م.سراییفر
قسمت چهارم
داستان ما به اینجا رسید که بالأخره لیلا کارش را در نقش یک مترجم چهارزبانه در شرکت شروع کرد... با اینکه استرس فراوانی داشت و چندجایی این استرس و دستپاچگی در رفتارش هم بروز کرد و همه حاضرین جلسه متوجه آن شدند اما اوضاع به خوبی پیش رفت و درهای پیشرفت زودتر از آنچه فکر میکرد به رویش گشوده شد...
سر نماز بودم که آنا آمد توی اتاق. نفس نفس میزد. پله بالا رفتن برایش عذاب بود. سر نماز نگران شدم برای چه آمده بالا. اصلا چون خودشان نمیتوانستند از اتاق بالاخانه استفاده کنند دادنش به ما. مادر همانجا گوشه اتاق روی بسته رختخوابها نشست. صدای خس خس سینهاش میآمد. نمازم که تمام شد گفت:
ـ لیلا، مادر یه کم سعی کن زودتر بیای از سر کار. این دختر نیاز به مونس داره. از ما پیرپاتالها که مونس در نمیاد براش. دختر به مادرش نیاز داره.
ـ آناجان، چیکار کنم. تا بیام برسم شده 7. سه کورس اتوبوس عوض میکنم .
ـ یه کار دیگه پیدا کن کمتر باشه کارش. مگه چقدر پول لازم داری مادر؟
ـ خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه مادر. نمیشه که مزاحم شما باشیم. باید یه جایی برای خودمون اجاره کنم.
ـ این چه حرفیه. مگه دیگه ما تو دنیا کیو داریم. دلخوشی ما شمایید. اونم شما میخواید ازمون بگیرید؟
گریهاش گرفت. با پر روسری بینیاش را پاک کرد:
ـ ما اگه مهدیه رو نبینیم دق میکنیم. بچه خودمونه. ولی باید با مادرش تنها باشه نه با من پیرزن.
ـ چی شده مادر؟ نگران شدم. چی شده؟
ـ نگران نشو مادرجون. فقط این دخترای فرضعلی یه تختهشون کمه. باباشون آدم درست حسابی نیست خودت میدونی که.
ـ فرضعلی کیه؟
ـ همین کفتربازه که مرغ و خروس معامله میکنه. مرتیکه 50 سالشه چشش دنبال زنهای مردمه.
ـ مادر نگران شدم. مگه مهدیه چیکار میکنه. به خدا اگه پاشو کج بذاره قلم پاشو خرد میکنم. حتی مدرسه هم نمیذارم بره. این همه دارم جون میکَنم...
ـ اهه... چرا شلوغش میکنی؟ خواستم یه کم بیشتر به بچه برسی. بد میگم؟ یه کم براش وقت بذار. ما که نه جون گشت و گذار نداریم نه دل و دماغشو. تو باهاش دوست باش. رفیق باش. که نره سراغ غریبه. با هم برید خرید. با هم بیایید مسجد. با هم برید پارک. نمیخوام دل نگرونت کنم که مادر. من خودم حواسم بهش هست. فقط تو هم حواست باشه.
مهدیه آمد تو. نگاهش به صورت من افتاد: چی شده مامان؟ چرا قیافت اینطوریه؟
ـ چطوریه؟ داشتم با مادر درد و دل میکردم.
آنا به زحمت از روی بسته رختخوابها بلند شد. سر مهدیه را بین دو دستش گرفت و صورت و پیشانیاش را بوسید:
ـ الهی من قربون قد و بالات بشم مادر. خدا یه عمری به من بده عروسی تو ببینم ایشالله.
مهدیه لبخند زد و کف دست آنا را بوسید.
آنا همینطور که از در میرفت بیرون رو به مهدیه گفت:
ـ ایشالله مهدیه جان فردا جشن نیمه شعبانه. بیایید مسجد خیلی خبراست. دخترای آسیهخانوم هم هستند. تنها نیستی. من برم دیگه مادر.
از یک طرف نگران مهدیه بودم از یک طرف احساس کردم آنا میخواهد ما را دنبال خودش بکشاند مسجد که اصلا حوصلهاش را نداشتم. آخه این زنها همه دلخوشیشان به این است که دختر و نوه و عروسشان را به هم نشان دهند و قند توی دلشان آب شود.
مهدیه همش 16 سالش بود. آرام و سر به زیر بودنش، مطیع و خوشاخلاق بودنش به باباش رفته بود. مهربان و ساده بود. سر هر چیز کوچکی با من مشورت میکرد. انگار خودش هم حواسش به سادگیش بود و نگران که مبادا کسی از سادگیش سوءاستفاده کند. برای همین همه اتفاقات توی مدرسه را برایم تعریف میکرد و کلی با هم میخندیدیم. فقط این روزها زیاد وقت نمیکردم باهاش صحبت کنم. سرم داشت شلوغ میشد. شبها باید لغات و اصطلاحات روز روسی و انگلیسی را مرور میکردم و با خودم تمرین میکردم.
فردا باید یک سر میرفتم مدرسه. خانم صابری معمولا هر اتفاق کوچکی را بهم میگفت. حتی آن یکبار که بچهها همه با هم رفته بودند لب پنجره و پریده بودند روی میز معلم و دست و پایشان کبود و داغان شده بود و یکیشان لبش پاره شده بود، با اینکه مهدیه فقط تماشا کرده بود باز هم خانم صابری توی لیست بچههای بیانضباط نوشته بود اسمش را. آن روزها همیشه برای سلامتی مهدیه و امیر روزی 200 صلوات میفرستادم. بعدها که مریضی امیر بدتر شد صلواتها را 100 تا 100 تا بیشتر کردم تا جایی که روزی 1400 صلوات میفرستادم. از روزی که امیر از بین ما رفت دیگر صلوات نفرستادم. احساس کردم یا سر کارم یا خدا به دعاها و خو استههایم اهمیتی نمیدهد. بعد از فوت پدر و مادر و تنها برادرم خیلی وقتها بلند بلند با خدا حرف میزدم.
مهدیه داشت کیف مدرسهاش را آماده میکرد. این روزها خیلی لاغر و ضعیف شده بود. صورتش زیاد جوش میزد. خانم صابری میگفت مال سن بلوغش است. ساکت بود معمولا. ولی این روزها گوشهگیرتر شده بود و مدام توی آینه جوشهای صورتش را دستکاری میکرد و فرداش با یک تکه چسب زخم جای جوش (بقول خودش) لعنتی را میپوشاند. هر چه بهش میگفتم کاری به جوشها نداشته باشد، به خرجش نمیرفت. انگار باهاشان تفریح میکرد. یک دفعه برگشت طرفم، یک وری مثل پری دریایی نشسته بود: مامان، نمیشه بریم یه خونه دیگه. که خودمون دو تا باشیم فقط؟
کاملا حسش را درک میکردم. ما متعلق به آن خانه نبودیم هرچند زیاد رفت و آمد کرده بودیم و حتی بعضی شبها توی همین خانه توی اتاق پایین خوابیده بودیم. آن روزها فکرش را هم نمیکردیم برای همیشه ساکن آن خانه و اتاق بالایی شویم.
ـ میریم مامان جان. یه روز میریم خونه خودمون. بذار یه کم اوضامون بهتر شه. منم کارم داره بهتر میشه. دارم جا میفتم. اگه یه کم تحمل کنی حتما همینطور میشه که میخوای. حالا مگه چی شده؟
مهدیه خودش را سُر داد طرفم و طوری نشست روبرویم که راحت میتوانستم بغلش کنم. به سینهام چسباندمش. سرش بوی شامپوی زرد ارزان قیمتی را میداد که چند روز پیش گرفتم. هنوز سرش شوره داشت. صدایش آرام بود تا کسی جز من نشنود:
ـ پدر همش گیر میده به من. همش میگه موهات بیرونه، همش به لباسام ایراد میگیره. نمیذاره آهنگ گوش بدم. آنا همش تعریف میکنه از دخترای دیگه. انتظار داره شوهر کنم برم سر خونه زندگیم.
از شنیدن این حرفش خندهام گرفت: آخه شوهر تو رو میخواد چیکار مامان جان؟ تو عروسک خودمی.
ـ آنا همش روضه راه میندازه توی خونه میگه سیاه بپوشم پذیرایی کنم از مردم. میگه دختر رو توی این مراسم میبینن و میپسندن.
خیلی با نمک همه چیز را میگفت. از پنهان کاری هیچی نمیدانست:
ـ خب راست میگه آنا. دختر باید از هر انگشتش یه هنر بباره.
ـ مامان، مسخره نکن. الان هیچکس به فکر شوهر نیست. اصلا شوهر چیه مگه؟ بعدشم که بمیره آدم تنها میشه.
ـ کی گفته باید بمیره.
ـ خدا میگه.
ـ هر کسی یه مهلتی داره. اینا همش از پیش تعیین شده است.
ـ یعنی خدا میدونست ما اینجوری میشیم و بازم بابامو ازمون گرفت؟
بغض کرد. سعی کردم جلوی گریهام را بگیرم. موهای نرم و نازک بلندش را نوازش کردم و سرش را بوسیدم:
ـ تقدیر این بود. نمیشه به کار خدا ایراد گرفت.
هرگز به حرفی که میزدم ایمان نداشتم. اما اگر اینها را نمیگفتم نمیتوانستم آرام کنم دخترکم را. دو تایی با هم تنها شده بودیم. دیگر امیر پیش ما نبود که از آن حرفهای قشنگ امیدوارکننده بزند. حتی تا آخرین لحظه با آن وضعیت نحیف و صورتی که عضلات یک طرفش بیشکل شده بود کلمات نامفهومش فرقی با کلمات روزهای قبل نداشت. طرز فکرش همان بود که بود. مثل یک سرباز تسلیمناپذیر و وظیفهشناس. بارها دلم خواست بگویم:
ـ اینقدر خودتو دلخوش به معجزه و سرنوشت و این بحثها نکن، بیچاره. این همه خودتو لوس کردی برای خدا. اینقدر دلخوش بودی به کمکش. اینقدر هوای دیگران رو داشتی. حالا که خودت نیاز داری حتی صداتو نمیشنوه. صدای منم نمیشنوه. هر چی دعا میکنم و زاری میکنم دود میشه میره هوا.
این حرفها را جرأت نداشتم جلوش بگویم. قهر میکرد. یکبار گفتم:
ـ یکی از ما دو نفر یک کاری کردیم که خدا داره مجازاتمون میکنه. وگرنه چرا همه توی بازار آزاد رشد میکنن ولی ما پسرفت میکنیم؟ چرا تن سالم را خدا ازمون گرفته؟ چرا هر چی دعا میکنم انگار نه انگار. برای سلامتی مادرم دعا کردم، خدا هر دو رو با هم ازم گرفت. یعنی هر چی به درگاهش شیون و زاری میکنم با پسگردنی جوابمو میده...
ـ لیلا این حرفا از تو بعیده. مگه خدا استغفرالله بنده ماست که هر چی میگیم اطاعت کنه؟ خود ما چقدر بندگی کردیم براش؟
ـ دیگه چکار باید کنیم که نکردیم. یه دعا، فقط یه دعای منو برآورده کنه تا بدونم اون بالا داره نگامون میکنه.
ـ داری کفر میگی لیلا. خوشم نمیاد از این حرفها. هر کسی تقدیری داره. پاشو یه چایی درست کن بیزحمت.
ـ راحتترین کار اینه که هر بلایی سرمون میاد بندازیم گردن تقدیر و قسمت و از این حرفهای گولزنک. حداقل دلمونو خوش نکنیم.
آخرین سفارشش به من «نماز» بود. برای همین با تمام دلخوریهایم از خدا نمازم را ترک نمیکردم. میخواندم ولی دیگر از آن نیایشها و آن دعاها و تسبیحات خبری نبود. خودم هم میدانستم اینها که میخوانم راه به جایی نمیبرد. فقط به وصیت امیر عمل کرده بودم. واقعا میخواستم ببینم خدا چکار میخواهد با من بکند. فعلا که تا اینجا همه چیز خیلی هم خوب پیش رفته بود. توی این اوضاع بلبشو که جایی و سرمایهای نداشتند خیلیها برای کسب درآمد، کاری داشتم و توی کارم داشتم پیشرفت میکردم. منت کسی را نکشیدم و ازین اداره به آن اداره نرفتم. کارم خوب و باکلاس بود و سر کار بهم احترام میگذاشتند. تمام این اتفاقات وقتی افتاد که دیگر بیخیال امداد غیبی و دست تقدیر شدم. اگر کارم غلط بود چرا خدا مجازاتم نمیکرد.
***
گفته بود 8 صبح توی غرفه باشم. یکی دو نفر دیگر هم غرفه را ساعت 8 راه انداخته بودند. ژاپنیها یک فنجان جنسینگ برایم آورده بودند ومؤدبانه خواسته بودند فکس فارسی چند خطیشان را به انگلیسی بنویسم.
اولین نفر توی غرفه بودم. نگران بودم مشتری بیاید اول صبح و من نتوانم درست جوابش را بدهم. هنوز از سیاستهایی که ازش میگفت هنوز چیزی نمیدانستم. تازه کار بودن حسابی ترسویم کرده بود. از شانس خوب من سر و کله آقای شوقی همان اول صبح پیدا شد. خیالم راحت شد.
ادکلن تندی زده بود. یک کت قهوهای جیر تنش بود که فکر آدم پیش سر آستینهایش میماند که پارچه به آن محکمی با چه سوزنی دستدوز شده است. پلاستیکی روی میز شیشهای وسط غرفه گذاشت که داخلش نان و پنیر و اینجور چیزها بود. بعد از سلام علیک رفت سراغ کتری برقی. پرسید:
ـ صبونه خوردی؟
ـ بله. شما بفرمایید. ممنون.
ـ حالا یه لقمه هم بزن. به ظاهرت نمیاد صبونه خورده باشی. سرحال نیستی.
باز شروع کرده بود به حرفهای خارج از محدوده زدن. به نظرم منتظر یک لبخند یا شوخی سرزبانی از طرف من بود تا باز هم ادامه دهد :
ـ بیا، مربای هویج گرفتم با کره و پنیر. بیا یه لقمه بزن. من عادت ندارم تنها صبونه بخورم.
جای دیگری نبود برای نشستن جز صندلی نزدیک میز وسط.
دوباره شروع کرد به حرف زدن اینبار راجع به زنش که بدون اطلاع او بلیط ارمنستان گرفته بود و ساعت 4 صبح راهی فرودگاه شده بود. سعی داشت نظر مرا راجع به این موضوع بداند:
ـ این موضوع فقط به خودتون مربوطه. یه موضوع شخصیه.
ـ میخوام ببینم خانمها در این مواقع چطوری فکر میکنن که چنین جسارتی از خودشون نشون میدن؟ بگو... خودم میخوام نظرتو بگی. این کار درسته؟... بگو. میخوام بشنوم.
ـ خب لابد داره تلافی درمیاره. زنها خیلی به زندگیشون وفادارند.
ـ یعنی من بیوفایی کردم؟ بزن یه لقمه.
ـ گفتم که اصلا به من ربطی نداره.
ـ بخور میگم.
ـ ممنون میل ندارم.
ـ الان یعنی همسر من اشتباه بزرگی کرده دلیلش اینه که من قبلا کوتاهی کردم در حقش؟
ـ من کسی نیستم که در این مورد نظر بدم. مردها بیشترشون خودخواه و جاه طلب هستند بلا نسبت شما.
ـ نه الان شما داری به نمایندگی از طرف زنها حرف میزنی. یعنی من آدم پایبند به اصول اخلاقی نیستم؟ خودخواه و جاه طلب هستم؟
ـ من فقط میدونم خانم اگه از جانب همسرش 50% توجه ببینه، 120% براش میمیره.
ـ خوش به حال همسر خدا بیامرزتون. چه زن قانع و قدرشناسی. آفرین. برعکسش هم صادقه. مرد اگه از جانب زنش بیتوجهی ببینه 100% پایبند به قول و قرارهاشون نمیشه. و به نظرم هر دوشون حق دارن.
ـ حق ندارن البته. هر دو با هم اشتباه میکنن.
نگاه به ساعت کردم :
ـ آقای مهندس ساعت از 8 و نیم گذشته. قرارمون غرفه ترکیه بود.
لقمه را توی دهانش فرو کرد و همینطور که وسایل صبحانه را از روی میز جمع میکرد گفت: بریم، بریم. آخرش هم نخوردی.
بیرون غرفه منتظر ایستادم. گفت: چند لحظه صبر کن.
اشاره به ساعت کردم: آقای مهندس دیره. الان منتظرن.
یک جعبه کوچک از توی کیفش درآورد. شبیه هدیه بود. یک جعبه کم ارتفاع طلایی با روبان سفید و چند گل خشک صورتی وسط پاپیون.
ـ تولدت مبارک.
از دیدن هدیه خشکم زد. یک کاسه آب یخ روی سرم ریختند انگار. از کجا میدانست تولدم را؟ دختر خودم هم یادش نبود.
ـ چرا رنگت پریده. یه هدیه ناقابله. بازش کن.
ـ این چه کاری بود آقای شوقی. اصلا مناسبت نداره که شما برای من هدیه بخرید.
با بیخیالی خندید:
ـ تولد، خودش مناسبته دیگه... بگیرش.
ـ نمیتونم قبول کنم. فقط خانواده درجه اول میتونن هدیه بدن.
-ـ دوستان چی؟ همکارا چی؟ بگیر دیگه وگرنه میارم توی غرفه ترکیه جلوی همه میدم بهت. تا تماشاچی هم داشته باشیم. (خندید) تعارف نکن بگیر.
ـ آخه درست نیست. من... شما یعنی... اگه کسی ببینه چه فکری میکنه؟
ـ اولا اینجا کسی تو رو نمیشناسه حداقل. بعدشم کادوی تولد که از واجباته. زیاد به مردم توجه نکن. هر کاری کنی اونا یه چی میگن. مهم هدیه تولده (با لحن لوس و بچگانهای گفت که چندشم شد) راستش تو خیلی آدم خوششانسی هستی که خوردی به پست من. اگه زرنگ باشی کمکت میکنم یهو خیلی پیشرفت کنی. اون بالا بالاها (دو تا سوت پشت سر هم زد که یعنی خیلی بالاها )
هدیه را گرفتم و گذاشتمش توی کیفم. یک دلم سرزنشم میکرد که چرا گرفتم. یک دلم میگفت بازش کن ببینیم چیه؟
ـ بابا یه تشکری، یه ذوقی چیزی...
ـ دست شما در نکنه. ممنون.
آن روز منهای هدیه تولد غیرقابل انتظاری که گرفتم، روز بسیار خاصی بود برای من. مترجم 4 تا از غرفهها آن روز نیامده بودند. چون شرکت مربوطهشان روز آخر را تق و لق دانسته بود و انتظار آن همه مشتری را در یک روز آن هم روز آخر نمایشگاه که اغلب غرفهها بساطشان را جمع کرده بودند یا با چمدانهای بزرگ آمده بودند تا وسایلشان را ببرند، نداشتند. چند ایرانی پولدار آمده بودند برای خرید دستگاههای مجهز نساجی و گونیبافی ودستگاه تولید قزن. قرار شد در ازای هر نیم ساعت ترجمه و تنظیم قرارداد خرید دستگاه مبلغ 100 تومان حقالزحمه دریافت کنم. آقای شوقی انگلیسی را دست و پا شکسته و با لهجه ناجور صحبت میکرد با این حال تقریبا با همه خارجیهای توی نمایشگاه ارتباط برقرار میکرد بخصوص با کسانی که لهجهشان از خودش هم داغانتر بود.
همان یک روز یک ملیون درآمد داشتم. باورم نمیشد و از خوشحالی خندههای الکی سراغم میآمد. نمیدانستم چطور این خبر را توی دلم نگه دارم و به مهدیه نگویم. اگر اینجوری پیش میرفت تا دو ماه دیگر میتوانستم برای خودمان یک آپارتمان اجاره کنم. هدیه آقای شوقی 500 هزارتومان کارت هدیه بود و 100 هزار تومان بن خرید کالا.
بیآرتی شلوغ بود. دیرم شده بود. همه با فشار و هُل دادن و به این و آن تشر زدن، سعی داشتند سوار شوند تا حداقل چند دقیقه زودتر برسند خانههایشان. به قدری حالم خوب بود که سر و صداها اذیتم نمیکرد. حتی متوجه نشدم آن چند نفر کنار راننده برای چی دعوایشان شد و وسط راه پیاده شدند تا با خیال راحت همدیگر را بزنند.
از جلوی مسجد که رد شدیم صدای قرآن آمد. نزدیک اذان بود. هر چه از عقاید قبلیام دورتر میشدم، شانس بیشتر بهم رو میآورد. کجا بود این خدا؟ چرا جلویم را نمیگرفت. داشتم بهش بیتوجهی میکردم. از همه دعاها و گریهها و امیدهایی که بهش بسته بودم پشیمان بودم. چرا چیزی بهم نمیگفت. چرا وقتی آن هدیه را از آقای شوقی گرفتم چیزی بهم نگفت. چرا هیچ اتفاق ناجوری نیفتاد برایم؟ امروز که توی جلسه چینیها ساعت را نگاه کردم و یادم افتاد نمازم را نخواندهام و توی دلم گفتم بعدا قضا میخوانم، چرا استخوان ماهی توی گلویم گیر نکرد مثلا. تازه، دستمزدم دو برابر غرفههای دیگر هم شد. اصلا خود همین فکرها مگر به قول امیر کفر نبود؟ چرا چیزی نمیگفت پس؟ شاید برای جبران روزهای سختی که کشیده بودم و پسگردنی خورده بودم از خدا. شاید میخواست یک حالی به این بنده کتک خورش بدهد. پس یعنی خودش این شرایط را برایم درست کرده بود. خودش کاری کرد توی شرکت استخدام شوم. خودش مرا با آقای شوقی آشنا کرد. ولی کار خدا نبوده. کار خودم بود. وگرنه الان باید با چادر توی خانه مینشستم و قالی میبافتم، همان چیزی که پدر امیر میخواست.