زکریا خوشحال بود از اینکه میتواند خدمت فرزند پیامبر برسد، او تازه مسلمان شده بود و هیچ کس از نزدیکان و خویشاوندانش مسلمان نبودند. حالا در موسم حج فرصت دیدار صادق آل محمد برای او محیا شده بود. زکریا نزدیک جعفر بن محمد نشست و قصه مسلمان شدنش را بازگو کرد. جعفر بن محمد به صورتش لبخند میزد و ا و را تحسین مینمود اما غمی در چشمان زکریا بود، زکریا آرام پرسید: ای پسر رسول خدا پدر و مادرم و همه اقوامم نصرانی هستند مادرم نابیناست و من با آنها همغذا میشوم تکلیف منچیست؟
جعفر بن محمد پرسید: آیا آنها گوشت خوک میخورند؟
زکریا پاسخ داد: نه! یا بن رسول الله دست به گوشت خوک نمیزنند.
جعفر دست زکریا را در دست گرفت و گفت: معاشرت تو با آنها مانعی ندارد. سپس ادامه داد: مراقب حال مادرت باش و تا زنده است به او نیکی کن و وقتی مرد جنازه او را به دیگری وامگذار و خودت عهدهدار تجهیز جنازه او باش. در اینجا به کسی نگو با من ملاقات کردهای انشاءالله در منا همدیگر را خواهیم دید.
زکریا بار دیگر جعفر بن محمد را در منا دید، ایام حج به پایان رسید و جوان به کوفه بازگشت و خدمت مادر را مطابق دستور امامش بر عهده گرفت، با دست خودش بر دهان مادر غذا میگذاشت و لحظهای از مهربانی و محبت غافل نمیشد، روزی مادر پیر رو به فرزند کرد و گفت: پسرم این همه مهربانی چه دلیلی دارد؟
زکریا گفت: مادر جان مردی از فرزندان پیامبر ما به من اینطور دستور داده است.
مادر گفت: پسرم دین تو بسیار دین خوبی است میخواهم مسلمان شوم.
زکریا شادمان شهادتین را به مادر آموخت و او مسلمان شد. مادر، اولین نمازهایش را خواند. آخر شب حال پیرزن دگرگون شد زکریا برای بار آخر شهادتین را برای مادر تکرار کرد و زن آنها را به زبان جاری ساخت و جان به جان آفرین تسلیم کرد. روز بعد زکریا بر جنازه مادر نماز خواند و او را به خاک سپرد.