م.سراییفر
قسمت سوم
در قسمت قبل خواندیم که آقای شوقی طی تماسی به لیلا خبر داد که منشی قبلی شرکت تسویه کرده و او باید خیلی زود کار خود را در شرکت آغاز کند، آن هم با کار مترجمی نه منشی گری...او حسابی از این خبر هیجان زده است ونمی داند که می تواند از پس این کار بربیاد و به زندگی خودش و دخترش سر و سامانی بدهد یا نه؟!
وارد اتاق شدم. میز نسبتا درازی درست روبرویم بود وسط اتاق. همه صورتها طرف من چرخیده بود. چهرههایی غریبه و حتی خارجی. آقای شوقی با نیمخیز شدن و اشاره دست به سمت صندلی خالی بین او و یک خانم چشم بادامی صورت گرد، خوشامد گفت و دعوتم کرد تا بنشینم. دست و پایم به شدت میلرزید. شاید رنگم هم پریده بود. نمیدانستم چه باید بگویم. همه چیز یادم رفته بود. حاضرین دور میز خیلی عادی و ریلکس بودند و من بیشتر احساس غریبگی میکردم. آقای شوقی مابین صحبتهای دست و پا شکسته و ناقص انگلیسیاش که مرا به عنوان مترجم چهار زبانه معرفی کرد به بقیه، خیلی ماهرانه آرام گفت: خیلی کوتاه خودتونو معرفی کنید و کاملا عادی باشید.
ـ انگلیسی بگم؟
ـ بله. البته شما به هر زبان که بخواید میتونید ولی همه باید متوجه بشن.
دو نفر چینی را از چشمها و صورت صاف و یک دستشان و دو روسی را از چشمهای پف کرده و هیکل درشت و غبغب و صورت ملتهبشان و هندی را از صورت قهوهای و لبهای کمرنگ برجسته و کلاه مخصوصش کاملا میشد شناخت. بعدا فهمیدم، سه نفر دیگر یک ترکیهای و دو ایتالیایی هستند. روسها از انگلیسی هیچی نمیدانستند برای همین هر چه به انگلیسی میگفتم به روسی هم میگفتم. واسطه زبان بودن خیالم را تا حدودی راحت کرد و از اینکه کانون توجه همگان هستم تا مفاهیمشان را به هم انتقال دهم، حس خوبی بهم دست داد. همان وضعیتی را داشتم که امیر دوست داشت.
مدیرعامل شرکت تقریبا کارها را دست آقای شوقی سپرده بود و فقط تأیید یا رد میکرد پیشنهادات دیگران را. جلسه مربوط به تجهیز و تزیین غرفههای نمایشگاهی در زمینه منسوجات بود در نمایشگاه بینالمللی تهران.
***
از وقتی رفته بودم سر کار، مهدیه با دو نفر از دوستانش میرفت مدرسه. بچههای این محله از نظر رفتار و آداب زیاد تعریفی نداشتند. اما نمیشد کاری کرد. وقتی زندگی آدم ویران شود باید پی خیلی چیزها را به تن بمالد. بارها و بارها توی صف نانوایی یا صف اتوبوس و توی ایستگاه مترو دعواهایی دیدم که از کلمات نامناسب به راحتی استفاده میشد. رعایت حال خانمها را نمیکردند، انگار فقط باید حس خشونتشان تخلیه میشد حالا به هر قیمتی شده. و جالب اینجاست که توی دعواها همیشه صدای جیغ و داد زن هم بود. امیر اگر عمرش به دنیا بود، ماه بعد موعد وام مسکنمان بود. قرار بود سمت دریاچه چیتگر یکی از واحدهای آقا سینا را بخریم. تمام نذر و نیازها و تمام التماسهایم به درگاه خدا، همه صلواتهایم همهاش دود رفت هوا. هیچ کدامشان به کارم نیامد. آن از امیر بینوا که کلی زجر کشید و آخرش ناکام رفت، آن از سرمایه و جنسها، آن از شریک نامردش، این هم از آوارگی خودم و مهدیه و خراب شدنمان روی سر پدر و مادر امیر.
خوب کردم که موقع رفتن توی اتاق جلسه صلوات نفرستادم. اصلا احساس کردم برای خدا یک بنده زیادیام. اگر ارزشی برایش داشتم حداقل یکی از خواستههایم را برآورده میکرد. هر چه دست و پا میزدم و هر چه دعا و نیایش میگفتم فردایش یک اتفاق بدتر برایم میافتاد. اصلا انگار خدا فراموشم کرده بود یا شاید خستهاش کرده بودم. شاید بندههایی واجبتر و محبوبتر از من داشت. اینها که میگویند: «خدا در قلبهای شکسته است» یک مشت دروغ است برای غمگین و بدبخت نگه داشتن آدمها.
من که اولین بار بدون صلوات کارم به خوبی پیش رفت. مدیرعامل و آقای شوقی خیلی از کارم راضی بودند. حتی مدیرعامل گفت دو تا حقوق برایم در نظر میگیرد، یکی حقوق ثابت منشیگری. و یک حقوق ساعتی برای کار ترجمه، ساعتی 100 تومان. به قدری خوشحال و هیجانزده بودم که همه فهمیدند. از ذوق خودکارم روی زمین افتاد، وقتی خواستم برش دارم وسایل توی کیفم هم بیرون ریخت. مهمانهای خارجی نگاهم نکردند. استرسم را حس کرده بودند انگار. دوباره از حضور مدیرعامل و آقای شوقی خواستم مرخص شوم که کتفم خورد به در و کیفم باز از روی شانهام افتاد. این بار آقای شوقی نگاه تندی کرد. زود از اتاق زدم بیرون.
وقتی رسیدم خانه مهدیه تازه از راه رسیده بود:
ـ شیرینی چیه مامان؟
ـ حدس بزن
ـ جنسای بابا پیدا شده؟
ـ نه
ـ تولد آنا؟... یا آقاجون؟
» نه
ـ بگو دیگه... جایی ثبتنام کردی؟
ـ ثبت نام نه. استخدام.
مهدیه چشمهاش 4 تا شد و با خوشحالی خودش را توی بغلم انداخت:
ـ واقعا ؟ یعنی میتونی برام گوشی بخری؟
آنا از پنجره نگاه به حیاط انداخت: خوش خبر باشی... لیلا، مادر شیرینی چیه؟
ـ مادرجون استخدام شدم
ـ به سلامتی انشاءالله... خدایا شکرت. خدا صد هزار مرتبه شکرت. حالا بیایید تو تعریف کن ببینم چه کاری هست .
پدر از شنیدن خبر استخدام، تو خودش رفت. نه تبریک گفت نه چیزی پرسید. فقط دم غروب موقع رفتن به مسجد شنیدم دم در به مادر گفت:
ـ بهش بگو تو محیط مردونه کار نکنه. خوبیت نداره.
من و مهدیه توی اتاق پایین بودیم. داشتم روبالشی آنا را میدوختم. مادر آرام گفت :
ـ لیلا خودش عاقله. حواسش هست. حالا بذار یه مدت کار کنه. شاید خودش دوست نداشت اصلا.
ـ برای من افت داره. مردم میگن نتونست خرج زن و بچه پسرشو بده. بهش بگو بمونه خونه. من هر چی دارم میریزم به حسابش.
ـ حاجی، اونم جوونه. غرور داره. دلش نازکه. نمیتونم اینو بهش بگم. اگه بهش گیر بدیم میذارن از اینجا میرن. کاریش نداشته باش.
پدر غرغرکنان راهش را کشید و رفت.
آنا پدر را که راه انداخت برگشت توی اتاق. چیزی درباره نارضایتی پدر نگفت. فقط انگشترش را از دستش درآورد و طرفم گرفت: لیلا اینو بگیر مادر.
ـ این چیه مادر؟
ـ حالا بگیر تو.
گرفتم. آنا نشست پشت مهدیه که موهای بلندش را شانه کرده بود. شروع کرد به بافتن موهای مهدیه:
ـ این کادوی سر کار رفتنت.
ـ ای بابا... سر کار رفتن مگه کادو داره. نمیتونم قبول کنم آناجان. بگیریدش. یادگاری مادرتونه .
مادر وقتی دست لای موهای مهدیه میکرد وآن را دسته دسته از زیر و روی هم رد میکرد قند توی دلش آب میشد:
ـ یه روز هم تو همین انگشتر رو میدی به مهدیه. این نشان عفت و وفاداریمونه. برای من همیشه خیر و برکت داشته. زیارت مکه و 14 معصوم رفته این انگشتر. بخت خیلی از دخترها رو باز کرده. گره از کار چند نفر باز کرده. خلاصه اینکه خیلی پر برکت و خوش یمنه. گمش نکنی فقط.
مهدیه همینطور که سرش را پایین گرفته بود تا مادر بتواند موهایش را تا آخر ببافد با صدای آرام گفت: کاشکی اندازه انگشت بابامم بود. براش برکت میآورد.
همه سکوت کردیم. مادر اشکش را با آستینش پاک کرد.
***
یک روز خیلی معمولی و سرد بود. از آن روزهایی که سرمای پاییز یک لحظه لرز به جانت میاندازد. ده دقیقه بود توی ایستگاه هفتم منتظر بودم. هر کسی یک کتی، بالاپوشی، نیم تنهای چیزی تنش بود. داشتم کم کم میلرزیدم. به زودی نوک بینیام قرمز میشد. کت پارسالیام برایم حسابی گشاد شده بود. توی همین یک سال ده کیلو وزن کم کرده بودم. لباسهایم همه توی تنم لق میزد. اولین حقوقم به اضافه عیدیهای خودم و مهدیه را دادم برای مهدیه گوشی گرفتم. الان دیگر همه خبرهای مدرسه و سؤالات و آزمونها آنلاین بود. تنها تشویقکنندهام مهدیه بود. برای حقوق ماه بعد برنامهریزی کرده بود، وقتی پدربزرگش از کار کردنم گلهمند میشد از من دفاع میکرد، توی خانه هوایم را داشت و میگفت بیشتر استراحت کنم. پدر دیشب گیر به محل کارم داده بود:
ـ شرکت کجا هست حالا؟
ـ سمت اقدسیه.
ـ کجای اقدسیه؟
ـ یه روز میبرمتون ببینید.
ـ به چه دردم میخوره. میخوام بدونم کجاست؟
ـ آدرسشو که دقیق نمیدونم. ولی سر راسته.
ـ بنویس برام.
مادر از آن طرف ترش کرد که: میخوای چکار؟ مگه میخوای نامه بفرستی؟ آدرس میخوای چکار تو؟
ـ نباید بدونم عروسم کجا کار میکنه؟
ـ تو آخه ماشین داری بری؟ یا چشم داری کاغذ بخونی؟ یه روز خودش میبرتت.
گوشیم زنگ خورد. آقای شوقی بود:
ـ کارت ورود به نمایشگاه که نداری تو.
ـ خیر. به من کارت ندادید.
ـ خب اینطوری رات نمیدن. کارتت دست منه. یه جا باید وایسی با هم بریم داخل نمایشگاه. ایستگاه پل مدیریت پیاده شو. وایسا تا من برسم.
ـ میتونم دم در نمایشگاه منتظرتون بشم.
ـ ایستگاه نمایشگاه نمیتونم بیام من. باید از پارکینگ وارد شم. همین کاری که من میگم بکن.
نمیدانم چرا مثل احمقها حرف میزدم باهاش. نمیدانستم وقتی به من «تو» میگوید چطوری باید باهاش حرف بزنم که خودش را جمع و جور کند. از طرفی نگران بودم اگر بیادبی کنم کارم را ازم بگیرد. البته مدیرعامل شرکت به شدت به کارم علاقمند بود و به همین زودی 200 تومن روی حقوقم اضافه کرده بود که توصیه و حمایت آقای شوقی بیتأثیر نبود. غذا بهم میدادند و برای خرید یونیفرم مناسب بن یک فروشگاه شیک را بهم داده بودند. روزی که یونیفرم شرکت را پوشیدم، شب دیدم پدر یک چادر ملی برایم گرفته، مهدیه برایم آورد بالا: پدر میگه از فردا که میری سر کار اینو بنداز سرت.
فکر میکردند با این ظاهرفریبیها کار آدم پیش میرود. اتفاقا از روزی که امیر از دستم رفت فهمیدم چقدر سر کار بودیم این مدت. اگر تمام آن زمانهایی که صرف عبادت و نیایش کردم برای یک بیزینس وقت گذاشته بودم الان از کجا معلوم یک کار پردرآمد نداشتم که روی پای خودم بایستم و به امثال شوقی و آن مدیرعامل بیسوادش باج ندهم.
چادر را از مهدیه گرفتم گذاشتم توی کمد. زیر لب گفتم: همینم مونده بود.
مهدیه تیز است گوشهاش: مامان، شرکتتون قرتیه؟
و لبخند شیطنتآمیزی زد.
ـ نه مامان. ولی نمیشه که بیرون چادر بپوشم توی شرکت بذارمش کنار. توی شرکت هم که به قدری کار دارم و این طرف اون طرف میرم که نمیتونم یه چادر هم با خودم بکشونم.
ـ پدر انگار راضی نیست که شما با مانتو بری سر کار.
ـ من که مشکلی ندارم. نمازمو میخونم. حواسم هم به دور و بریام هست. اونی بترسه که ریگی به کفش داره.
از بی آرتی پیاده شدم. ساعت نزدیک 8 بود. هوا این بالاها سردتر هم بود. کوههای شمال تهران خیلی نزدیک به نظر میآمد و بسیار زیبا و با عظمت. سردم شده بود حسابی. باید منتظر آقای شوقی میشدم. آدم خوبی بود. ولی مثل کسی که سواد کافی نداشته باشد یا در خانواده ساده و بی برنامهای بزرگ شده باشد، از الفاظ پیچیده و رسمی و دهان پرکن استفاده نمیکرد. دکور خاصی نداشت برای سخنرانیهایش با وجود تمام تجربهها وزرنگیهای خاصش توی کار. شاید برای همین هم ادبیات صحبتش با مخاطب زن به این شکل بود.
صدای بوق ماشین آمد. یک ماشین شاسی بلند سفید براق جلویم ایستاده بود. شیشه را پایین داد. آقای شوقی بود: بیا بالا.
لحن خودمانیاش اذیتم میکرد. نه میتوانستم برایش قیافه بگیرم و اخم و پیله کنم چون رئیسم بود، نه میتوانستم نرم برخورد کنم تا پرروتر شود. باید یک مدت کجدار و مریز پیش میرفتم تا ببینم منظورش از این حرکات چیست؟ رفتارش با کسانی که من دیده بودم تا حدودی خشک و خشن بود و خیلی رُک. به قدری رک که اگر جلسهاش با پیمانکار باب میلش نبود، در را برای طرف باز می کرد و میگفت برایش آژانس بگیریم. چند بار جلوی من مسئول حمل و نقل و مسئول فنی را جواب کرده بود و همان روز آگهی جدید استخدام داده بود .
خواستم عقب بنشینم. گفت: خانم غیاثوند، امروز حالا جلو بشینید. برام دردسر نشه. بیا جلو.
ـ ولی عقب بشینم بهتره.
ـ برای شما بهتره برای من بده. یکی از دور نگاه کنه میگه ایشون کیه؟
جلو نشستم. ماشین بوی نو میداد. آهنگ خارجی ملایمی پخش میشد که آدم یاد کافههای خارجی میافتاد توی فیلمها. آقای شوقی بلافاصله باب گفتگو را باز کرد:
ـ خب خانم غیاثوند، غرفه ایتالیا و غرفه ژاپن درست کنار همند و تقریبا بهترین غرفههای نمایشگاه. هر کدوم دنبال یه مترجم بودند، من تو رو معرفی کردم. به نظرم بهترین موقعیته که خودتو نشون بدی. برای رزومه کاریت خیلی مهمه.
چشمم به ماشین قدیمیکوچولوی دکوری طلایی قشنگی بود که جلوی ماشین بالای داشبورد بود. حتما بجز دکوری بودن کارایی دیگری هم داشت. نمیشود این همه پول داد برای یک ماشین فقط به خاطر دکوری بودن. این پولدارها همینطوری پول خرج نمیکنند مگر اینکه با یک تیر دو نشان بزنند یا شاید چند نشان.
ـ اولا شما الان نماینده شرکت به حساب میاید. اولین و مهمترین اصل در ارتباط برقرار کردن بین دو طرف حفظ منافع شرکته. شرکت خودمون. پس اگه در انتقال مطالب چیزی علیه یا به ضرر شرکتمون بود، باید یه جوری رفع و رجوش کنی. میدونی چی میگم؟... خانم غیاثوند، میدونی چی میگم؟
ـ منظورتون چیه ؟ مگه قراره به ضرر شرکت ما صحبت کنن. ما پیمانکارشون هستیم. پولشونم که دادند.
ـ ببین، اینا نماینده کشورشون هستند توی ایران. نمایشگاه بعدی برای خودشون یا دوستانشون دنبال پیمانکار هستند مطمئنا. این ژاپنیها خیلی سختگیر هستند و خیلی هم جدی. به لبخند و مؤدب بودنشون نگاه نکن. خیلی قانونمند و بیتعارف هستند...
صفحه مانیتور مابین داشبورد و فرمان لیستی از آهنگها را نشان میداد که با لمس عوض میشد. یک ریز حرف میزد. آن هم با لحنی کاملا دوستانه مثل همیشه.
ـ به هیچ عنوان حتی برای حس بشردوستانه نباید به غرفههای کناری یا آشناهای غرفههای خودمون کمک کنی. هر کسی کمک بخواد باید از طریق شرکت اقدام کنه. این برای کلاس کار خودتم خوبه. خودتو دست بالا بگیر. قیافه بیا. سرتو شلوغ نشون بده کما اینکه سرت واقعا هم شلوغ هست و گاهی حتی وقت آب خوردن نداری.
آدامس تعارف کرد. برنداشتم.
ـ بردار. خوبه بهت نشاط میده.
ـ ممنون. بعد از صبحانه چیزی نمیخورم.
خودش یکی گذاشت توی دهانش. دو ماشین کمی جلوتر زده بودند به هم و ترافیک داشت شکل میگرفت. یکی از رانندهها به شدت عصبی بود و داد و بیداد میکرد. تازه متوجه شدم ماشین به قدری عایق است که مختصر صدای بیرون را میشد شنید و حالا میفهمیدم چرا راننده ماشینهای مدل بالا اینقدر ریلکس و بیخیال پشت فرمان مینشینند و آرنجشان را به لبه پنجره و دستشان را روی دهانشان با آرامش تکیه میدهند. در واقع آنها چیزی از صدای بوق و مشاجره مردم نمیشنوند. نگاه به ساعت مچیام انداختم. آقای شوقی گفت:
ـ به موقع میرسیم. حتی یه چند دقیقه دیرتر برسیم هم بهتره. نباید فکر کنند سرمون خلوته. باید همیشه یه رقیب فرضی براشون درست کنیم تا وابستهتر بشن و پولی که پرداخت کردند بهشون بچسبه. (خنده شیطنتآمیزی کرد) اینا رو میگم یاد بگیری. سیاستکاریه. چرا چیزی نمیگی؟
ـ حق با شماست. دارم گوش میدم.
ـ تو خیلی باهوشی. سادگی رو باید بذاری کنار. اعتماد به نفس تو بالا ببر. سعی کن موقع حرف زدن استایل بدنتو حفظ کنی. یه کتاب هست در این مورد یادم بنداز بدم بخونی. باید سرتو بالا بگیری. صدات باید نه بلند باشه نه آروم. هر دو حالت نشان از نداشتن اعتماد به نفسه. فیزیک بدنی تو باید شکل بدی. سرشانهها صاف، سر و گردن کشیده و نگاه به طور عادلانه بین مخاطبین پخش بشه. نه روی کسی فوکوس کنی، نه اصلا بهش نگاه نکنی.
صحنه تصادف را پشت سر گذاشتیم و وارد اتوبان رو به شمال شدیم. از اینکه با ایشان هم مسیر شده بودم حس خوبی نداشتم. بخصوص که بیوقفه حرف میزد.
گفتم: امروز خیلی مزاحم شما شدم. از فردا دیگه کارت ورود دارم. به موقع میام
نگاهش نمیکردم ولی او نگاهی به من انداخت و گفت: خب همینطوری که امروز اومدیم فردا هم میایم. حالا بعدش که من نبودم بهت میگم چطوری بیای؟
ـ نه دیگه. مزاحم شما نمیشم. فردا خودم میام.
ـ یعنی چی؟
موقع پیچیدن توی خیابان فرعی که بیلبوردهای بزرگ و زیبای تبلیغاتی پشت سرهم سرتاسرش را پر کرده بود، یک ماشین مدل بالا به شکل بدی جلوی ماشین پیچید. آقای شوقی ترمز کرد تا ماشین رد شود ولی ماشین روبرویی راه را بند آورده بود و عمدا اجازه حرکت به ماشین مدل بالا نمیداد. راه بند آمد. صدای بوق ماشینها درآمد. از ماشین خطاکار خانمی پیاده شد رفت برای اعتراض به ماشین روبرویی. موهای خانم بلوند رو به سفید بود. یک تکه شال روی سرش انداخته بود که آن هم موقع پیاده شدن از ماشین روی شانهاش افتاده بود. مانتوی جلوباز سفیدی تنش بود و شلوار جذب و کوتاه که بند کفشهای پاشنه بلندش تا روی ساق پایش پیچیده بود. گفتم:
ـ انشاءالله فردا مسیر مترو و اتوبوسش رو میپرسم خودم میام. به شما زحمت نمیدم.
ـ ای بابا. بذار بره دیگه. چه آدمایی پیدا میشن.
آقای شوقی شش دانگ حواسش به خانم قرتی بود. اصلا متوجه حرف من نشد.