حسنی احمدی
ابنمسعود وارد اتاق شد، نگاهی در اتاق ساده و محقر چرخاند، رسول مهربانم در گوشهای خوابیده بود، ابنمسعود دلش نیامد که باعث بیداری محمد شود پس به گوشهای رفت و آرام نشست و مشغول تماشای چهره زیبای حبیبم محمد شد. همانطور که محمد را مینگریست چشمانش به حصیری سفت افتاد که محمد بر روی آن خوابیده بود. در همین لحظات محمد چشمانش را گشود آرام از جایش بلند شد و نشست. سلامی به ابنمسعود کرد، ابنمسعود همانطور که به چهره مهربان محمد مینگریست متوجه اثر چوبهای خشک و زبر حصیر بر روی بدن و صورت محمد شد. کمی در جایش جابجا شد و گفت: ای رسول خدا اگر صلاح میدانید برای اتاق شما وسایل آسایش و راحتی بیشتری را تهیه کنیم.
محمد لبخندی زد از جا برخاست کنار ابنمسعود نشست، دست بر روی دست ابنمسعود گذاشت و گفت: ابنمسعود! وسایل آسایش این دنیا برایم مهم نیست، زیرا من همانند مسافری هستم که پس از استراحت اندک در سایه درختی به سوی مقصد حرکت کند، اینجا خانه اصلی من نیست که در آبادی آن بکوشم. ابنمسعود در ذهنش کلام محمد را تکرار میکرد، این خانه اصلی من نیست، هنوز در افکارش غرق بود که محمد دست بر شانه او گذاشت و گفت برخیز ابنمسعود باید به مسجد برویم چیزی به وقت نماز نمانده است باید مهیا شد.