کد خبر: ۲۳۹۵
تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۰
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


م.سرایی‌فر

قسمت ششم

مطمئنا شما هم در این پنج هفته با لیلا و داستان زندگی و مشکلاتش همراه بودید و می‌دانید که او بعد از مرگ همسر و مشکلات مالی، بالأخره توانست در یک شرکت مشغول به کار شود و خیلی زود هم از نظر وضعیت شغلی و مالی پیشرفت کند، البته توجه‌های آقای شوقی یکی از کارمندان ارشد شرکت هم در این مسأله بی‌تأثیر نبود هرچند لیلا اصلا دل خوشی از حرکات و رفتار او نداشت... پیشرفت ظاهری هر روزه او را به این نتیجه رسانده بود که دوری او از باورها و اعتقادات گذشته‌اش راهی درست است و دقیقا همین فاصله‌ است که دارد برای او خوشبختی می‌آورد... و اما بگذاریم ببینیم قسمت آخر این ماجرا به کجا ختم می‌شود!

آنا با قدم‌های سنگینش کشان کشان بساط شام را از آشپزخانه می‌برد توی اتاق. از لبه نرده بالای پله‌ها کنار رفتم تا متوجه نشود حرفهایشان را شنیده‌ام. رفتم توی اتاق. پشت سرم شنیدم مادر با صدای تو گلویی‌اش صدایمان کرد برای شام. مهدیه سر جایش غلت زد. گوشی هنوز توی دستش بود. نگاهم به مچ ضعیف دستش افتاد که سر استخوان ساعدش از مچ قلبمه زده بود بیرون. پتو را آرام زدم کنار تا بلند شود. خودش را زده بود به خواب. صفحه گوشی روشن شد. کسی بهش پیغام داده بود انگار.

همه چیز به خیر و خوشی داشت پیش می‌رفت. نه گرهی توی کارم بود و نه منت کسی به سرم‌، نه چشم بد به دنبالم بود و نه حقم ضایع می‌‌شد. به همین زودیها هم می‌ توانستم آپارتمان اجاره کنم برای خودمان. آقای شوقی گفته بود حتما کمکمان می‌ کند. راستی منظورش چی بود «کسی که دوستت داره ردش نکن...» منظورش کی بود یعنی؟ بهش نمی‌ آمد منظور بدی داشته باشد. آدم منطقی و باشعوری بود. هر قدر جدی و عنق به همان اندازه هم دل‌رحم و انسان‌ دوست بود. با کمک او بود که توانستم روی پای خودم بایستم و بار زندگیم را به دوش خودم بکشم.

دیدی امیرجان، یادته همش نماز نماز می‌کردی‌، همش خدا رو پشت و پناهمون می‌‌دیدی‌، چی فکر می‌کردیم و چی شد؟ اون جایی که همش صداش زدیم بهمون محل نذاشت، حتی به دختر نوجوانمون هم رحم نکرد‌، چقدر دست طرف این و آن دراز کردیم‌، چقدر منت دکترهای بی‌انصاف رو کشیدیم، چند شب پشت در راهرو بیمارستان روی زمین تک و تنها خوابم برد چون تو بخش مردان راهم نمی‌‌دادند، اون از شریک نامردت‌، اونم از دربدری من و مهدیه. خدا خیلی به من بدهکاره امیر. برای همینه وقتی دیگه صداش نمی‌کنم کاریم نداره. خودش می‌‌دونه چی به سر زندگیم اومد. می‌دونه همه چیز و همه کسم رو ازم گرفت. می‌دونه دیگه کاری به کاریش ندارم. اگه ازم ناراحت بود حتما کاری می‌کرد چیزی می‌گفت، حداقل یه سنگ جلوی پام می‌نداخت. امیر، قراره سفر خارج از کشور برم. مهدیه رم می‌برم با خودم. تازه دارم رشد می‌کنم. شاید داره تلافی سختی‌هایی رو می‌کنه که کشیدم. شایدم‌، شایدم آقای شوقی رو خودش سر راهم قرار داد تا نجات پیدا کنیم.

صدای امیر توی گوشم بود‌. حالا حتما می‌گفت: باز برای خودت فلسفه بافتی. اول برادری تو ثابت کن بعد ادعای ارث و میراث کن. اول بندگی تو ثابت کن بعد منتظر معجزه باش. مگه مرگ ظلمه‌؟ از مؤمن‌ترین آدم‌ها تا ظالم‌ترین‌شون بالأخره می‌میرن. هر کسی خودش هم می‌دونه یه روزی می‌میره. پس مردن ظلم نیست. قانونه. و همه می‌دونن. مراقب باش فکرت به اشتباه نره لیلاجان. برای همین روزها بود که می‌گفتم نمازت یادت نره. نماز بند محکمیه که تو بدترین طوفان‌ها هم نمی‌ذاره از ساحل دور شی. نمازت رو بپا بقیه‌اش خودش درست می‌شه.

گوشی مهدیه داشت ویبره می‌زد. آرام گوشی را از دستش خواستم بکشم بیرون‌، گوشی را چسبید. دست‌هایش مثل همیشه یخ بود:

ـ مهدیه‌، پاشو بریم شام.

سرش را آن‌ طرف چرخاند. صدایش خسته و خواب آلود بود:

ـ شما بخورید. من گشنم نیست.

ـ ا.... ینی چی گشنم نیست. دستات یخه. پاشو ببینم. دلت برای مامان تنگ نشده‌؟

ـ مامان بذار یه کم بخوابم بعد.

ـ بدون تو که شام از گلوم پایین نمی‌ره. پاشو می‌خوام ببینمت. می‌خوام بدونم دستت چی شده؟ چرا زخم و زیله؟

ـ توی پارک گیر کرد به بوته‌های تیغ‌دار. حالا می‌شه بذاری بخوابم؟

ـ با کی رفته بودی پارک؟ مهدیه‌، می‌گم با کی رفته بودی پارک.

جواب نداد. خواب را به هر چیزی ترجیح می‌داد. صدای آنا از طبقه پایین می‌آمد‌. ایستاده بود دم پله‌ها :

ـ لیلا، مهدیه‌، بیایید شام دیگه مادر.

***

تند تند قدم بر می‌داشتم‌. برف‌ها توی تاریکی زیر پایم قرچ قرچ می‌شکست. یکی دو جا پایم روی برف‌هایی که زیرش سنگ صاف پیاده‌رو جلوی در خانه‌ها‌، سُر خورد. سکندری خوردم و خودم را کنترل کردم. ماشین‌ها به زحمت حرکت می‌کردند یا این‌که ترمز نمی‌توانستند بگیرند. به قدری فکم را به هم فشرده بودم که عضلات صورتم درد می‌کرد. چشم‌هایم پر از اشک می‌شد و به زحمت فرو می‌دادمش لابلای پلک و مژه‌هایم. دلم می‌خواست بغضم را رها کنم و وسط کوچه‌،‌ های‌های گریه کنم.

‌ـ قیمتش زیاد مهم نیست. خانمم این‌جا رو پسندیده.

شوکه شده بودم. خواستم یک چیزی بگویم که با چشمک و حالت صورت و اشاره دست رسانده بود که‌: الکی می‌گم‌. می‌خوام خونه رو بهت بدن.

چرا همان موقع بلند نشده بودم و نگفته بودم‌: درست صحبت کن. ینی چی «خانمم»‌؟

کاش حداقل همان‌جا بلند می‌گفتم‌: من و شما نسبتی با هم نداریم آقای شوقی.

نه‌، نه‌، اصلا کار نباید به این‌جا می‌کشید. وقتی او را داخل مغازه مشاور املاک دیدم نباید می‌رفتم تو. باید بر‌می‌گشتم. باید می‌رفتم سراغ یک مورد دیگر. اصلا چطور شده بود که درست در همان لحظه پیش همان مشاور املاک که من می‌خواستم بروم بود؟ نباید وارد مغازه می‌شدم. نباید وقتی بلند شد و با ظاهر صمیمانه سلام علیک کرد و خودمانی حرف زد جوابش را می‌دادم.

از روی رد چرخ ماشین‌ها سعی داشتم راه بروم‌. برف همین‌طور مثل کاغذ پاره از آسمان می‌ریخت. دماغم از سرما بی‌حس شده بود. انگار گلویم را فشار می‌دادند. گیج و منگ بودم. تو فکر فردا بودم که چطور باید وارد شرکت می‌شدم و بهش سلام می‌کردم. چطور توی جلسه می‌نشستم و در برابر دستورش می‌گفتم «بله چشم‌. حتما». دیگر نمی‌توانستم برگردم شرکت. تکلیف حقوقم چی می‌شد. چهار ملیون پول بلیط هواپیما را هم خودم داده بودم‌. کلی برای پاسپورت و ویزا خرج کرده بودم به هوای سرمایه‌گذاری برای ارتقا شغلی‌ام. سرش داد زده بودم‌:

ـ می‌شه این‌قدر خانمم خانمم نکنید آقای شوقی؟

آن هم با بغض و عصبانیت. طوری‌که ماتش برده بود و از ترس خنده‌ای کرده بود:

ـ شوخی کردم‌. چرا این‌جوری می‌کنی؟ (یواشکی گفت) آقا نبی خودیه‌. ناراحت نشو. این‌جوری نگیم کسی بهت خونه نمی‌ده‌... آقا شما به یه زن و دختر تنها خونه اجاره می‌دی؟

مشاور املاک وقتی به من خشمگین و تنها نگاه کرده بود، از روی شرمندگی و کمی هم غیرت‌ مردانه چیزی نگفته بود‌. آقای شوقی خودش را به بی‌خیالی زده بود‌. همین‌طور با لبخند اشاره به صندلی کرده بود و آرام و صلح‌طلبانه گفته بود :

ـ بشین بابا، چرا ترش می‌کنی. مگه خونه نمی‌خوای؟ ‌بیا این موردها رو ببین‌، اکازیون‌. تراس بزرگ چشم‌انداز عالی. لاکچری. بیا ببین. فکر پولش نباش. پول پیش با من‌. اجاره با خودت. هان؟ چطوره؟

یک‌باره ازش متنفر شدم‌. از این‌که تا این حد گستاخ بود که جلوی یک مرد غریبه این‌طوری با من صحبت می‌کرد. از خودم بدم آمد چون آقا نبی سرش را پایین انداخته بود و با دفتر بزرگ لیست املاک سرش را گرم کرده بود‌. خودم را متهم دادگاه می‌دانستم که رأی صادر شده بود برایم.

برف از دورتا دور مچ پا توی کفشم پر شده بود. جورابم خیس بود. دو سال قبل هم پوتین نگرفته بودم‌. از صبح یک‌ریز همین‌طور می‌بارید. بچه‌ها توی کوچه با هم برف‌بازی می‌کردند. زن و مرد جوانی زیر نور چراغ دم در ساختمان با هم سلفی می‌گرفتند. با بخار دهانشان روی هوا شکل می‌کشیدند و می‌خندیدند. یک بچه تخس وسط برف‌بازی‌، برف فشرده شده بزرگی را روی سر پسرک کوچکی کوبید و فرار کرد. به همه‌شان خوش می‌گذشت‌. گوشیم زنگ خورد. نگران بودم نکند باز مردک باشد. دو بار تلفنش را جواب نداده بودم. شماره مادر امیر بود. هیچ وقت به من زنگ نمی‌زد. لابد توی برف نگران شده بود چرا دیر کردم. جواب دادم. صدای خانم جوانی بود :

ـ الو سلام.

صداش برایم آشنا بود.

ـ من دختر بزرگه آسیه‌خانمم. اِ... شما الان کجا هستید؟

بند دلم پاره شد:

ـ آنا طوریش شده؟

ـ نه‌، ایشون خوبه.

صدای آنا را از دورترها شنیدم لابلای صداهای دیگر:

«برش گردونید... نه تکونش ندید... دست نزن دست نزن (صدای ای خدا گفتن آنا را شنیدم)

ـ چی شده‌؟ پدر طوریش شده؟

دختر صدایش لرزید:

ـ‌ مهدیه حالش یه کم بهم خورده. شما الان کجایید؟

ـ مهدیه چش شده؟ چی شده‌؟

ـ مام نمی‌دونیم لیلا‌خانم. بیایید دیگه‌. توروخدا. زود باشید.

و شروع کرد به گریه کردن‌. انگار آسمان با تمام سنگینی‌اش یهو افتاد روی سرم. هشتاد کیلومتر انگار با خانه فاصله داشتم. شروع کردم به دویدن. چه دویدنی! داد می‌زدم و می‌دویدم. تا سربالایی خیابان راهی نبود اما در این برف و تاریکی که نه وسیله‌ای رد می‌شد و نه می‌توانستی بدوی‌، انگار گیر کرده بودی توی تار عنکبوت. مهدیه چه‌اش شده بود. چه خبر بود توی خانه؟ همین‌طور که مثل دیوانه‌ها مهدیه را صدا می‌زدم و می‌دویدم و حتی وقتی می‌افتادم از دست‌هایم کمک می‌گرفتم تا بلکه یه قدم جلوتر بیفتم‌، شماره آنا را گرفتم. کسی جواب نمی‌داد. ده بار دیگر گرفتم. کسی بر نمی‌داشت. ماشینی که به زحمت رد می‌شد و مرتب به چپ و راست لیز می‌خورد دست بلند کردم، نگه نداشت. یکی دیگر هم داشت می‌آمد بالا که همان‌جا گیر کرد توی برف و ماند که ماند. اگر مهدیه طوریش می‌شد من هم می‌مردم. تنها امید زندگیم بود. اگر طوریش می‌شد جواب امیر را چه می‌دادم. نباید می‌سپردمش به پدر و مادر امیر‌. آن‌ها حوصله خودشان را هم نداشتند چه برسد به دختر نوجوان. گوشی را جواب نمی‌دادند. صدای امیر توی گوشم پیچید:

«از خدا بخواه. اون می‌تونه کمک کنه. فقط خدا می‌تونه. گفته بودم بهت. یادت رفته؟»

با تمام شرمندگی خدا را صدا زدم. فقط او بود که می‌توانست قبل از من خودش را به مهدیه برساند. یاد شعر دوران ابتدایی مهدیه افتاده بودم. که با صدای ناز کودکانه‌اش می‌خواند :

مهربان‌تر از مادر، مهربان‌تر از بابا

مهربان‌تر از آبی‌، با تمام ماهی‌ها

با تمام وجود از خدا خواستم مراقب مهدیه باشد. فقط او برای مهدیه مهربان‌تر از من بود.

مهربان‌تر از خورشید‌، با گل و زمینی تو

تو خدا، خدا هستی‌، مهربان‌ترینی تو

اشک نمی‌گذاشت جلوی پایم را درست ببینم.

‌سرما نفسم را خشک کرده بود. نفس‌هایم صدای زوزه می‌داد. بالأخره رسیدم. دم در خانه‌. اقدس‌خانم زیر نور چراغ دم در خانه دستش را سایه‌بان چشمش کرد و از دور مرا دید:

ـ اومد. لیلا‌خانم اومد.

زن ساده و بی‌سیاست و حرافی بود. یکی دو نفر دیگر هم ریختند بیرون. دورم را گرفتند‌. صدای مادر را از میان غلغله جمعیت تو حیاط می‌شنیدم‌: به حق مظلومیت فاطمه زهرا‌، اینو دیگه ازم نگیر خدایا. این یادگار امیرمه.

مثل دیوانه‌ها از چنگ همسایه‌ها که جلو جلو می‌خواستند دلداریم دهند بیرون کشیدم‌ و خودم را توی حیاط انداختم. مادر همان‌جا کنار در حیاط روی برف‌ها ولو شده بود و کسی بالای سرش داشت آب قند هم می‌زد. دیدم مهدیه روی تلی از برف دراز به دراز دمر افتاده‌. پدر با لباس خانگی پابرهنه روی برف‌ها روی صورت مهدیه کنار چند خانم خم شده‌. یک کیف کمک‌های اولیه روی برف‌ها بود. یکی داشت با ‌گوشی پزشکی ضربان و نبض مهدیه را کنترل می‌کرد. زن‌های همسایه تا مرا دیدند کنار کشیدند تا بروم نزدیک مهدیه. مهدیه تکان نمی‌خورد. هیچ تکانی. صورتش روی برف‌ها بود. دستش بدجور زیرش مانده بود. اتفاق احتمالا مال بیست دقیقه پیش بود. یه لایه برف رویش نشسته بود. صداش کردم‌: مهدیه‌، مهدیه مامان. پاشو.

پدر با صدایی جدی و مهربان می‌گفت: چیزی نشده. نترس. نفس می‌کشه. نترس.

صدای پدر توی سرم لول شد. سرم گیج رفت و چشم‌هام سیاه شد.

***

ـ فقط دختر شما نبوده. 5 نفر دیگه هم قرار بوده سر همون ساعت خودشونو... حالا خودتونو ناراحت نکنید. باید بیشتر مراقب بچه‌هامون باشیم. این گروه‌ها روی جوان‌ها و نوجوان‌ها کار می‌کنند. بچه‌های خجالتی، افسرده و تنها رو گیر میارن و روی طرز فکرشون کار می‌کنن .

راهروی بیمارستان خلوت بود. فقط صدای ناله خانم جوانی که تازه از اتاق عمل آورده بودندش از انتهای سالن می‌آمد.

ـ مهدیه تنها نبود. من بودم. باهاش. مادربزرگ و پدربزرگش بودند.

ـ ولی دختر شما به یه همدم نیاز داشت. کسی که باهاش حرف بزنه و درد و دل کنه. وقتشو با اون بگذرونه. انرژی‌هاشو تخلیه کنه. شما به عنوان یه مادر فداکاری کردید که از آسایش و آرامش خودتون گذشتید تا برای مهدیه جان زندگی بهتری فراهم کنید. ولی چیز مهم‌تری رو از دست دادید. صفا و صمیمیت‌. مهدیه سه ماه بود که با این گروه در ارتباط بوده.

احساس شرمندگی کردم به عنوان مادری که حواسش به بچه‌اش نبوده .

حق با خانم روان‌شناس بود. دقیقا سه ماه پیش برای مهدیه گوشی گرفتم تا از تنهایی دربیاید و با دوستانش در ارتباط باشد.

ـ من... خب دوست داشتم برای مهدیه هر آنچه نداره بخرم. داشتم برای خودمون آپارتمان جدا می‌گرفتم. چون‌... چون مادربزرگ و پدربزرگش درکش نمی‌کردند. افکارشون مثل هم نیست. دو نسل فاصله هست بینشون‌. درک نمی‌کنند همدیگه رو.

ـ قدرشونو بدونید. دیروز اگه اون دو بزرگوار نبودند ...

ـ به خدا من خیلی دوستشون دارم. می‌دونید که من توی دنیا هیچ‌کس رو ندارم جز پدر و مادر امیر. مثل پدر و مادر خودم دوستشون دارم. ولی گاهی واقعا گیر می‌دادند به من و مهدیه.

ـ می‌دونید که این اشخاص مترصد جوون‌های تنها و ساده هستند بخصوص دخترها که زودتر تحت تأثیر احساسات قرار می‌گیرن‌. مشکل مهدیه برمی‌گرده به کانالی که برای پر کردن تنهاییش بهش پناه برده.

ـ بله متأسفانه. خیلی ازش غافل شدم و خودم خبر نداشتم. خدا منو بکشه. حتی ته و توی خط و خش روی دستش رو درنیاوردم.

ـ این‌طوری نگید. فعلا که به خیر گذشته. اون خط و خش‌ها روش مضحکیه که می‌گن باعث آرامش می‌شه. همون موقع باید شدیدا پی‌اش را می‌گرفتید تا کار به این‌جا نکشه. ولی بازم جای شکرش هست.

ـ خواهش می‌کنم خانم حسینی کمکم کنید‌. الان وقتی به هوش اومد و خواستیم صحبت کنیم چی باید بگم. از خجالت دارم آب می‌شم.

ـ خودتونو ناراحت نکنید‌. همه چی درست می‌شه. من دو سه ساعت دیگه بازم میام‌. تنهاش نمی‌ذاریم‌. نگران نباشید. سعی کنید درباره اتفاق چیزی بهش نگید. فقط درباره اتفاقات خوب گذشته باهاش صحبت کنید. خودتونو پیشش سرزنش نکنید. یه کتاب خوب یا مجله‌ای که دوست داره براش بخونید. احتمالا حالا حالاها زیاد حال صحبت یا گوش کردن نداره به خاطر آرام‌بخش‌هایی که بهش می‌دن.

پرستار دم در اتاق ما ایستاد. وقت دارو بود. خانم روان‌شناس متوجه شد که باید بروم:

ـ در هر صورت باید به یه سری سؤالات جواب بدید‌. از طرف آگاهی می‌آن برای سؤال و جواب‌. خودتونو کنترل کنید و هرآنچه بوده بی‌کم و کاست و به دور از تعصب و جانبداری یا حب و بغض جواب بدید. مطمئنا جوان‌ها و نوجوان‌های دیگه‌ای هم در نوبت این دام‌ها قرار دارند. باید جلوی اتفاقات بعدی برای دیگران رو گرفت. شما خودتون مادر هستید.

ـ چشم. من هر چی بدونم بهشون می‌گم. خدا خیرتون بده.

برگشتم تو اتاق. پرستار محلول داخل شیشه کوچک را درون سرنگ کشید و توی سرُم بالای سر مهدیه ریخت. مهدیه رنگش زرد بود. مهره گردنش آسیب دیده‌، ساق پای راست و بازوی راستش تا آرنج توی گچ بود. پرستارحال خودم را پرسید:

ـ چه حالی‌. چه احوالی. این از وضع دخترمه.

بغض کردم. پرستار نزدیک‌تر آمد و دستش را مهربان پشت کتفم گذاشت:

ـ به خیر گذشته. خدا رو شکر کنید. هفته گذشته یه بنده خدایی رو آوردند از پله دم در خونه‌شون سر خورده بود افتاده بود. فقط یه پله. حالا بیا برو ببین چه اوضایی داره. نخاعش به شدت آسیب دیده. تو بخش مردان بستریه. راستی دکتر از کجا آوردید توی اون برف و بوران؟

ـ خدا خیرش بده‌. داماد یکی از همسایه‌ها بود دو تا کوچه بالاتر. مهمونی اومده بود. تا من بیام برسم خدا همه چی رو جور کرده بود.

ـ واقعا. خدا به دخترتون رحم کرده‌. از یه طرف برف به دادتون رسیده. مثل تشک نجات عمل کرده. از یه طرف دکتر بالا سرش بوده. مهدیه جان استخوان‌های ضعیفی داره. فقط خدا رو شکر کن خواهر.

از بقیه ماجرا خبر نداشت پرستار. که چقدر پیش خدا شرمنده بودم. چقدر لج کردم و چقدر خودخواهانه جلو رفتم. از خجالت نمی‌توانستم حتی صدایش بزنم. اگر پدر و مادر امیر نبودند معلوم نبود چه بلایی سرمان می‌آمد. شرمنده امیر بودم. تازه فهمیدم وقتی از نماز و طوفان حرف می‌زد منظورش چی بود. تازه فهمیدم مهربانی یعنی چه. تازه فهمیدم شیطان خیلی زیبا یا خیلی زشت نیست. یکی است چنان شبیه خودمان که به فکرمان هم نمی‌رسد.‌ کتاب دعای کوچک توی کیفم را درآوردم. دیشب پدر داد بهم تا توی تنهایی‌ام بخوانم برای شفای همه بیماران. مال امیر بود. جلدش را باز کردم دعایی با دست خط امیر بود :

«خدایا چنان کن کار درست را درست، و کار اشتباه را اشتباه ببینم که خیلی از گناهانمان از همین‌جا شروع می‌شود که درست را اشتباه و اشتباه را درست می‌بینیم.»

نمی‌دانم کی خوابم برده بود. وقتی بیدار شدم پدر داشت دست مهدیه را با احتیاط می‌بوسید و آنا کنارم روی نیمکت اتاق داشت آرام صلوات می‌فرستاد. مادر مرا که دید لبخند زد:

ـ بیدارت کردیم‌؟

‌اشک توی چشمانش جمع شده بود. پدر از کنار مهدیه آرام دور شد:

ـ خدایا شکرت. خدایا صد هزار مرتبه شکرت.

آنا همین‌طور که داشت صلوات می‌فرستاد یک‌هو بغضش ترکید:

ـ ما رو حلال کن لیلا. مهدیه امانت بود‌. من پیرزن چکار می‌تونم براش بکنم آخه؟

پدر هر دو دستش را به سمت آنا گرفت‌: هیس س س ...داد نزن.

آنا را بغل کردم. چادرش بوی دارچین می‌داد. پدر گفت:

ـ لیلا‌، بابا جون‌ دارم خونه رو تاق می‌زنم با دو تا آپارتمان کنار هم‌. بیا بعد از ظهر ببین دوست داری؟

گریه‌ام گرفته بود از مهربانی پدر و مادر امیر. آنا گفت:

ـ من پیش مهدیه می‌مونم‌. تو یه توک پا برو خونه رو ببین بیا مادر‌.

کتاب دعای امیر را بوسیدم و توی کیفم گذاشتم. چند شبانه روز یعنی باید سر به درگاهش می‌ساییدم تا غلط‌هایم را ندید بگیرد، تا از شرمندگی‌اش بتوانم سرم را بالا بیاورم، تا بتوانم از آن‌جایی شروع کنم که امیر وصیت کرده بود.

رفتم لیوان‌ها را بشورم و برای مادر و پدر چایی بریزم. صدای اذان ظهر از ایستگاه پرستاری می‌آمد. وقت نماز بود. چشم امیدم به ماه مبارک بود که چند روز بعد از راه می‌رسید. شاید که بتوانم دل خدا را به دست بیاورم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: