ماه منیر داستانپور
از لابهلای نردههای مقابل سقاخانه دستم را پیش برده و شمع را روی بقایای موم به جا مانده از لشکر شمعهای قبلی استوار میکنم. سوختگان عاشقی که تا آخرین نفس برای معشوق خود جانبازی کرده بودند. نمیدانم چرا همه چیز این روزها مرا یاد خودم میاندازد. یاد سوختن و ساختن و دم نزدن.
سقاخانه قدیمی و زِوار در رفتهای است. درست عین نام فامیلی من، که دیگر نه رنگی از آن مانده و نه لعابی! مثل خانه پدری که دیگر چیزی از آن برجای نمانده بود؛ یا خندههای از سر شوق آقاجان که انگار زیر هزار من خاک دفن شده و هیچ کجای عالم دیگر نمیتوان رد و نشانی از آن یافت. شکل و شمایل این سقاخانه آدم را یاد عینک ته استکانی بیبی در آخرین روزهای من قبل موتش میاندازد. یادش بخیر! چقدر پیرزن را اذیت میکردیم. آخرین بار خودم عینکش را از دم دست برداشتم تا نبیند چه دور و برش میگذرد، بعد رضا را با پالتوی آقاجان فرستادیم بالای سرش که خیال کند طبیب آمده. پیرزن چه عجز و لابهای کرد و چه سفرهای چید از درد و مرضهایش و ما چقدر خندیدیم! که میدانست به ماه نرسیده میرود و خجالتش میماند برای ما!
یاد خانه پدری بخیر! همیشه شلوغ بود. مثل این بازارچه پرتردد که گویی چشمش به هیچ خوابی گرم نمیشود و میل به بیداریِ الی الابد دارد. خانه همیشه پر بود از میهمان و شأن خانم خانه أجل از اینکه دستهایش به سیاه و سفید مطبخ بخورد! آقاجان امر کرده بود به بالانشینی مدام خانم و دستور دادنش به خدمه؛ که مگر کسی جرأت داشت حرف او را نخرد؟! خانه پر شده بود از خدمه حرفبَر و زبانبسته. خانمجان به خدمه خانه میگفت: «آدم»، و من در آن روزگار کودکی از او میپرسیدم: «یعنی اینها آدمند و ما جن و پری، که فقط به اینها میگویید آدم؟» و خانمجان برایم توضیح میداد: «یعنی آدم ما هستند و فرمان برمان.» آن روزها خیال میکردم من و برادرانم همگی شاهزاده پریانیم و خدمه خانه خیلی از ما پایینترند. چه اشتباه مضحکی کرده و خود از آن بیخبر بودم. یکبار شنیدم که مش ابراهیم درشکهچی با صدای بغضدارش میگفت: «ما بارمان زمین افتاده، وگرنه از اول آدم این و آن نبودیم.» آن روز که تفاخر خانمجان را میدیدم، باورم نمیشد روزگار انقدر بچرخد تا دست خیلیها بالا بیاید و دست منِ دردانه او پایین.
یاد حرف آن روز مش ابراهیم میافتم و لبخندی تلختر از زهر به لب میآورم. حالا هم لابد من بارم عین آن روزهای او به زمین افتاده که شدم آدم این و آن.
دوباره نگاهی به دستهایم میاندازم. انگار خستگی را با نخ و سوزن سیاه و سفید روی بند بندش دوختهاند که فریاد هل من ناصر سر داده و از من مدتی آسایش و بیخیالی از کار و بارِ خیاطخانه مادام میخواهد! از صبح علیالطلوع که از خانه بیرون آمدم، تا همین ربع ساعت قبل سوزن به چشمم زدهام. اما با دیدن سقاخانه قدیمی طاقت از کف داده و برای درد و دل به این سقاخانه آمده بودم. این سومین بسته شمعی بود که برای بازگشت کریم نذر میکردم.
از وقتی رفت همه چیز به هم ریخته بود. نمیفهمیدم زندگی نقاب جدید زده یا اصلا از ابتدای خلقت به همین شکل و شمایل منحوس بوده و منِ بیخبر، ندانسته زیبایش میپنداشتم. باز آهی از سر حسرت کشیده و به سوختن شمعی که دیگر به انتها رسیده بود، نگاه میکنم. باورم نمیشود تمام آن روزها و ساعات شیرینتر از عسل همه خیالات و اوهام دخترکی نادان بوده باشند! روزهایی که اسمم یک لحظه بدون پیشوند خانم بر زبان کسی جاری نمیشد! روزهایی که از همه چیز بهترینش برای من بود و بدون هیچ نیازی به درخواست کردن، به خواستهام میرسیدم.
همه چیز از روزی شروع شد که آقاجان رفت و ستون خانه شکست. نه هیچ کدام از برادرها توانستند باری را که او سالها بر دوش حمل کرده بود، از زمین بردارند. نه دیگر خانمجان به روزهای شکوه و جلالش بازگشت. شده بود تصویر محوی از خودش که صبح تا شب مینشست روی ایوان و به طلوع و غروب خورشید خیره میشد. مهربانو که همیشه دم دست مادر بود و به خرده فرمایشاتش میرسید، میگفت خانم نشسته به شمارش روزهایش که دفتر زندگی بی آقاجان بودنش کِی بسته میشود.
زن صاف و ساده و کم عقلی به نظر میآمد، اما با همه سادگیش پر بیراه هم نمیگفت. مادر مرا که سپرد به دست کریم، به ماه نکشیده باربست و رفت به دنبال آقاجان. کریم میگفت شوهرداری را اگر از خانم یادگرفتی جستی، وگرنه خدا به دادت برسد که شوهرت بعد از مرگ، آن دنیا مجبور به تجدید فراش میشود و تو در این دنیا بیهمسر، سرت بیکلاه میماند. میگفت و برای اینکه مرا از حال و هوای غم از دست دادن عزیزانم درآورد قاهقاه میخندید.
آن روزها از کار خانمجان و رضایتش به نکاح منِ عزیزتر از جانش با یک مرد زن مرده با آن همه تفاوت سنی و رتبه اجتماعی سر در نمیآوردم! شاید چون نه سن و سالی داشتم، نه از بازی روزگار چیزی میفهمیدم؛ خیال میکردم او مرا به عقد کریم درآورده که به گفته این و آن به دیدار پدرم برود!
خیلی گذشت تا فهمم شد، مردی که با او زیر یک سقف رفتهام؛ بهترین انتخاب است و آن همه سردی و بیتفاوتی که من صبح تا شب خرجش میکردم، جز بدعاقبتی و تنهایی سود دیگر برایم نخواهد داشت.
چهار سالی از زندگی مشترکمان گذشته و یک دختر شیرینزبان سه ساله جای همه نداشتههایم را پر کرده بود. دیگر کمتر یاد خانه پدری و ناز و نوازشهای مادر میافتادم. صبح تا شبم را گذاشته بودم پای دخترکم، بیآنکه توجهی به کریم و قلب شکستهاش که در تمام آن سالها افسرده شده بود، داشته باشم. حصاری که از غرور برای خودم ساخته بودم، نه تنها روز به روز او را از من دورتر میکرد؛ که سایهای بر مهر پدر و فرزندی او افکنده و مانع از ابراز محبتش به فرزندمان شده بود.
پیش از چهارمین نوروز، در زمستانی سرد، درست زمانی که فهمیده بودم تنها اندکی از مایملک پدری برای من و برادرانم باقی مانده و کفگیر داشتههایمان به ته دیگ خورده، او را از دست دادم. یک روز صبح با نامهای که اول تا آخرش از ده کلمه تجاوز نمیکرد؛ من و دخترم را ترک کرده بود.
اول خیال کردم چون ثروت پدری را از دست دادهام، رهایم کرده و لابد چشم به میراثم داشته! اما وقتی ماه به ماه تمام خرجی من و فرزندش را پرداخت کرد، فهمیدم چند سال مقصد را از بیراهه میجستم که نمییافتم. کمکم با گذشت روزها و نزدیک شدن به اولین سالی که او را در کنار خود نداشتم؛ دیگر نتوانستم پولی را که هر ماه برای رفع و رجوع مخارجمان میپرداخت مصرف کنم. هر چه سیدرحیم بزاز، شریکش ماه به ماه میآورد دم در خانه، یکراست میرفت در صندوقچه قدیمی و همانجا میماند.
برای بار هزارم رفتم سراغ تنها خواهرش که میگفت ماههاست از او بیخبر است. سیدرحیم هم که آب پاکی بر دستم ریخت و گفت هر ماه با واسطه پول را به دست او میرساند، خاطرم جمع شد دیگر تا خودش نخواهد؛ یا خدا مجبور به بازگشتش نکند؛ آمدنی نیست و من با وجود دختر کوچکم نمیتوانم گرد این شهر و آن شهر دنبالش رفته و پیدایش کنم.
باید برای خرج و مخارج خود و فرزندم، کاری میکردم. پس یاد مهربانو و دستدوخت نمونهاش که حسابی در آن سالهای خانه پدری از او آموخته بودم، افتاده و برای کار در خیاطی مادام استخدام شدم. پیرزن سپیدموی ارمنی خیلی از کارم راضی بود. مشتریهایش همگی از اعیان بودند و اغلب اسم و رسمشان را شنیده بودم. برخی هم به محض دیدن من با چشم تر به بخت سیاه و برادران بیخردم نفرین میفرستادند که چگونه خواهر یکی یک دانهشان را به این روز گرفتار کرده بودند. اما من خودم میدانستم برای پایین آمدن از کوه غرور ساخته خودم، دست به کار و تلاش زده بودم.
اشکی که روی گونهام میغلتد را پاک کرده و از مقابل سقاخانه کنار میروم. باید راهم را به سمت خیاطخانه مادام کج کنم که الان است یا مادام از کوره در برود یا دخترکم بیتاب نبود مادرش شود! قامتی درشت و مردانه که مقابلم ایستاده و راهم را سد کرده وحشت زدهام میکند. عادت ندارم به چهره مردان کوچه و بازار نگاه کنم اما حسی آشنا چشمانم را به سمت صورت سبزه مرد میکشاند. لبخند مهربانی که از پشت دیدگان ترم پیداست، گرمای آغوش پدر و دست نوازشگر مادر را به یادم میآورد. شمعها کار خودشان را کرده و نیازم را به گوش بابالحوائج رسانده اند.