گلاب بانو
دکترای هوش مصنوعی
اولین روز کلاس، از دور شناختمش. برای فرار دیر شده بود. خودش بود با همان روسری چند رنگ آبی و سبز و بنفش که گره بزرگی میانداخت جلوی گردن دراز و باریکش! همان مانتوی گشاد خاکستری را هم پوشیده بود. از پشت عینک ضخیمی داشت به من نگاه میکرد. یک لحظه روی گردنش خیره ماندم، دستهایم درد گرفت، کسی دستهای مرا از دور گردنش جدا کرد، گردنش کبود شده بود و چشمهای از حدقه بیرون زدهاش التماس میکرد رهایش کنم. درست میان حرف زدنهای ما بود که آمد. قبل آمدنش بعضی از بچهها میگفتند دکترای هوش مصنوعی از دانشگاه خارج از کشور دارد و به چند زبان زنده دنیا مسلط است .صورت سادهای داشت چشمها و بینی و دهان در مجموع چند خط بیحالت بود که افتاده بود روی صورتش. چند خط که هر کدام مسئولیتی مثل دیدن و بوییدن و حرف زدن را برعهده گرفته بودند. انگار عادت به آرایش کردن نداشت، قد بلند با شانههای استخوانی لاغر که درازی بیش از حدش را جایی در آسمان، تمام میکرد و نمیگذاشت بدن ادامه داشته باشد، شانهها آنقدر لاغر بودند که آدم فکر میکرد باید بدن با وزنهای چیزی سنگین شده باشد و گرنه با یکبار دست گشودن و به هم کوبیدن دستها امکان دارد از زمین بلند شود و پرواز کند. کفشهای سادهاش فقط تنه لاغر او را روی زمین میکشید و در کل هیچ چیزی برای تماشا کردن نداشت. قفل فرمان را برداشتم که حمله کنم به سمتش! قفل فرمان را میکوبیدم روی شیشه جلو! بچهاش را کجا گذاشته؟ آن روز روی صندلی عقب دختر بچهای بود، خلاصهای از خودش، با موهای سیاه و نازک آویزان روی پیشانی. همانقدر ساده که با یک عروسک کوچک در بغل، همانجا روی صندلی عقب نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد. من که شروع کردم به فریاد زدن نگاهم میکرد، بلند بلند که داد زدم و فحشها از دهانم بیرون ریخت، بچه همانطور خیره شروع به جیغ زدن کرد. انگار کم شنوا بود. کمی آرام میگرفت ما با هم جر و بحث میکردیم خیره به حرکت لبها، نگاهمان میکرد. بعد که دریافت میکرد چه چیزی میگوییم بابت دریافتهایش شروع به گریه میکرد! مثلا من میگفتم: میکشمت، خونه خرابت میکنم و پدرت رو در میارم و... بچه بابت تهدیدهای تو خالی من نگران میشد. سرم را پنهان کردم پشت سر دیگران و امیدوار بودم اسم من را نخواند، اسمم ته لیست کلاس بود و میدانستم بالأخره به آن میرسد. میخواستم همه چیز منجمد شود. زمان از حرکت بایستد یا کسی از بیرون صدایش بزند یا تلفنش زنگ بخورد یا یکی از بچههای کلاس چیزی بگوید و... اما هیچکدام نمیشد و استاد به خواندن ادامه میداد، اسم من را یکبار خواند. جواب که نشنید! برای بار دوم بلندتر خواند، بار سوم من ایستاده بودم با دستی که قبل از ایستادن من نصفه و نیمه روی هوا مانده بود مثل پرچم یک کشور شکستخورده دستی که روی سرم خم شده بود که فقط حاضری را از استاد بگیرد اما استاد بیخیال نشد اسم بعدی را نخواند تا من در ادامه دستم بلند بشوم و تمام قد در برابرش بایستم. نمیدانم چقدر از ایستادنم گذشت، به نظرم میرسید سالهاست که ایستادهام. عرق سردی پشت گردنم را تر کرده بود، جلوی اسمم یک علامت گذاشت! اسم بعدی را بعد از هزاران سال خواند و من نشستم، نمیدانستم میتوانم این واحد را حذف کنم یا نه؟!
راننده درجه یک
چند سالی بود که آمده بودم دانشگاه، بچه شهرستان بودم و به خاطر شاگرد اولی آمده بودم تهران، پدر و مادر اجازه نمیداند تا همین پارسال فکر میکردند که من دختر بچه کوچکی هستم که نباید از آنها دور میشدم. گواهینامه رانندگی را همانجا توی شهرستان گرفتم، دختر یکی یکدانه یک خانواده هشت نفری با تک تک برادرهایم میرفتم تمرین رانندگی میکردم، شهرستان خلوت بود با خیابانهای عریض و من مدت زیادی را دور دور میزدم تا اینکه از همه برادرهایم سر شدم، شدم یک راننده درجه یک که تمام فوت و فنها را میدانست. بعد که تهران قبول شدم آمدم اینجا! به هر دری برای کار زدم نشد، کار دانشجویی وجود نداشت، باید مقداری از خرج خودم را در میاوردم، نمیشد همینطور عاطل و باطل میان ساعتهای فراغت خیابانها را متر کنم! مدارکم را برای یک آژانس بردم، اولش قبول نمیکرند که یک زن راننده جوان بشود راننده آژانس، بعد امتحانم کردند و امضاء و قول و تعهد و ضمانت و... که خوب برانم و آهسته برانم و اعصاب داشته باشم و... ماشین نداشتم، آنجا را مادر یکی از همکلاسیهایم معرفی کرده بود، خودش هم آنجا کار میکرد آرتروز انگشتهایش را کج کرده بود و با اینکه هنوز جوان بود تمام هفته را نمیتوانست پشت ماشین بنشیند، درد از روی شانههایش میریخت پایین و چنگ میانداخت تا انگشتها میرسید، هر جا که امانش میبرید یک قرص بالا میانداخت. رانندگی مرا اتفاقی دید و خوشش آمد، نگاهی به دوست من که دخترش بود انداخت و گفت: بعضی چیزها توی خون آدم است! تهران را چرخیدیم و راه و بیراه را نشانم داد. اوقات بیکاری و فراغت مینشستم پشت فرمان، درآمدش بد نبود، مقداری را آژانس برمیداشت و مقداری را صاحب ماشین. تهش هرچه میماند برای من بود. بعد از چند ماه برای آقاجان یک کت گرم خریدم زمستانها بپوشد و برای مادرجان هم یک جفت کفش نو، نوشتم که با پول خودم خریدم که بیشتر ذوق کنند. حتما آقاجان وقتی توی زمستانهای سرد شهرستان کت را میپوشید و گرمش میشد برایم دعا میکرد و مادرجان که پا درد داشت موقع راه رفت به یادم میافتاد که برایش یک جفت کفش نو راحتی طبی خریدم، فروشنده مطمئنم کرد که برای کمر درد و زانو درد خوب است، اگرچه که کار از کار گذشته و زانوهای مادرجان عمل جراحی لازم داشت ولی به هر حال این کفشها میتوانست راه رفتنش را آسانتر کند. حالا بعد از مدتی شده بودم راننده جوان آژانس، با دست فرمانی که زبانزد همه بود و همه از آن تعریف میکردند. مشتریهای خانم تمایل داشتند که من برسانمشان، زنگ میزدند میگفتند فلانی بیاید دنبالمان! آدمهای مختلف با تیپهای مختلف بودند. بعضیها یک پولی جدای از کرایه برای تشکر به خودم میدادند.
امان از چشم زخم
باید میدادم پشت شیشه مرضیهخانم مینوشتند بر چشم بد لعنت، رانندههای دیگر چشم دیدنم را نداشتند! میگفتند: تو که راننده خوبی هستی درس را رها کن بیا توی این کار خانم مهندس بشوی که چه؟ دوباره برمیگردی توی همین آژانس! از حسودی میگفتند، چشمشان برنمیداشت که من به جای کل کل کردن با آنها، کتاب میخواندم. لابلای خطوط کتاب به حرفهایشان و دعواها و فحشهایشان گوش میکردم. محل استراحتمان جدا بود اما صدایشان میآمد. فحشهایشان را نشنیده میگرفتم اما گاهی همان فحشها لابلای خطوط کتاب رژه میرفتند، آژانس چند راننده خانم دیگر هم گرفته بود، اما هیچکس به پای من نمیرسید! آخرش هم چشم خوردم. میخواستم یک ماشین بخرم بروم دیدن آقاجان و مادرجان، با برادرهایم دور دور بزنیم توی شهرستان و کیف کنیم، پولم را جمع میکردم، هر شب میشمردمشان، بعد کتابهایم را میریختم جلوی رویم که بخوانم...
به من گفت: بچه انگار حواسش را پرت کرده، چیزی خواسته یا گریه کرده، هر چقدر بوق زدم چراغ زدم نشنید، داد زدم، حواسش توی شانه خاکی جاده نبود، حواسش تو آینه بود! ماشین را ندیده بود! بچه صدا نداشت با لبها و انگشتهایش حرف میزد. هوا را مثل ماهی از لای لبها عبور میداد و با انگشتها روی هوا شکلک میکشید مادرش میفهمید و همان کارها را برایش تکرار میکرد. میگفت: چیزی نیست از من خواهش میکرد که نگویم او را میکشم، بچه میترسد! هرچه فحش بلد بودم دوباره بر زبان آوردم دست خودم نبود! نگاه کردم گلگیر ماشین امانتی مرضیه خانم، کاملا تو رفته بود، آیینه شکسته بود آویزان روی هوا تلو تلو میخورد، شیشه ترک برداشته بود! سرم به شیشه خورده بود و درد میکرد، نمیدانستم باید چکار کنم؟ قیافه مادر دوستم جلوی چشمم میآمد. باید پول آرزوهایم را برای تعمیر ماشین میدادم. مسافری که پشت ماشین داشتم حالش بد شده بود و زنی داشت آب روی صورتش میریخت، من نگفتم او را میکشم! دستهایم را حلقه کردم دور گردنش و شروع کردم به فشار دادن گلویش! نگفتم او را میکشم داشتم همین کار را میکردم! داشتم او را میکشتم به تلافی کشتن آرزوهایم!