کد خبر: ۲۳۰۱
تاریخ انتشار: ۲۵ تير ۱۳۹۸ - ۱۵:۱۵
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مریم جهانگیری زرگانی

قسمت سیزدهم

بالأخره بعد از چندین هفته همراهی با داستان زیبای «محرمانه؛ فقط امام زمان بخوانند» به آخرین قسمت آن رسیدیم و باید ببینیم بعد از پیدا شدن پیکر پدر ریحانه و تمام اتفاقاتی که در این مدت برای شخصیت‌های داستان رخ داد، سرنوشت‌شان چه می‌‌شود و داستان ما چطور به پایان می‌‌رسد...

صبح روز عید فطر، ریحانه نشسته بود پشت میزتحریر و مشغول نوشتن بود. هر از گاهی دست از کار می‌کشید و به صداهای بیرون گوش می‌‌کرد. برادرزاده‌هایش گرم بازی و شیطنت بودند. صبح زود به اتفاق همه خانواده رفته بودند حرم شاه‌چراغ و نماز عید خوانده بودند. باباحمید پیشنهاد کرده بود برای ناهار دسته جمعی بروند بیرون. ریحانه فوری همان رودخانه‌ای که یک‌بار زمستان سال پیش، سه تایی رفته بودند را پیشنهاد کرد. همه استقبال کردند. هوا گرم بود و آب رودخانه خنک و گوارا. بچه‌ها می‌توانستند حسابی آب‌تنی کنند. دوباره حواسش را داد به نوشتن. چند خطی که نوشت دست از کار کشید. سرش را بالا آورد و قاب نام امام زمان را نگاه کرد. زیر لب گفت:

ـ امروز امام جماعت توی خطبه‌هاش یکی از حدیث‌های شما رو خوند. کل حدیث رو حفظ نکردم. اما تعبیرش این بود که انتظار فرج یه امر فردی نیست. همه جامعه باید برای مقدمه‌سازی ظهور تلاش کنن. که اگه این اتفاق بیفته، سعادت نصیب همه می‌شه. گره مشکلات همه باز می‌شه.

ابرو بالا انداخت.

ـ راستش آقا، یه خرده ناامید شدم. ماها هنوز خیلی فاصله داریم تا تلاش جمعی برای زمینه‌سازی تشریف فرمایی شما. دعا کنید آقا... این روز عیدی، شیعه‌هاتون رو خیلی دعا کنین.

نوشته‌اش را تمام کرد. کاغذ را تا کرد و گذاشت توی پاکت. تا آمد در پاکت را چسب بزند تقه‌ای به در اتاقش خورد. بلند گفت:

ـ بفرمایید...

حمید وارد اتاق شد.

ـ ریحانه، عمو... نمیایی بیرون؟ آقا رضا اینا هم اومدن.

ریحانه بی‌اختیار لبخند زد. حلقه‌ای که توی انگشت دست چپش بود را لمس کرد.

ـ چرا... الان میام.

مکث کرد.

ـ بابا...

ـ جانم عمو؟

ـ می‌شه یه لحظه بیایی تو و در رو ببندی؟ کارت دارم.

حمید آمد جلو و روی تخت خواب ریحانه نشست.

ـ بفرمایید خانوم. من در خدمتم.

ریحانه نشست کنار حمید. تکیه داد به شانه‌اش. بی‌مقدمه گفت:

ـ چرا این قدر اصرار داری عمو صدات کنم؟! چرا وقتی صدات می‌زنم بابا، جواب می‌دی جانم عمو؟

سر برگرداند و به چشم‌های حمید زل زد.

ـ دیگه نمی‌خوای بابام باشی؟

حمید سعی کرد لبخند بزند.

ـ خب... راستش فکر می‌کنم دیگه مأموریتم تموم شده. بابات که برگشت، شوهر هم که کردی. دیگه نیازی نیست عمو، نقش بابا رو بازی کنه.

ریحانه محکم سر تکان داد.

ـ نه نه نه... من اصلا به عمو احتیاج ندارم. نمی‌خوام عمو داشته باشم. من بابا می‌خوام. باباحمید خودمو. می‌خوام تنها دختری باشم توی این دنیا که دو تا بابا داره. حتی وقتی همه‌مون توی بهشت دور هم جمع بشیم هم من به شما نمی‌گم عمو. من عمو ندارم. هیچ وقت نداشتم.

صدایش بغض آلود شد.

ـ وقتی داشتن بابا محمد رو خاک می‌کردن یه لحظه حس کردم همه دنیا خالی شد. همه چی برام تموم شد. پاک ناامید بودم. داشتم از غصه می‌مردم. که یهو اومدی جلو، توی اون شلوغی بغلم کردی. یاد بچگی‌هام افتادم که من رو می‌بردی پارک. وقتی از زمین بازی می‌اومدم بیرون خودم رو مینداختم توی بغلت. چقدر احساس امنیت می‌کردم. دلم آروم می‌گرفت. هنوزم همون طوری‌ام.

اشک‌هایش را پاک کرد. از جا بلند شد. دست‌هایش را روی شانه‌های حمید گذاشت.

ـ چه بخوای چه نخوای من دخترتم. شاید دختر بیولوژیکی‌ات نباشم. اما همیشه دختر معنویت می‌مونم. دیگه چونه هم نمی‌زنیم.

خم شد و میان چشم‌های اشک‌آلود حمید را بوسید.

همین که ریحانه و حمید از اتاق بیرون آمدند زهرا دوید جلو و خودش را توی بغل ریحانه انداخت.

ـ سلام زن‌دایی!

ـ سلام عزیز دلم. چطوری؟ عیدت مبارک.

هفته‌های بعد از پیدا شدن جنازه پدرش، خانواده زهرا زیاد می‌آمدند دیدنشان. توی همه مراسم‌هایی که برای بزرگداشت پدرش گرفتند، شرکت کردند. اما اثری از داییِ زهرا نبود. تا عاقبت مادر زهرا گفت برادرش دوباره برگشته جبهه. روز بعد از مراسم چهلم، مادر زهرا زنگ زد و اجازه خواست برای برادرش بیایند خواستگاری. توی اولین جلسه آشنایی، اولین سؤال رضا این بود که اسم واقعی او ریحانه است یا انتظار. ریحانه توضیح داد که تا هجده سالگی اسمش انتظار بود. اسمی که مادر و عمه‌هایش برایش انتخاب کرده بودند و به نوعی او را نماد انتظار خانواده برای برگشتن پدرش می‌دانستند. اما خودش اسمش را دوست نداشت. سنگینی مفهومی که همراه اسمش می‌آمد، اذیتش می‌کرد. برای همین وقتی به سن قانونی رسید رفت اداره ثبت احوال و نام ریحانه را برای خودش انتخاب کرد. توی همان جلسه اول با رضا درباره امام زمان اتمام حجت کرد و به او گفت هیچ‌کس در زندگی‌اش به اندازه آقا برایش مهم نیست. رضا هم با گفتن «آقای شما آقای منم هست» خیالش را راحت کرد. در دیدارهای بعدیشان درباره خانواده‌ها و عقاید و اعتقاداتشان حرف زدند. ریحانه وقتی فهمید رضا هم مثل خودش دلش می‌خواهد بعد از ظهور امام زمان جایی نزدیک ایشان زندگی کند و برای همین به زبان عربی تسلط کامل دارد، واقعا دلش آرام گرفت. باقی کارها دیگر خیلی سریع پیش رفت. ظرف دو سه هفته آزمایشات لازم را انجام دادند و مراسم بله‌بران را برگزار کردند. نیمه ماه رمضان، در شب میلاد امام حسن مجتبی، حمید همه فامیل را برای افطاری دعوت کرد و عاقد هم آورد که خطبه عقد را بخواند. مهمانی عقد را به سادگی برگزار کردند و قرار شد پیش از پایان تابستان، عروسیشان را جشن بگیرند. ریحانه همان‌طور که دستش دور شانه زهرا بود رفت تا به راضیه و رضا خوش‌آمد بگوید. همه برای شروع گردش خانوادگی آماده بودند.

***

ریحانه نشسته بود روی تخت سنگ کنار رودخانه. سرعت جریان آب رودخانه به نسبت زمستان کم شده بود. گوشه‌های رودخانه، لا‌به‌لای خزه‌ها پر از بچه ماهی‌های ریز بود. درختان دو طرف رود حسابی سرسبز و پر شاخ و پرگ بودند. صدای آواز پرنده‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. ریحانه مشغول بازی با پاکت‌نامه توی دستش بود. ته دلش خطاب به امام زمان گفت:

ـ انگار همین دیروز بود که نامه زهرا رو انداختم توی همین آب. اون موقع اصلا پیش‌بینی نمی‌کردم چه سال پرماجرایی در پیش دارم. شما خیلی بهم لطف داشتین آقا... همیشه لطف داشتین. اما این‌دفعه...

یک‌دفعه کسی پاکت‌نامه را از توی دستش قاپید. ریحانه از جا پرید.

ـ وای رضا! ترسوندیم...

رضا خندید.

ـ خب خلوت کردی با خودت.

بعد پاکت را توی دستش سبک سنگین کرد.

ـ این چیه؟ چقدرم سنگینه!

پاکت را برگرداند. دید پشت آن نوشته شده «محرمانه؛ فقط امام زمان بخوانند». سرش را بالا آورد و به ریحانه نگاه کرد. ریحانه پاکت را از دست رضا بیرون کشید. خم شد و آن را توی آب رها کرد. پاکت، همراه جریان آب بالا و پایین می‌شد و می‌رفت. رضا پرسید:

ـ نامه بود!؟

ـ اوهوم!

ـ واسه امام زمان!؟

ـ بله!

ـ عجب... همیشه واسه آقا نامه می‌نویسی؟

ـ نه، اولین‌بارم بود.

ـ حالا چی نوشته بودی؟

ـ مگه ندیدی!؟ محرمانه بود!

هر دو خندیدند. رضا گفت:

ـ خوش به حالت که این‌قدر خودت رو به امام زمان نزدیک می‌بینی. این کارا رو از کی یاد گرفتی؟

ریحانه ابرو بالا انداخت.

ـ از یه دختر خانوم نازنین که وقتی باباش توی سوریه شهید شد و جنازه‌اش برنگشت، دست به قلم شد و واسه امام زمان نامه نوشت و از ایشون خواست تا باباش رو برگردونه پیش او و خواهر کوچولوش!

رضا مکث کرد. لبخند زد. نگاهش بین بچه‌های خانواده که کمی دورتر داشتند آب‌بازی می‌کردند چرخید و زهرا را شکار کرد.

ـ پس دهه هشتادی‌ها از ما جلو زدن!

دستش را روی پای ریحانه گذاشت.

ـ جان من بگو واسه آقا چی نوشتی؟

ریحانه عمیق نفس کشید.

ـ نوشتم آقا من فکر می‌کنم آخرین تیر ترکش مقدمات ظهور، نابودی اسرائیلِ. نوشتم امام خمینی گفتن اسرائیل باید نابود بشه، امام خامنه‌ای گفتن اسرائیل بیست و پنج سال آینده رو نمی‌بینه. سید حسن نصرالله به کارشناس میانسالی که داشت باهاش مصاحبه می‌کرد گفتن ما در زمان حیات شما وارد قدس می‌شیم. پس آخرین کار، قبل از ظهور شما محو کردن اسرائیل از صحنه روزگارِ. به آقا اطلاع دادم ما آماده‌ایم واسه جنگیدن با رژیم صهیونیستی. گفتم که روی من و شما هم حساب کنن.

ـ پس یعنی اگه لازم بشه من دوباره برگردم سر جبهه و جنگ شما هیچ مخالفتی نداری؟

ریحانه سر بالا انداخت.

ـ اصلا و ابدا! توی خاطرات امام خمینی نوشته بود یه بار که ساواک میاد ایشون رو دستگیر کنه. همسر امام که خیلی هم خوش‌روحیه و قوی بودن به شوخی به ایشون می‌گن خوبه، یه مدتی نفسی می‌کشیم! حالا منم همین رو می‌گم. می‌ری جبهه، من یه مدت نفس راحت می‌کشم!

هر دو خندیدند. رضا با دست به رودخانه اشاره کرد.

ـ درباره منم چیزی برای آقا نوشتی؟

ـ آره آره... گفتم آقا، این آقا رضای ما، هی پیش دوستاش نشسته لاف زده که وقتی اسلام رو رسوندیم به آمریکا و کاخ سفید رو حسینیه کردیم، پرچم یاحسین رو خودم می‌زنم بالای گنبد کاخ سفید! آقا، تو رو خدا بذارین پرچم رو این بچه نصب کنه، جلوی دوستاش خجالت‌زده نشه!

غرق گفتگو و خنده بودند که یک‌دفعه هر دو با صدای حمید از جا پریدند.

ـ آهای مرغ عشق! دست این دختر ما رو بگیر بیار سر سفره. ناهار یخ کرد!

شلیک خنده خانواده به هوا رفت. رضا از خجالت سرخ شد. ابرو بالا انداخت و زیر لب گفت:

ـ پاشو... پاشو بریم سر سفره که پاک آبرومون رفت!

ریحانه دستش را توی دست گرم و بزرگ رضا گذاشت و از جا بلند شد.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: