گلاب بانو
باد آورده
سینی را این طوری که گرفته بود جلوی صورتش از قصد میخواست که من خال پشت لب سمت راستش را نبینم. فکر کنم عذرا خانم که معرفش بوده، گفته من از دختری که خال توی صورتش داشته باشد خوشم نمیآید. نگاه کن ببین توی عکسش این خال زشت و بد ترکیب قهوهای مثل ته میخ بزرگی روی صورتش خودنمایی میکند و انگار صورتش قرار بوده از هم وا برود و اجزای صورتش هر کدام به یک سمتی برود و پخش و پلا شود و این میخ بزرگ این اجزا در حال فرار را روی صورت به هم چسبانده است. انگار مردم بچهشان را از سر راه آوردهاند! پدرم درآمده تا این بچه را بزرگ کردهام به دندان گرفتهام و تا اینجا رساندهام، باید بسپارمش به این دختر که با آن میخ روی صورتش ملکه عذاب پسرم باشد! تازه صد رحمت به این، آن یکی را که پریروز رفتیم دیدیم آنقدر سفید بود که رنگ به صورتش نداشت، مثل میت بود، اصلا آدم میترسید هر لحظه روح از بدنش پرواز کند و برود! خیلی سفید هم خوب نیست باید دور چشم و روی پیشانی سفید باشد بقیه جاهای صورت کمی رنگ داشته باشد تا آدم فکر نکند جانش در حال درآمدن است. آن یکی راکه اصلا نگو، عذرا به جای دختر، چشم بادامی به ما معرفی کرد اما چیزی که من دیدم فندق هم نبود، به جای چشم دو تا سوراخ روی صورتش داشت. عذرا طلبکار شده میگوید: نمیخواهید بپسندید درِ خانه مردم نرویم! انگار من علم غیب دارم که از روی عکس تشخیص بدهم. خب آنهایی را که عکسشان را میآورد اصلا شبیه خودشان نیستند، اینکه به من ربطی ندارد! عکس همه این دخترها را عذرا برایم میآورد، میخواهم پسرم را سرو سامان بدهم، پسر چهارم است، تهتغاری است. سر آن یکی عروسها هم همینقدر سختی کشیدم. خودشان جوان هستند و کم تجربه و میخواهند زودتر سرو سامان بگیرند ولی حواسشان نیست که میخواهند یک عمر کنار هم باشند و توی صورت هم نگاه کنند و حداقل باید یکدیگر را بپسندند و بعد از هم خوششان بیاید. از همان دختر اولی که میبینند میگویند خوب است و به دختر دوم نمیرسد ولی من زیر بار این حرفها و سلیقهها نمیروم برای همین پسرم را با خودم نمیبرم. در مرحله اول عذرا میبیند! شرایط من را برای عروسدار شدن میداند. در مرحله بعد عکسشان را میآورد، یک عکس که فتوشاپ و دستکاری نشده باشد، اصل باشد واقعی باشد. خود خود خودش باشد بدون رنگ و لعاب و بتونه کاری. نمیخواهم صورتش را که شست پسرم را زهره ترک کند. مگر الکی است؟ بعد از رؤیت عکس، خودم با عذرا میروم مینشینم توی خانه دختر هم خودش را میبینم و هم خانه و زندگی و وجنات و سکنات مادرش را! معتقدم دختر اگر صد در صد به مادرش نرود هفتاد، هشتاد درصدی میرود، برای همین مادر مهم است! بعد که دختر و مادر را پسندیدم دخترهایم را میفرستم آنها هم نگاهی بیاندازند و بعد انشاءالله با پسرها برویم. کسانی که از این مراحل عبور کنند زیاد نیستند، بین چهل پنجاه دختری که عذرا معرفی میکند چهارتایشان هم به این مرحله نمیرسند. خیلیها توی همان مرحله عکس حذف میشوند. تازه آنها هم گلچین شدهاند چون عذرا تقریبا سلیقه مرا میداند! این یکی خیلی خوب بود تمام امتیازات لازم را داشت و به این مرحله رسیده بود که من دست پسرم را توی دست بگیرم و ریسه بشویم بیاییم خانهشان! نمیدانم چطور خال پشت لبش را ندیدم؟! آن جای میخ بد ترکیب را! عذرا میپرسد چرا چایی نمیخورم؟ تعجب کرده در این مرحله باید چای خورد! رمزمان خوردن و نخوردن چایی است و من که تا این مرحله آمدهام حتما باید الان چایی بخورم! عذرا نمیداند که من خال لب این بنده خدا را ندیده بودم و الان امکان ندارد محال ممکن است که چایی را به منزله قبولی و پذیرفتن نهایی سر بکشم! زیر چشمی پسرم را نگاه میکنم تا بناگوش سرخ شده چایاش را هم تا ته خورده از خندهای که عرض صورتش را پر کرده معلوم است خال زشت پشت لب دختر را ندیده و مثل مادر سادهاش فریب خورده است!
چای تمام شده است!
من این دختر را هزار بار دیدهام نه در کوچه و خیابان و مدرسه و دانشگاه! مادر اجازه نمیدهد از آنجاها که خودش دخل و تصرفی ندارد برایش عروس بیاوریم. گذاشتهایم برعهده خودش! در خوابهایم دیدمش، این دختر قرار است همسر من باشد، هر شب او را خواب میبینم یک خال زیبا پشت لبش دارد و با صورتی مهتابی و پر از خجالت و حیا چای را توی استکانهای شیشهای مقابل مادر و عذراخانم و من میگیرد. همیشه از مادر شروع میکند. اولش تعداد چاییها به اندازه است. درست همین تعدادی که هستیم و بعد وقتی به من میرسد چای تمام شده است! برای همین مادر قبول نمیکند، میگوید: دختری که شمردن بلد نیست به درد ما نمیخورد!
من خودم شمردن را از یک تا هر چند که لازم باشد یادش میدهم. اصلا لازم نیست خودش بلد باشد اصلا من چای نمیخورم اما مادر قبول نمیکند. تمام خواستگاریها را همینطوری به هم میزند. من اغلب خواستگاریها را خواب میبینم! مرا با خودشان نمیبرند، میگویند: لازم نیست تو بیایی! از تلفن زدنها و حرفهایشان میفهمم دختر چه ایرادی داشته! از لابلای حرفهای عذرا خانم میفهمم چه خوبیهایی داشته و از لابلای حرفهای مادر میفهمم چه بدیها و ایرادهایی داشته! اصلا مهم نیست که دختری زیادی قد بلند است یا صورتش رنگ پریده است یا با دست چپ مینویسد یا موهای سیاه پر کلاغی ندارد یا شش تا خواهرند! و تعداد خواهرزنهایم زیاد است! اصلا این چیزها مهم نیست، کسی به این چیزها توجه نمیکند! اولش شاید کمی مهم باشد اما بعدا توی زندگی همه این چیزها جایشان را با کدبانوگری و مهربانی و سلیقه عوض میکنند! اینها را عذرا خانم در جواب مادر میگوید و مادر به من نگاه میکند و میگوید پسرم را که از آب نگرفتهام! ای کاش مرا از آب میگرفتی مادر! آب برایت مرا میآورد و نگران این چیزها نمیشدی.
قصه موسی
من موسی هستم! یکی یکدانه مادرم، مادرم خواب دیده آب برایش فرزندی آورده! بچهدار نمیشده انگار در حسرت داشتن یک نوزاد بوده که درآغوش بگیرد و برایش لالایی بخواند و بزرگش کند. بزرگ کرده مرا!
من از مادر خودم میگویم. بعد از کلی خجالت و سرخ و سفید و رنگ به رنگ شدن متوجه شد که میخواهم عروس داشته باشم. من یکی یکدانه رشید و زیبای مادرم هستم. از زیر یک وجب زبانم، چند ماه طول کشید تا بفهمد چه دختری میخواهم! آخرش هم هیچکداممان نفهمیدیم دختر مورد نظر باید به لحاظ ظاهری چگونه باشد! یعنی هرچه گفت، گفتم فرقی نمیکند! واقعا فرقی نمیکرد، همین که ایمان داشته باشد با قلب و روح و مغز و باحیا باشد، کافی است. فقط به مادرم گفتم تا مطمئن نشده دختری که میخواهد برای من ببیند همان دختری است که حتما میخواهد! راهش را نکشد تا خانه دختر مردم برود و او را امیدوار کند و بعد خوشش نیاید و پس بزند، دل دختر مردم را میشکند! دلم نمیخواست دل دختری را که شاید مادر به من امیدوارش کرده بشکنم. مادر مطمئن شد، آخرش همان را که میخواستم پیدا کردم. عروسی گرفتیم. من را توی رودخانه پیدا کردند، آب مرا آورده بود مثل موسی به آغوش مادر و عروسم بازگشتم. مادر داشت نگاهم میکرد.
عروسم خندید.
گفتم: چند تا؟
گفت: فوق فوقش سه تا.
گفتم: با سین یا با صاد؟
گفت: فرق نمیکند هر طور زبان شما میچرخد.
گفتم: همین الان میخواهی؟
گفت: نه.
گفتم: عندالمطالبه است الان هم بخواهی میدهم.
گفت: نه باشد به وقتش.
شوخیام گرفته بود هر روز هفت هشت بار مهریهاش را میدادم. تابوتم را که زمین گذاشتند گفت: الان میخواهم... لباسم را چنگ زد در گوشم گفت الان مهرم را میخواهم! کنار حوض کوثر، فقط سه تا صلوات همانطور که قرار گذاشتیم.