‌ای است که گهگاه سربازی پیدایش می‌شود و گلوله‌ای شلیک می‌کند.

عمو و زن عمو در هیچ تعریفی نمی‌گنجند، معلوم نیست قهر هستند یا آشتی و معلوم نیست چقدر همدیگر و دیگران را دوست دارند. زن عمو با چهل سال سن معلومِ بی‌شناسنامه و پانزده شانزده سال این‌طرف‌تر و آن‌طرف‌تر و نامعلوم شناسنامه‌ای، دنبال رژیم غذایی تازه می‌گردد! همین چند سال مخدوش، همیشه مورد مناقشه در اقوام و دوستان و آشنایان، باعث شده که او تا این حد نسبت به همه چیز حساس باشد.

وقتی با عمو ترامپ که اسم اصلی‌اش سیروس است و چند سالی است به خاطر رنگ طلایی موهایش اسمش را ترامپ گذاشته‌اند، ازدواج کرد هر دو لاغر و قلمی بودند. زن عمو شبیه یک کتاب بود. مادر این را که می‌گوید یکی از کتاب‌های درسی من را برمی‌دارد و می‌گوید: به همین نازکی! الان اما شبیه یک کیسه بزرگ شده است که رویش را با گل‌های قرمز درشتی تزیین کرده باشند. از این کیسه بزرگ در بعضی قسمت‌ها لایه‌های پهن چربی به شکل تیوپ‌های بزرگی بیرون زده که باعث شده بعضی از گل‌ها کشیده‌تر و درشت‌تر به نظر برسند. معمولا سرش را فرو می‌برد تو گوشی بزرگی و رژیم‌های غذایی جدید را مرور می‌کرد، معمولا رژیم می‌گرفت همیشه به هیکلش خیلی اهمیت می‌داد. دفترچه بزرگی داشت که پر از رژیم‌های غذایی بود، شب‌ها از غذا خبری نبود و صبح را با چند لیوان آب شروع می‌کرد، ظهر هم مقداری سالاد کاهو با کمی سس و نمک می‌خورد اما برخلاف انتظار از لایه‌های چربی‌اش چیزی کم نمی‌شد بلکه حلقه‌های بیشتری به این انبوه چربی اضافه می‌شد. زن عمو لابه‌لای رژیم غذایی خود برای عمو ترامپ غذا می‌پخت، عمو نصرت نازک بود و قلمی‌، همیشه یک لباس تک رنگ یک دست به تن داشت که در وسط بدن با یک کمربند جمع می‌شد و به یک نقطه می‌رسید، انگار که جانش در همان نقطه کمربند جمع شده بود. زن‌عمو با چشم و ابرو حقیقت تلخی را برای بار چندم از عمو ترامپ می‌پرسید. حقیقت پیرامون این نکته بود که بپرسد چاق شده یا نه؟ این را با زبان نمی‌پرسید، با زبان بدن می‌پرسید. حالا لباسی را که تازه خریده، پوشید ه بود، همین لباس گلداری را که بر تن دارد!

عمو نصرت صورتش را تا جایی که می‌توانست مچاله کرد. صورتش شبیه آدامس جویده شده‌ای بود که افتاده بود ته حلق، سرش را کج کرد و چند بار محکم با دو دست کوبید روی ران‌های نازک استخوانی‌اش. این حرکت عمو آدم را یاد ارتباط رئیس قبیله با اعضای قبیله می‌انداخت و از نظر ما شروع یک دعوا بود ولی زن‌عمو با خوشحالی سری تکان داد و برای عمو چای ریخت! تنها کسی که می‌توانست زبان این دو نفر ترجمه کند بچه‌هایشان بودند!

رژیم لاغری و چاقی

هر چقدر عمو لاغر و استخوانی میشد و فک پایینش جلو می‌آمد زن‌عمو چاق و سنگین می‌شد. تعداد برگه‌های رژیم غذایی زن عمو در حال رشد بود و داشت به اندازه یک پرونده قطور اختلاس دادگستری می‌شد. هر دوشان رفته بودند دکتر که به دادمان برس! یکی از بچه‌هایشان را با خودشان برده بودند تا دکتر به او بگوید چطوری می‌شود به داد پدر و مادرش برسد. دفعه اولی که رفته بودند همین‌طور نیم‌ساعتی دکتر را تماشا کرده بودند و چند حرکتی هم با سرو کله و چشم و ابرو برای دکتر آمده بودند که دکتر چیز زیادی متوجه نشده بود. از ظاهرشان چیزهایی فهمیده بود و برای هر کدام چند تا آزمایش نوشته بود بعد به منشی زنگ زده بود که ببیند این دو نفر کر و لال هستند؟ یا نه، می‌توانند حرف بزنند! اتفاقا منشی هم قبلا از خودشان پرسیده می‌توانند حرف بزنند؟ و متوجه شده بوده بله! عمو و زن‌عمو قادر به تکلم هستند و بعد دوباره این‌ها به همان اجرای اشکال و فرم‌های بدنی ادامه داده بودند. اما دفعه دوم یکی از بچه‌ها به همراهشان رفت که توضیحاتی به دکتر بدهد! مادر می‌گفت این‌ها توضیح لازم ندارند شهلا موقع غذا درست کردن برای ترامپ همه را خودش می‌خورد و نهایتا برای او یک لیوان آب می‌برد که بریزد ته حلقش و زنده بماند او هم جرأت نمی‌کند که بگوید: غذای من کجاست! ولی این‌طور نبود! بچه‌ها همگی شهادت می‌دادند که مادرشان برای پدر غذا می‌پزد و با چشم‌های خودشان از نزدیک دیده بودند که او هم غذا می‌خورد و دوباره با همان چهار تا کلمه، صاف و پوست کنده می‌گفتند که مادرشان غذای درست و حسابی نمی‌خورد. آن‌ها خودشان هم در حل این مسأله درمانده بودند. دکتر اما فهمیده بود مشکل کجاست!

کلمات سنگین و سبک

دست‌های عمو را بسته بودند تا چاق بشود! دکتر گفته بود که حق ندارند دست‌هایش را باز کنند! او باید در مدتی که درخانه است همین‌طور دست بسته باشد و تجویز کرده بود که مدام از عمو سؤال بپرسند و منتظر بمانند جواب بدهد.

برای زن‌عمو هم چنین چیزی را تجویز کرده بود. زن‌عمو هم باید کم‌ترین استفاده را از بدنش می‌کرد. دکتر معتقد بود که توپخانه عمو و زن‌عمو باید فعال شود. آن‌ها این آتش ذخیره شده در توپخانه دهانشان را می‌خورند. دکتر معتقد بود کلمات وزن دارند، زن‌عمو و عمو، زن و مرد هستند و این بلعیدن و فرو دادن کلمات در وجود و بدن آن‌ها اثرات متفاوتی دارد، این‌طوری که این یکی را بیش از حد چاق و آن یکی را بیش از حد لاغر کرده است! بدن نمی‌داند با این مهمات باید چه کاری انجام بدهد. عمو تلاش زیادی می‌کند که کلمات را تبدیل به فرم‌های بدنی کند و بعد بدن منتظر می‌ماند فرم‌های دریافتی را کامل تجزیه و تحلیل کند، برای همین آن‌ها دچار این مشکل شده‌اند.

کلمات و تخلیه نشدن آن‌ها از درون مانند تیشه‌ای به جان عمو می‌افتند و او را می‌تراشند و همین کلمات در جان و تن و زن عمو رسوب می‌کنند و او نمی‌تواند با خوردن کاهو اسفناج و شلغم هضمشان کند! واکنش بدن به این نوع از ارتباط مانند واکنش دهان نیست برای همین خداوند به انسان دهان داده تا بتواند حرف بزند! عمو و زن‌عمو منع شده بودند که با دست و پایشان با هم حرف بزنند. از هم سؤال زیادی نمی‌پرسیدند چون که حتی با حرکت چشم هم می‌توانستند جواب‌های یکدیگر را بخوانند. دکتر مجبورشان کرد در خانه از عینک دودی استفاده کنند! آن‌ها باید عینک‌های ضخیمی به چشم می‌زدند تا حرکت چشم‌های همدیگر را هم نبینند. نسخه دکتر موفقیت‌آمیز بود آن‌ها شروع کردند تا از کلماتی که مابینشان مدفون شده بود استفاده کنند و آن‌ها را از صندوقچه‌های زیر زبان بیرون بکشند. عمو کم‌کم داشت جان می‌گرقت و تیوپ‌های و حلقه‌های دور بدن زن‌عمو نازک و نازک‌تر می‌شد. دیگر تصمیم گرفته بودند با هم آشتی کنند!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: