سيده مريم طيار
ننهصغری نشسته بود روی یکی از مبلهای تکنفره آتوساخانم مستأجر طبقه بالاییاش و چای بدون قندش را هورت میکشید.
آتوساخانم دستش را روی دستش مالید، نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت: «اگه با من کاری ندارین، برم شام بذارم... دو سه ساعت دیگه سر و کله بهرام پیدا میشه.»
ننهصغری همانطور که آخرین جرعه چای توی استکانش را قورت میداد، زیر چشمی نگاهی به آتوسا کرد و چشمهایش را یکبار با هم بست و باز کرد.
اجازه که صادر شد آتوسا مثل برق از جایش بلند شد و رفت آشپزخانه. یک بسته سبزی قورمه و یک بسته گوشت خورشتی از فریزر درآورد و ریختشان توی قابلمه. تفتشان که داد، رفت سراغ یک پیاله لوبیا قرمزی که دو ساعت قبل و درست پیش از ورود غیر منتظره ننهصغری پاک کرده و شسته بود و تا حالا دیگر حسابی خیس خورده بودند. آب لوبیا را ریخت بیرون و آن را هم اضافه کرد به محتویات قابلمه خورشت.
یک سینی برداشت برود سراغ برنج که مکثی کرد و رویش را چرخاند طرف ننهصغری.
ـ صغریخانم شام تشریف دارین برنج رو بیشتر بذارم؟
صغریخانم که از همان روی مبل محو تماشای ماهیهای توی آکواریوم آن طرف پذیرایی بود گفت: «نمیدونم ننه. اگه بمونمم شکمم بیشتر از یه کفگیر برنج و یه ملاقه خورشت جا نداره.» و بعد بدون هیچ مکثی پرسید: «آتوسا جان این دو تا ماهی خالمخالی چرا بچهشون نمیشه؟»
آتوسا سریع سه پیمانه برنج ریخت توی سینی و آمد نشست وسط مبل چهارنفره روبهروی ننهصغری و گفت: «خودمم نمیدونم.» چند دانه برنج که پاک کرد باز گفت: «شاید هنوز خودشونم بچهن.»
ننهصغری گفت: «بچهن؟ مگه ماهیام این همه سال بچه میمونه؟! اینا الان چهارساله که اینجان. اگه از روز اولم بچه بودن، تا حالا دیگه بزرگ شدهن.»
آتوسا ریگ سفید و براقی از توی برنج پیدا کرد و گذاشت کف دستش. همانطور که ریگ گرد و صیقلی را تماشا میکرد خندهای کرد و گفت: «شایدم بزرگن ولی دلشون بچه نمیخواد...»
ننهصغری گفت: «بله شایدم... مثل شما و آقا بهرام»
آتوسا گفت: «آره درست مثل من و بهرام»
ننهصغری چشمش را از ماهیها گرفت و نگاهش را انداخت به آتوسا.
آتوسا انگار که بو برده باشد، زود سرش را انداخت پایین و همانطور که سرش پایین بود کمی جمعتر نشست و به پاک کردن برنج ادامه داد. فشار زیادی را روی خودش احساس میکرد ولی خودش را از تک و تا نینداخت و سرش را بلند نکرد. البته در حرکاتش که دقت میکردی میفهمیدی که میداند زیر ذرهبین رفته و معذب نشسته.
ننهصغری آهی کشید و گفت: «مستأجر هم مستأجرهای قدیم... میرفتی خونهشون حالت سر جاش میاومد حوصلهت برمیگشت جای اولش... ولی الان چی؟ همون یه ریزه حال و حولی هم که داری توی خونه مستأجر پر میکشه میره پی کارش... بعدِ دو ساعت نشستن آخرش با لب و لوچه آویزون برمیگردی تو اون خونه سوت و کور خودت تا شب بشه و کپه مرگت رو بذاری...»
آتوسا دست از کار کشید، لبش را گاز گرفت، سرش را بلند کرد و گفت: «اینجوری نگین تو را خدا صغریخانم! آدم دلش میگیره... الهی که سالهای سال سایهتون بالای سرمون باشه...» بعدش پرسید: «از من چیزی شنیدین که ناراحت شدین؟ یا کاری ازم سر زده که اذیتتون کرده؟»
ننهصغری حتی نگاهش هم نکرد. همانطور که چشمش را دوخته بود به گوشه میز، گفت: «بله که کردی... چند ساله که داری میکنی... هم خودت هم اون شوهر عزیزت...»
برق از سر آتوسا پرید. پرسید: «چه کاری؟ چرا تا حالا چیزی بهمون نگفتین؟ شما که همیشه میگفتین ما خیلی مستأجرای خوب و سر به راهی هستیم.»
ننهصغری گفت: «هنوزم میگم. خیلی خوب و سر به راهین... ولی یه عیب بزرگ دارین که بیشتر از صدبار تا حالا گفتمش. ولی کو گوش شنوا؟! از این در میگیرین، از اون در بیرون میکنین.»
آتوسا سعی کرد به یاد بیاورد که چه چیزی را بیشتر از صدبار از ننهصغری شنیده ولی حافظهاش یاری نکرد.
آخرش گفت: «ببخشید صغریخانمجان! من گاهی حواسم نیست، یادم میره حرفاتونو... بهرام هم که میبینید چقدر سرش شلوغه... صبح میره، شب ساعت هشت نه برمیگرده... طفلی دیگه انقدر فک میزنه تو آموزشگاه که دیگه نه حوصله داره با من چهار کلمه حرف بزنه، نه من دلم میاد خیلی براش هر چی تو خونه گذشته تعریف کنم... ترجیح میدم بذارم استراحت کنه و چهارتا خبر گوش بده و دو دقیقه تلویزیون تماشا کنه... حالا من از شما خواهش میکنم کوتاهی ما رو نادیده بگیرید و برای بار صد و یکم هم حرفتون رو بگین تا ببینم چیه که ناراحتتون کرده؟... قول میدم هر کاری بتونم بکنم که ناراحتیتون برطرف بشه... اصلا قول میدم خودم با بهرام حرف بزنم هر چی که هست درست بشه.»
ننهصغری اخم کرده بود. همانطور با سگرمههای توی هم، سرش را بلند کرد و صاف توی چشمهای آتوسا نگاه کرد و گفت: «قول دادیا!»
آتوسا لبخندی زد و گفت: «قولِ قول...» بعد هم سرش را یک وری کرد و گفت: «حالا بخندین و بعدشم با اون صدای گرمتون برام بگین مشکل چیه؟»
ننهصغری لبخندی زد و گفت: «اگه سر قولت باشی از این خندهها زیاد میبینی»
آتوسا گفت: «باشه، چشم... من سر قولم هستم. سر قول خودم و بهرام... حالا زودتر بگین چی شده؟ دلم هزار راه رفت.»
ننهصغری گفت: «میدونی که ننه... من تا حالا هزار بار به تو و آقابهرام گفتم شما دوتا مثل بچههای خودم میمونین...»
آتوسا گفت: «بله یادمه... شما به ما لطف دارین... هیچوقت صابخونهای به خوبی شما نداشتیم... واقعا خیلی به ما محبت دارین... ممنونم.»
ننهصغری گفت: «بله. داشتم میگفتم... شما دوتا مثل بچههام میمونید...» بعد آب دهانش را آرام قورت داد و گفت: «خب هر مادری آرزوشه نوههاشو ببینه...» و زیر چشمی به آتوسا نگاه کرد تا ببیند چه واکنشی نشان میدهد؟ آتوسا همانطور به برنج پاک کردن ادامه داد و هیچ حرکت اضافیای از خودش بروز نداد. پس ننه دوباره ادامه داد: «پس کی قراره بچه بیارین؟»
آتوسا سرش را بلند کرد و آرام گفت: «اون چیزی که ناراحتتون کرده این بود؟! اینکه ناراحتی نداره صغریخانم!... شما نگران نباشین، به وقتش بچه هم میاریم... ولی هنوز خیلی زوده.»
ننهصغری آتشی شد و صدایش بالا رفت: «زوده؟ کی گفته زوده؟ الان فقط چهار ساله که اینجا زندگی میکنین... دیگه کی میخواد دیر باشه؟ الان تو خودت چند سالته؟ اگه بخوای بچه اولت رو چند سال دیگه بیاری، پس دومی و سومی و چهارمی رو کی میخوای بیاری؟ انقدر میگی زوده زوده که حسابی دیر میشه.»
آتوسا که از صدای بلند ننهصغری بهتش زده بود، مثل مجسمه داشت به ننه نگاه میکرد؛ نه حرفی، نه حرکتی، نه پلکی... وقتی به خودش آمد گفت: «بچه سوم چهارم کدومه صغریخانم؟! ما خیلی بخوایم بچه داشته باشیم دوتا! اونم تازه اگه بخوایم خیلی خودمون رو به زحمت بندازیم... دیگه تو این دوره زمونه که کسی کودکستان راه نمیندازه تو خونهش... بچههای بیشتر خانوادهها یه دونه هستن یا نهایتش دوتان... چهارتا بچه؟!!! اونم من و بهرام؟!... اصلا مگه میشه چهارتا بچه رو جمع و جور کرد؟ فکر کنم تا بیام بفهمم کی کجاست؟ روزم شب شده! چه برسه به اینکه حواسم باشه که کدومشون غذا خورده، کدومشون گرسنهست؟ کی درسش رو خونده، کی نخونده؟ وای! اصلا مصیبتی میشه... نگین این حرفا رو! اصلا تصورشم حالم رو بد میکنه.»
ننهصغری گفت: «کی گشنهست کی سیره نداره که! مگه همه دور یه سفره نمیشینید؟!... درسخوندن که عاج فیل شکستن نیست، همه درس میخونن چهارتا بچه شمام روش... مگه قراره توی مدرسه با سقراط و افلاطون همدرس و همکلام بشن که از درسخوندنشون میترسی؟!»
آتوسا آخرین دانههای برنج را هم پاک کرد و سینی را گذاشت روی میز جلویش. با آن چشمهای وحشتزدهاش توی چشمهای ننهصغری زل زد و گفت: «چهارتا بچه چیه صغریخانم؟! من همون یکیشم میخوام از اولش بذارم مهد کودک.»
ننهصغری گفت: «مهد کودک دیگه چه صیغهایه ننهقربون؟ تو همین الانشم از تنهایی داری میپوسی تو این خونه، اونوقت خدا که بهت بچه داد و از تنهایی درت آورد، بازم میخوای از خودت دورش کنی که باز بشه روزگارت این؟!» بعد با دست و حرکت چشم و ابرو به طرف آتوسا اشاره کرد و گفت: «خودتو نگاه کن. تنهای تنهایی... نشستی وسط یه مبل بزرگ خالی که هیشکی دیگه هم کنارت نیست... نه کسی هست که خودش رو لوس کنه و بچسبونه بغلت... نه کسی هست که آویزونت بشه و ازت قصه و لالایی بخواد... نه کسی هست که موهاتو بکشه و با النگوهای توی دستت بازی کنه... هیشکی نیست... هیشکی نیست که اون لپای قرمزش رو ببوسی و دست و روی چرب و چیلش رو با دستمال نمدار پاک کنی... هیشکی نیست سرش غر بزنی... هیشکی... خونهت رو نگاه کن... همیشه مرتبه... هیچ بالشتی پرت نمیشه وسط پذیرایی که بخوای ده بار توی روز خم بشی و جمعشون کنی و باز پرت بشه و تو کمردرد بگیری از خم و راست شدن... هیشکی نیست که سرش داد بزنی و بگی ساکت! تا بلکه بتونی فیلم و سریال ببینی یا دو کلمه با مادر و خواهرت تلفنی حرف بزنی... هیشکی نیست که بخوای به جای دو سه تا پیمانه، هفت هشت تا پیمانه برنج پاک کنی و قابلمه خورشتت رو بزرگتر کنی... همین هیشکی نیست که تا دلت بخواد وقت اضافه داری و انقدر ناخنات رو سوهان میکشی و موهاتو شونه میزنی و لباسهای توی کمدت رو میپوشی و عوض بدل میکنی و دهبار مدل به مدل امتحانشون میکنی که خسته میشی... این کارا رو میکنی چون هیشکی نیست... نه که بگم این کارا بده، نه! میگم چون هیشکی رو نداری که بهش برسی و تر و خشکش کنی و تربیتش کنی، با این چیزا دلت خوشه و سرگرمی... ولی ننه تا کی؟ آدم دو سال سرگرم باشه، پنج سال سرگرم باشه، ده سال سرگرم باشه، آخرش که چی؟ یه روزی بالاخره از این زندگی تکراری خسته میشه یا نه؟...»
آتوسا که کمی آرامتر به نظر میرسید زیر لب گفت: «خب منم که نمیگم بچه نمیارم. ولی میگم بچه زیاد همهش دردسره... هزینه زندگی به کنار، کی میخواد ازشون نگهداری کنه؟ مخصوصا اون اولش که هنوز خیلی کوچیکن.»
ننهصغری گفت: «من!»
آتوسا گفت: «شما؟» و با نگاهش پرسید: «واقعا؟!»
ننهصغری گفت: «قول میدم اگه به قولت عمل کنی و بیشتر از سهتا بچه بیاری تا زنده هستم و توان دارم کمکت میکنم...»
آتوسا خجالتزده گفت: «آخه نمیشه که! یه صابخونهای گفتن، یه مستأجری گفتن.»
ننهصغری گفت: «مگه شما بچهدار بشی مادرت نوههاشو تر و خشک نمیکنه؟»
آتوسا گفت: «اگه اینورا بیاد حتما میکنه.»
ننهصغری لبخندی گوشه لبش نشاند و گفت: «خب الان من مثل مادری هستم که همیشه ور دل بچهشه.»
آتوسا چند لحظهای فکر کرد و به خاطر چیزی که از ذهنش گذشت ذوقزده شد و پرسید: «جدی میگین صغریخانم؟ واقعا این کارو میکنین؟»
ننهصغری خیلی جدی گفت: «بله که میکنم. به قول خودت: قولِ قول» بعد همانطور که چارقدش را مرتب میکرد از روی مبل بلند شد و گفت: «شام خوشمزهتون رو دونفری نوش جان کنید و درباره حرفام خوب خوب فکر کنید.» و بدون اینکه منتظر بدرقه آتوسا باشد رفت طرف در و دمپاییهایش را از روی جاکفشی برداشت، در را باز کرد و گذاشتشان زمین و پوشید.
آتوسا آنقدر در افکارش غوطهور بود که تازه وقتی متوجه رفتن ننهصغری شد که صدای چفت شدن در را شنید.
شب که بهرام آمد عطر برنج و بوی قورمهسبزی خانه را برداشته بود و خانه نیمهتاریک و شمعهای روشن روی میز خبر از حرف مهمی میزد که توی دل آتوسا لانه کرده.
یکسال بعد که دوقلوهای خانه متولد شدند، ننهصغری پدر و مادر خانواده را غافلگیر کرد. او نهتنها از چند ماه آخر بارداری کمک حال آتوسا شده بود و بعد از تولد بچهها هم به قولش عمل کرد؛ بلکه با بخشیدن نصف اجارهخانه سعی کرد بار دیگری هم از روی دوششان بردارد و دلشان را بیشتر از گذشته به زندگی گرم کند.