کد خبر: ۲۳۷۴
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۸ - ۱۵:۳۲
پپ
صفحه نخست » شما و ما

گویند روزی بهلول بر متوکل وارد شد. متوکل وضع خوب و بد قصر را از وی پرسید. بهلول گفت: خوب است اگر دو عیب نداشته باشد. متوکل پرسید: آن دو عیب کدام است؟ بهلول گفت: اگر از مال حلال است اسراف شده است: «إنَّهُ لَایُحِبُّ الْمُسْرِفین؛ یعنی: همانا خدا اسراف‌کاران را دوست ندارد.» (اعراف 31) و اگر از مال حرام است،‌ خیانت کرده‌ای: «إنَّ اللهَ لَایُحِبُّ الْمُسْرِفین؛ یعنی: همانا خدا، خیانت‌کاران را دوست ندارد.» (انفال 58)

مکالمه قرآنی،‌ ج1، ص 36، محمود جویباری

.........................................................

جواب ابلهان خاموشی است

ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوه‌خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه‌‌خانه نشست تا غذایی بخورد. خر ‌سواری هم به آن‌جا رسید، از خرش فرود آمد و خر خور را در پهلوی اسب بوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست. شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او می‌خورد و اسب هم به خرت لگد می‌زند و پایش می‌شکند. خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد و خر سوار گفت: ‌اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی. شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد. صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد. قاضی سؤال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی‌ سینا که خود را به لال بودن زده بود، هیچ چیز نگفت. قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است؟! روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا این‌که تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف می‌زد. قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟ چه گفت؟ صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد می‌زند و پای خرت می‌شکند. قاضی خندید و بر دانش ابوعلی سینا آفرین گفت. قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟! ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد: «جواب ابلهان خاموشی است.»

امثال و حکم، علی‌اکبر دهخدا

.....................................

حکایتی بسیار زیبا از بهلول

روزی مأموران هارون‌الرشید، بهلول را دستگیر کردند و نزد خلیفه آوردند. سر‌کرده مأموران گفت: این دیوانه در شهر شایعه کرده است که خلیفه مرده است! هارون‌الرشید خشمگین شد و از بهلول پرسید: بهلول! ‌برای چه این خبر کذب در شهر می‌پراکنی، درحالی‌که من زنده‌ام؟! بهلول گفت: مأموران تو بر مردم بسیار سخت می‌گیرند. این همه ظلم را که دیدم یقین کردم خلیفه مرده است که مأموران این‌گونه ستم می‌کنند و از حد خود تجاوز می‌کنند!

...........................................................

بهلول و طبیب دربار هارون

آورده‌اند که هارون الرشید طبیب مخصوصی جهت دربار خود از یونان خواست. چون آن طبیب وارد بغداد شد هارون الرشید با جلال خاصی آن طبیب را وارد دربار و بسیار با او احترام نمود. تا چند روز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیب می‌رفتند تا این‌‌که روز سوم بهلول هم به اتفاق چند تن به دیدن آن طبیب رفت و در ضمن تعارفات و صحبت‌هاب معمولی ناگهان بهلول از آن طبیب سؤال نمود. شغل شما چه می‌باشد؟ چون سابقه بهلول را شنیده و او را می‌شناخت که دیوانه است خواست او را مسخره نماید. به او جواب ‌داد: من طبیب هستم و مرده‌ها را زنده می‌نمایم. بهلول در جواب گفت: مرده زنده کردنت پیش ‌کش، تو زنده‌ها را نکش. از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسیار نمودند و طبیب از رو رفت و بغداد را ترک نمود.

.................................................

داستان چرم به آب دادن

قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز می‌رفت لب رودخونه چرم می‌شست برای کفش درست کردن. اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی می‌زد می‌گفت اینو می‌زنم تا چرم رو آب نبره، یه روز شاگرد داشت می‌شست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چک می‌زد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده‌ام نمی‌ذاره، با ترس و لرز رفت و هر جوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره،‌ شاگرد با تعجب پرسید نمی‌زنیم؟ اوستاش گفت من می‌زدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده‌ای نداره.

......................................

مغز خر خورده!

در قدیم یکی از اعتقادات زنان این بود که اگر به شوهر مغز خر بخورانند وی مطیع و زیردست زن می‌شود. رمالی این دستور را به زنی می‌دهد. زن کله خری را به دست آورده و موهایش را کز داده و آماده پختن می‌کند تا به جای کله گوساله به شوهرش بدهد. زن کله را کنار حوض پاکیزه کرد و در قاب چینی کنار حوض می‌گذارد که در این بین شوهرش از راه رسیده و از کله می‌پرسد. زن جواب داد از منقار کلاغ افتاده است. شوهر قانع شد و به اتاق رفت. زن همسایه‌ای که در آن خانه بود و با زن جیک و بوکشان یکی بود خود را به زن رساند و گفت: زحمت به خود نده چون کسی که نگوید کلاغ چهار سیری چطور کله چهار منی را به منقار کشیده مغز خر نخورده، الاغ است.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: