کد خبر: ۲۳۶۴
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۴
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

م.سرایی‌فر

قسمت پنجم

لیلای قصه ما که تا اینجای ماجرا توانسته به خوبی از عهده شغل جدیدش بربیاید و به نظر خودش دارد یکی یکی پله‌های ترقی را طی می‌کند... آقای شوقی هم حسابی هوای او را دارد حتی هفته پیش خواندیم که حواسش به تولد لیلا هم بوده و هدیه‌ای به او تقدیم کرد... البته لیلا خیلی از این حرکات و نوع صحبت‌های آقای شوقی خوشش نمی‌آید و قلبا به قبول هدیه رضایت نداشت...

آقای شوقی گفته بود می‌خواهد فوت و فن کار و بیزینس را به من یاد بدهد. اگر رویه کاری‌اش را یاد می‌گرفتم نانم توی روغن بود. خوب بلد بود چه چیزی را کجا و به کی بگوید که تأثیرش ده برابر باشد. زبان حال همه را می‌دانست. یک جورهایی روان‌شناس ذاتی بود. اگر بی‌خیال حرکت‌های بی‌مزه‌اش بودم‌، غیرتی‌بازی درنمی‌آوردم‌، عادی بودم و به دید مثبت نگاه می‌کردم و سرم به کار خودم گرم بود این زرنگ‌بازی‌ها و پیشرفت‌های ناگهانی‌اش روی کار من هم تأثیر می‌گذاشت. منظور بدی نداشت از این حرکات. کادوی تولد دادنش هم چیز غیرعادی‌ای نبود. به قول خودش همکارها هم باید هوای همدیگر را داشته باشند. سعی کردم جنبه مثبت قضیه را نگاه کنم و موقعیت به این خوبی را به خاطر کوته‌فکری دیگران خراب نکنم. زندگیم داشت به روال عادی بر می‌گشت. دیگر از آن اتفاقات ناگوار و بدبیاری‌ها و گره توی کار افتادن‌ها خبری نبود. به قدر کافی عذاب کشیده بودم.

توی حیاط خانه بوی آش رشته پیچیده بود. باز هم آنا توی دیگ مسی قدیمی‌اش آش درست کرده بود خیرات امیر. صدای در را که شنید از پنجره آشپزخانه سرک کشید توی حیاط:

ـ لیلا مادر بیا این آش رو هم بزن. دستم افتاد.

ـ آناجان چرا تنها‌؟ می‌گفتی مهدیه می‌اومد کمک.

ـ اونم خسته است. خوابیده بچم. نخواستم بیدارش کنم.

ـ الان چه وقت خوابه؟

ـ بیا مادر بیا هم بزن. نیت کن.

صدایش خسته بود. بینی‌اش قرمز و باد کرده بود. رفتم توی آشپزخانه و قاشق چوبی بلند را ازش گرفتم و توی آش گرداندم. مادر لب پنجره نشست و با آهنگ روضه شروع کرد به زاری:

ـ‌ امیرجان، مادر، کجایی؟ مگه نمی‌گفتی آش رو خودم باید هم بزنم؟ مگه نمی‌گفتی کاش خونه‌مون نزدیک بود صبح لیلا و مهدیه رو می‌ذاشتم پیش تو، شب میومدم دنبالشون؟ (گریه کرد‌) چرا پس بچه‌ها رو گذاشتی پیش من و خودت رفتی؟ من پیرزن چطوری از این دو تا مراقبت کنم؟ چطور دلت اومد این دو تا رو تنها بذاری و بری؟ (‌هق هق گریه کرد باز. چیزی نگفتم تا خالی شود وقتی جلوی گریه‌اش را می‌گرفتیم عصبانی می‌شد‌) خدایا حکمت تو قربون. داغ سه تا عزیز رو دلم گذاشتی. خودت کمک کن. خودت صبرم بده. چرا داغم کهنه نمی‌شه خدا؟ تا کی باید بسوزم...

ـ آنا ببین کافیه خاموش کنم...

مادر با گوشه روسری بزرگش چشم‌ها و بینی‌اش را پاک کرد و با فشار دست به لبه پنجره از جا بلند شد :

ـ خوبه آناجان‌. خوبه. خاموش کن (‌و دوباره زیر لب زاری کرد‌) امیر بیا ناخنک بزن آنا. بیا قربون یواشکی آش خوردنت برم من. بیا برات کشک زیاد گذاشتم کنار (‌‌و باز گریه کرد)

اشکم درآمده بود. درد ما که بیشتر از درد خودش بود. ولی دلداریش دادم: مادرجان بسه دیگه‌. روح امیر ناراحت می‌شه. من لباس‌هامو عوض کنم بیام آش رو بکشم توی ظرف‌ها.

***

پله‌هایی که می‌رفت طبقه دوم کافی‌شاپ‌، تنگ بود. دور تا دور کافی‌شاپ شیشه‌ای بود. همه چیز و همه کس دیده می‌شد. یکی از دور داد زد :

ـ برو بالا. منتظرتن

صداش شبیه صدای نظافتچی شرکت بود که صبح‌ها فقط می‌آمد نظافت می‌کرد و می‌رفت. پس بقیه روز را می‌آمد این‌جا کار می‌کرد. نمی‌دانستم بروم بالا یا همان‌جا منتظر بمانم تا او هم بیاید بعد با هم برویم بالا. ولی این‌طوری از همه جا دیده می‌شدم. من را چه به کافی‌شاپ آن هم با آن لباس. یک لحظه پشیمان شدم. کاش آن لباس‌های همیشگی محل کارم را پوشیده بودم. مانتوی سفید با پلیسه‌هایی که داخلش حریر گلدار بود و شال حریر سفید‌، نه‌، نباید این‌ها را می‌پوشیدم. سایه‌ای که توی تاریکی مرموز و مد روز کافی‌شاپ‌ها‌، پشت پیشخوان مشغول کار بود داشت به سمت من می‌آمد. نخواستم مرا بشناسد‌. از پله‌ها رفتم بالا. پله‌ها به یک پاگرد رسید. اصولا باید طبقه دوم همین‌جا بود. اما روبرویم دیوار بود و پله‌ها دوباره می‌رفت سمت بالا. کاملا مشخص بود طبقه سوم قیمتش ارزان‌تر از طبقه دوم بوده و برای همین کافی‌شاپ مشتری‌ها را به هوای طبقه دوم‌، می‌فرستاده طبقه سوم. قلبم داشت از سینه‌ام می‌زد بیرون. تاریکی‌های این‌طوری را اصلا دوست نداشتم. چرا آقای شوقی این‌جا را انتخاب کرده بود. توی این تاریکی مسخره که نورهای تک و توک از این طرف و آن طرف روی دیوار و نه روی پله و راهرو، افتاده بود سفیدی لباس من تو چشم می‌زد. پله‌ها به قدری تنگ بود که الان اگر کسی از روبرو می‌آمد باید تا پاگرد پایین می‌رفتم تا بتواند رد شود. رسیدم طبقه سوم. کسی نبود .چشم چرخاندم‌. آن گوشه نزدیک شیشه یکی نشسته بود. این‌جا فقط یک دیوارش شیشه بود که از آن هم منظره‌ای دیده نمی‌شد توی آن تاریکی‌. کاش توی روز قرار گذاشته بودیم. نباید این وقت شب را قبول می‌کردم. برای یک زن افت دارد که چنین پیشنهادی را قبول کند. معلوم نبود کی است ولی حتما خودش بود چون خانم نظافتچی گفت «منتظرتن»

این‌قدر ادب نداشت که دو قدم نزدیک بیاید یا حتی از جایش بلند شود. نزدیک‌تر رفتم. حتی سرش را هم برنگرداند. کنار میز رسیدم. یک کاسه آش روی میز بود. هم توی خانه باید آش می‌خوردم هم این‌جا. اصلا میلی به آش نداشتم‌. سرش را بلند کرد. آقای شوقی نبود. امیر بود. از ترس نزدیک بود قلبم بایستد. خواستم بگویم‌: تو این‌جا چکار می‌کنی؟

گفت: فکر نکن لباست سفیده. چون نماز می‌خونی سفید دیده می‌شه.

اشاره به سمت پله‌ها کرد: برو یه طبقه پایین‌تر‌. نباید می‌اومدی این‌جا. برو.

سرش را پایین انداخت باز. هر کاری کردم یک چیزی بگویم نتوانستم. می‌خواستم برگردم طرف پله‌ها ولی پله‌ای درکار نبود. هیچ‌کس آن‌جا نبود نه میزی‌، نه آشی، نه کسی. می‌خواستم داد بزنم‌. اما نمی‌توانستم. انگار دهانم را بسته بودند. از فشاری که به خودم آوردم تا داد بزنم از خواب پریدم.

قلبم به شدت می‌زد. همه جا تاریک بود. صدای سوت ضعیف بخاری گازی می‌آمد‌. نگاه به مهدیه انداختم. کنارم خوابیده بود. موهایش را نوازش کردم. کف دستش را زیر صورتش گذاشته بود. از زیر صورتش درآوردم تا خون توی دستش بند نیاید. دستم به زبری ساعدش خورد. انگار چیزی روی ساعدش چسبیده بود. نور موبایل را روی دستش انداختم. پر از خط و خش بود و زخم و زیل. دلم را چنگ انداختند انگار‌. چرا بچه دستش این‌طوری بود. انگار شکنجه شده باشد. زخم‌ها زیاد تازه نبود. مال یکی دو روز پیش بود. چرا آنا حواسش به این بچه نیست؟ چرا ندیده‌؟ یا شاید هم به من چیزی نگفته.

صبح باید زودتر از مهدیه از خانه می‌زدم بیرون وگرنه نمی‌رسیدم سر کار. باید زودتر بر می‌گشتم خانه و ته و توی قضیه را در می‌آوردم. باید زنگ می‌زدم مدرسه‌. دیگر خوابم نبرد. می‌ترسیدم ادامه خواب بیاید سراغم.

خواب بدی بود. چه اشتباهی کرده بودم مگر. چرا امیر این‌قدر با من سرد بود. من که نمازم را می‌خواندم. فقط تسبیحات را نمی‌گفتم و مستحبات دیگر را وقت نمی‌کردم به جا بیاورم. اگر هم از دستم در می‌رفت‌، تقصیر من نبود وقت نمی‌کردم. یا توی جلسه بودیم یا مشغول کارهای دفتر و هماهنگی با کارفرما و پیمانکار. این یک هفته هم که همه‌اش توی نمایشگاه بودم‌. اگر این همه مهم بود نماز سر وقت و مستحبات و این چیزها، حتما خدا یک جورهایی مجازاتم می‌کرد. حتما نمی‌گذاشت حتی بروم سر کار. مگر نمی‌گویند کار کردن خودش جهاد است؟ خب من هم داشتم کارم را می‌کردم تا سر بار این و آن نشوم. کجایش بد است؟ حتما خدا راضی بود که کارم به سرعت داشت پیش می‌رفت.

هر کار کردم خوابم نبرد تا صبح. از یک طرف نگران مهدیه بودم. دلم از دیدن دستش ریش شده بود. از یک طرف نگران جلسه فردا بودم که باید قرارداد جدید تنظیم می‌کردیم با روس‌ها. آدم‌های سرسخت و بی‌تعارفی بودند‌، درست مثل هیکل‌های درشت و زمختشان. زبان روسی هم کاملا متناسب با ظاهرشان زمخت و نخراشیده است (!) حتی ده دقیقه اجازه نمی‌دادند استراحت کنیم. زودتر قرار مدارها را می‌گذاشتند و صورت‌جلسه را تنظیم می‌کردند و بعدش هم «خداحافظ شما»‌. کتاب اصطلاحات اداری روسی را مرور کردم و چندبار لغات را زیر لب تکرار کردم تا فردا تپق نزنم. اما تمام فکرم پیش مهدیه بود. شاید امیر به خوابم آمده بود تا مرا متوجه مهدیه کند. کی دستش را به این روز انداخته بود. چرا چیزی به من نگفته بود.

روس‌ها درست سر ساعت توی اتاق جلسات شرکت‌ بودند. تنها مشکلشان قهوه بود که هر دو ساعت یک‌بار باید توی لیوان بزرگ خودشان (‌چیزی شبیه به کاسه سوپ‌خوری‌) می‌خوردند. غرفه بزرگی انتخاب کرده بودند‌. تجهیزات زیاد داشتند در زمینه حفاری چاه‌های نفتی. مبحث سنگین و تخصصی بود. روس‌ها وسواس زیادی روی تبلیغات الکترونیکی داشتند‌. داشت کم کم اطلاعاتم ته می‌کشید و لغات و اصطلاحات جایگزین پیدا نمی‌کردم‌. مدیرعامل بعد از یکی دوبار مکث طولانی من و ترجمه ناقص از روسی به فارسی، دستی به صورتش کشید که یعنی: «این چه وضعشه؟ داری کار رو خراب می‌کنی» و چشم غره رفت به آقای شوقی. او هم با اشاره سر و چشم منظورش را رساند: «طوری نیست. حله» و چشمکی هم چاشنی کارش کرد تا خیال مدیرعامل راحت شود. سعی می‌کرد در جایگزین کردن کلمه‌ها یا پس و پیش کردن‌شان و جمله‌ها و پرانتز باز کردن مابین گفتگوها، کمکم کند. آخرهای جلسه داشتم خودم را دیگر گم می‌کردم. اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و این فکرها سراغم می‌آمد که‌: «امروز دیگر آخرین روز کاری‌ام است. نهایت تا آخر همین ماه نگهم دارند. بعدش باید برگردم سراغ روزنامه‌ها و صفحه نیازمندیها‌. دنبال یک کار دیگر باید بگردم».

وقتی رسیدم خانه‌‌، هوا تاریک شده بود. مادر غذا را روی اجاق گذاشته بود و شعله‌اش را کم کرده بود‌. احتمالا برای عیادت آسیه‌خانم رفته بود که دیروز از بیمارستان آورده بودندش. مهدیه کنار بخاری خوابیده بود. یادم رفته بود زنگ بزنم مدرسه‌. سرمایی بود‌. دو تا پتو رویش بود. باز هم با لباس آستین بلند خوابیده بود. هر چه صدا کردم بیدار نشد. چیزی لابلای موهایش بود. آرام بیرون آوردم. یک نوار آهنی به هم پیچیده بود با چند پر خیلی کوچک قرمزکه با یک بند از گردنش آویزان بود. لابد کسی بهش هدیه داده بود. مهدیه عادت به خرید نداشت بس که ترسو و خجالتی بود.

تا بیدار شدن مهدیه نشستم سر کتاب اصطلاحات اداری روسی‌. بعضی از کلمات را واقعا نشنیده بودم‌. برایم تازگی داشت. تلفظ کلمات را از روی سی‌دی کتاب بارها و بارها توی شرکت تکرار کردم تا ملکه ذهنم شود ولی بعید نبود کلمات جدید‌تری به کار ببرند که من در مقابلشان کاملا تسلیم بودم. با این حال تمام تلاشم را کردم تا کمبودهای امروزم را فردا تکرار نکنم بخصوص که آقای شوقی کلی سفارشم را پیش مدیرعامل کرده بود و همان روز بن خرید کتاب داده بود تا هر آنچه لازم دارم تهیه و استفاده کنم تا فردا کم نیاورم. انصافا خیلی هوایم را داشت. همه‌اش می‌گفت:

باید علمت رو بالا ببری. همه چیز رو باید بدونی وگرنه رقیب زیاد هست که راحت کارتو ازت می‌گیرن اونم با نصف حقوق تو. پس فقط به کار فکر کن و پیشرفت‌. هر چی لازم بود بگو برات تهیه کنم یا بهت توضیح بدم.

من گفته بودم :

ـ ولی کار من خیلی زیاده. با این همه کار که برای شرکت انجام می‌دم وقت نمی‌کنم مطالعه کنم. خونه هم که می‌رسم شب شده.

آقای شوقی دستی به صورت سه تیغ شده‌اش کشیده بود و در‌حالی‌که پلک‌های سنگینش را باز و بسته کرده بود با صدایی مثل نجوا گفته بود:

ـ عجله نکن‌. فکرشو کردم. اگه توی کارت جدی باشی می‌ذارمت فقط به کار مترجمی برسی. یه کار‌های کلس و لاکچری. و اگه اگه اگه دختر خوبی باشی برات یه خونه می‌گیریم همین دور و برا... ‌هان، چطوره؟

شوکه شده بودم. چشمم به موهای جوگندمی و دماغ استخوانی و صورت نسبتا ناصاف سه تیغ شده‌اش مانده بود که این چه جور پیشنهادی است؟ لطف تا چه حد؟ نمی‌دانستم چه جوابی بدهم‌. من و این منطقه؟ حتی توی خواب هم نمی‌دیدم. «ای خدا‌، پس کجایی تو. دارم به کجاها می‌رسم؟ یعنی تو داری هُلم میدی خدا؟ من که نمازمم به زور دارم می‌خونم‌. من که دارم اصلا به مهربونیت و به عدالتت شک می‌کنم. اون روزهایی که تا شب کف بیمارستان ولو بودم و مخصوصا برام صندلی نمی‌ذاشتن تا بذارم برم‌، کجا بودی تو؟ داری جبران روزهای سختم رو می‌کنی؟ چرا الان‌؟ الان که امیر نیست چرا؟‌«

مهدیه توی خواب چرخید. اشک‌هایم را پاک کردم و آرام صدایش کردم تا با هم شام بخوریم.

توی حالت خواب و بیداری گفت:

ـ نمی‌خورم‌. میل ندارم.

ـ پاشو حداقل ببینمت. مهدیه‌، مامان، پاشو کارت دارم. پاشو با هم صحبت کنیم... پاشو دیگه.

جواب نداد‌. حسابی خواب بود. موهایش را که روی صورتش ریخته بود کنار زدم. یک ردیف از موهایش را چتری زده بود و چقدر هم کج و کوله. خنده‌ام گرفت. چقدر چتری بهش می‌آمد. خیلی لاغر شده بود بچه‌ام. استخوان گونه‌اش زده بود بیرون. ولی باز هم قشنگ و معصوم بود.

فردا قرار بود پیمانکار حمل و نقل هم بیاید تا قرارداد نهایی را تنظیم کنند و هماهنگی‌های لازم و مجوزها و از این‌جور کارها‌. قرار بود در بعضی از سفرهای کاری من هم همراهشان باشم‌، هرچند نمی‌دانستم جواب پدر و مادر امیر و از همه مهم‌تر جواب مهدیه را چی بدهم، ولی بعد از کلی چک و چانه و شرط و شروط قبول کردم و قرار شد هر سفر کاری 500 تومان بیشتر بگیرم. مبلغ خوبی بود برای من تازه کار و کم تجربه. این‌طوری حقوقم کم کم داشت می‌رسید به دو ملیون درماه. مهدیه اگر می‌فهمید هر چند دلتنگی می‌کرد، ولی می‌دانم خوشحال می‌شد. دو سه ماه بعد می‌توانستیم برای خودمان آپارتمان اجاره کنیم .

صدای پدر از طبقه پایین می‌آمد‌. داشت با مادر بگو مگو می‌کرد. در اتاق را آرام باز کردم و گوش دادم:

ـ هیس... چه خبرته؟ می‌شنوند.

ـ لااله الاالله... تا میام حرف بزنم می‌گه می‌شنوند. من هنوز زنده‌ام نباید به حساب بیام؟

ـ‌ خب بابا داره کار می‌کنه. الان کی دستش به جایی بنده؟ همینم که گیرش اومده خدا تو شکر کن.

صدای پدر بالا رفت:

ـ زن اگر هم بخواد کار کنه توی خونه. بیرون هم اگه کار کنه تو زن‌ها.

مادر سعی می‌کرد آرامش کند:

ـ هیس... یواش‌تر. بذار رو پای خودشون وایستند. من و تو تا کی هستیم باهاشون؟

پدر صدایش را پایین آورده بود :

ـ این‌جوری؟ ببین ساعت چنده؟ زن جوان برای چی تا حالا...

ـ خب حالا. بگیر بشین. لیلا از اون زن‌ها نیست‌. می‌دونم نگرانشی ولی خودش می‌دونه داره چیکار می‌کنه.

دوباره داشت صداش می‌رفت بالا:

ـ نه د... نمی‌دونه. نمی‌خواد ازش دفاع کنی. (‌صدای هیس مادر آمد‌. پدر صدایش را پایین آورد باز) فردا می‌رم خونه رو می‌زنم به اسم مهدیه. خیالش راحت که حالا حالا‌ها چیزی هست خرج کنن.

ـ چرا الکی شلوغش می‌کنی؟ بشین‌، بشین می‌خوام شام بیارم. جلوشون چیزی نگی ‌ها...

پدر داشت زیر لب غر می‌زد. گوش‌هایم را تیز کردم:

ـ ای لعنت به من‌. همون اول باید یه پول درسته می‌ذاشتم به حسابشون که دستشون جلو کسی دراز نباشه. مگه بد می‌گم. یادگار پسرمونه. می‌گی بی‌خیال بشم؟ استغفرالله.

جریان مأموریت را به پدر چه جوری باید می‌گفتم؟ فکر اینجاش را نکرده بودم. هر چه باداباد. نه من بچه بودم که برایم تعیین تکلیف کنند. نه حتی بچه آن‌ها بودم که حقی به گردن من داشته باشند‌. تا همین‌جا هم خیلی بهشان احترام گذاشته بودم که پیششان زندگی کرده بودم. به قول آقای شوقی آن‌ها شاید درمورد مهدیه حق و حقوقی داشته باشند ولی در مورد من هیچ حق قانونی‌ای ندارند. آقای شوقی گفته بود که اگر درآمد کافی داشته باشم حضانت مهدیه با خودم است در غیر این صورت پدربزرگش می‌شود قیم قانونی مهدیه‌. حتی گفت:

ـ اگر از بابت دخترت خیالت راحت باشه می‌تونی ازدواج کنی و به زندگی خودت برسی. بالأخره تا یه سنی جوانی و می‌تونی ازدواج کنی، بعدش ممکنه پشیمون بشی.

ـ مهدیه تمام زندگی منه. اگه به خاطر اون نبود نمی‌رفتم خونه پدر و مادر امیر.

ـ اونم ازدواج می‌کنه بالأخره‌. اون وقت تو یکی سرت بی‌کلاه می‌مونه. دست از این محبت‌های خانمانسوز بردار. یه کم به فکر خودتم باش. وظیفه مادری تو انجام دادی. الان دخترت 16 سالشه. بچه که نیست. تازه اونا به لحاظ قانونی بیشتر حق سرپرستی دارند تا تو. باید یه فکری برای زندگی خودت کنی. یه موقعیت خوب، یه آدم حتی معمولی که خیلی هم دوستت داره اگه سر راهت قرار گرفت ردش نکن. زیاد وقت نداری. تا جوونی به فکر خودت باش تا چشم به هم بزنی دیگه پیر شدی... به حرفام فکر کن.

همین امروز این حرف‌ها را زد. هنوز صداش توی گوشم بود. همه حرف‌هایش درست بود. هم درست‌، هم ترس‌آور. تا حالا با هیچ مردی حتی حرف نزده بودم، چه برسد به درد و دل و صحبت از مشکلات خانوادگی. ولی حرف‌هایش مثل نصیحت‌های برادرانه کاملا عاقلانه و منطقی بود. جمله‌اش توی سرم زنگ می‌زد: «...یه آدم معمولی که خیلی دوستت داشته باشه اگه سر راهت قرار گرفت ردش نکن...»

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: