کد خبر: ۲۳۶۷
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۷
پپ
صفحه نخست » سبوی خیال

محمد فردوسی

آقا بیا که بی تو پریشان شدن بس است

از دوری تو پاره گریبان شدن بس است

کنعان دل، بدون تو شادی‌پذیر نیست

یوسف! ظهور کن که پریشان شدن بس است

یعقوب دیده‌ام چه قَدَر منتظر شود؟

یعنی مقیم کلبه احزان شدن بس است

گریه فراق گریه فراق این چه رسمی است؟

دیگر بس است این همه گریان شدن بس است

موی سپید و بخت سیاه مرا ببین

دیگر بیا که بی سر و سامان شدن بس است

تا کی گناه پشت گناه ایّها العزیز؟

تا کی اسیر لذّت عصیان شدن بس است

خسته شدم از این همه بازی روزگار

مغلوب نفس خاطی و شیطان شدن بس است

سر‌گرم زندگی شدنم را نگاه کن

بر سفره‌های غیر تو مهمان شدن بس است

یک لحظه هم اجازه ندادی ببینمت

گفتی برو که دست به دامان شدن بس است

باشد قبول می روم اما دعای تو

در حق من برای مسلمان شدن بس است

دست مرا بگیر که عبدی فراری‌ام

دست مرا بگیر، گریزان شدن بس است

اِحیا نما در این شب اَحیا دل مرا

دل مردگی و این همه ویران شدن بس است

آقا بیا به حق شکاف سر علی

از داغ هجرت آتش سوزان شدن بس است

*****

خمیازه فانوس

حبیب نظاری

شب که روشن می‌شود آبی‌ترین فانوس‌ها

یاد چشمان تو می‌افتم در اقیانوس‌ها

با کدامین شعله رقصیدی که حالا سال‌هاست

بال می‌گیرند از خاکسترت ققنوس‌ها

قرن‌ها بیهوده می‌گردم نمی‌یابم تو را

نامی از تو نیست در خمیازه قاموس‌ها

مهربان من به اشراق نگاه شرقی‌ات

کی رهایم می‌کنی از حلقه کابوس‌ها

کی می‌آیی که به گلبانگ اذان روشنت

لال خواهد شد زبان خسته ناقوس‌ها

در مبارک باد یک آدینه می‌آیی و من

دست برمی‌دارم از دامان این مأیوس‌ها

*****

حجاب پاکی

زهرا هاشمی

من از نجابت گل‌های لاله، ساده‌ترم

شبیه پاکی لبخند مادرم، پدرم

پدر که آمده از کربلا و سوغاتیش

حریر چادری ساده‌ایست روی سرم

هبوط کرد شبی که فرشته باران بود

و من که خیس عروجم که غرق بال و پرم

چقدر خاطره تعریف می‌کند مادر

چه نرم دست مرا می‌گرفت توی حرم

پدر که شانه به شانه...قدم...قدم.. آرام

و السلام علیکم ...و چشم‌های ترم

که میخکوب به درگاه چوبی خورشید

بدون بوسه از این بیت‌ها نمی‌گذرم

ولی چه ساده گذشتم چه ساده تن دادم

به ابرهای سیاه و حسود دور و برم

چقدر دور شدم از نجابت مادر

چقدر دور شدم از اصالت پدرم

کسی نمانده که دستی بگیرد از دستم

پلی نمانده که نشکسته است پشت سرم

ولی نخواه دلم را از این حرم بانو

به هر محل بکشم مثل آبرو ببر

*******

جلال خدا بس است

حسین رئوفی

کسی که هر شب و هر روز از پی هوس است

اگر که شاه جهان گشت باز در قفس است

ندیده چشم خلایق شجاع‌تر ز کسی

که گرم حبس هواهای نفس هر نفس است

غم است و حسرت طولانی از برای کسی

که قید و بند ندارد رها و بوالهوس است

نفس نفس چو قدم‌هاست تا به منزل قبر

برای قافله عمر هر نفس، جرس است

گهی نیاز تکامل نقیصه‌ای باشد

برای مزرعه مال، خمس چون هَرس است

جهان پر است ز زیبای در احاطه زشت

همیشه سوسن و سنبل میان خار و خس است

مکن ز بی‌خودی‌ات شکوه تا خدای تو هست

به ذره‌های سبک، یک شعاع شمس بس است

خموش باش «رئوفی» و شکوه را بگذار

برای هر کس و ناکس خدای دادرس است

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: