کد خبر: ۲۲۹۹
تاریخ انتشار: ۲۵ تير ۱۳۹۸ - ۱۵:۰۳
پپ
صفحه نخست » داستان

مهناز کرمی

عمه ملوک هیجان‌زده نگاهم می‌کند:

ـ وای نرگس،‌ چقدر وسایل بازی! آدم نمی‌دونه کدومشو سوار بشه.

امروز دسته جمعی به همراه خانواده عمه زری به شهربازی آمده بودیم. همگی کنار باجه بلیط‌ فروشی می‌ایستیم. پدر نگاهی به عمه زری می‌اندازد و خنده‌کنان، آرام زمزمه می‌کند:

ـ تو رو خدا،‌ ملوک رو نگاه کن، ‌انقدر ذوق کرده که حواسش به هیچ چیز نیست. ببین چقدر خوشحاله!

ـ چی‌ بگم داداش، کاش همیشه این‌جوری باشه و اون روی دیگه‌اش رو هیچ‌وقت نشون نده. اون روز به من پیله کرده چرا به لیلا عروست هیچی نمی‌گی و انقدر لوسش می‌کنی!

محسن خنده زیر زیرکی می‌کند:

ـ خب مامان به خاله می‌گفتی لیلا را برای کارآموزی چند وقتی می‌فرستی پیشش شاید لیلا طبق دلخواهش بشه.

پدر دستش را تکان می‌دهد:

چی بگم والله، من که سر ازکار این ملوک در نمیارم.

مادر انگشت اشاره‌اش را روی بینی می‌گذارد:

ـ هیس،‌ حالا حرفاتونو بذارید واسه یه وقت دیگه، ملوک این حرف‌ها رو بشنوه، می‌خواد تا شب قیافه بگیره، بیکارید واسه خودتون دردسر درست می‌کنید.

آقا حشمت شوهر عمه زری رو به جمع می‌کند:

ـ حالا می‌خواهید تا شب این‌جا وایسید جلسه بذارید؟ زری‌خانم، آبجی ملوکت می‌خواد سوار کشتی پرنده بشه، تو هم باهاش سوار می‌شی؟!

عمه زری پشت چشمی نازک می‌کند:

ـ نه بابا، مگه من بچه‌ام آخه! فعلا که کودک درون ملوک‌خانم فعال شده! بذار انرژیشو این‌جا تخلیه کنه که دم به دقیقه برقش ما رو نگیره!

عمه ملوک که ذوق وسایل بازی را داشت به سمتمان می‌آید:

ـ مثل این‌که یادتون رفته اومدید شهربازی! اگه قرار بود فقط صحبت کنید که می‌نشستید تو خونه یه کاسه تخمه هم می‌ذاشتید کنار دستتون، گل می‌گفتید، گل می‌شنیدید!

اگر عمه ملوک می‌دانست طرف صحبتشان اوست، با این خونسردی با آن‌ها برخورد نمی‌کرد! عمه ملوک نگاهش را به من می‌دوزد:

تو چرا این‌جا خشکت زده نرگس؟! تو خونه که خوب بالا و پایین می‌پریدی که زودتر بیاییم شهربازی!

من ذوق کرده بودم؟! دوباره عمه داشت کارهایی که خودش انجام داده بود را به من نسبت می‌داد. قرار بر این می‌شود که منو عمه ملوک به همراه محسن و لیلا سوار کشتی پرنده شویم.

عمه زری نگاه نگرانش را به عمه ملوک می‌‌دوزد:

ـ ملوک نری اون بالا حالت بد شه ها؟! هنوزم دیر نشده، اگر می‌ترسی سوار نشو.

عمه ملوک نیش‌خندی می‌زند:

ـ زری‌خانم اون موقع که شما می‌ترسیدی از روی پل عا‌بر رد شی،‌ من ترن هوایی سوار می‌شدم! بهتره از عروست بپرسی اون‌جا حالش بد نشه. یه وقت سرگیجه‌ای... نگیره!

عمه زری که حریف زبان عمه ملوک نمی‌شود، ما را به خدا می‌سپارد. همگی در جایگاه کشتی می‌نشینیم و کمربندهایمان را می‌بندیم. عمه ملوک به صندلیش چسبیده و آماده حرکت بود. کم‌کم کشتی به حرکت در می‌آید. کشتی که اوج می‌گیرد، خنده‌های عمه به جیغ تبدیل می‌‌شود. عمه هیجان‌زده صدایم می‌کند:

ـ ببین نرگس چه کیفی داره! زری ترسو از دستش رفت. مطمئن باش اگر می‌دونست چقدر خوش می‌گذره، ‌واسه ما ادای زن‌های باکلاس رو در نمی‌آورد!

خداروشکر! به عمه ملوک خوش بگذرد انگار به ما خوش گذشته. فقط خدا کند با بیشتر شدن سرعت کشتی، عمه از آمدنش پشیمان نشود! عمه مانند بچه‌ها ذوق کرده و جیغ می‌زد! محسن نگاه اخم‌آلودی به عمه می‌اندازد:

ـ خاله انقدر جیغ نزن، زشته!

و با دندان لبش را می‌گزد. عمه چشم غره‌ای به محسن می‌رود:

ـ محسن داری زیاد حرف می‌زنی ها! چیه مثل مادرت همش غر می‌زنی. تو دست زنتو محکم بگیر از این بالا پرت نشه پایین!

سرعت کشتی چند برابر می‌شود. قلبم به لرزش می‌افتد. احساس می‌کردم چیزی در دلم هری می‌ریزد پایین. عمه همچنان خوشحال و راضی بود و نشانه‌ای از ترس در صورتش دیده نمی‌شد. بالأخره کشتی بعد از چند بار بالا و پایین رفتن، آرام آرام می‌ایستد. نگاهم را به عمه می‌دوزم:

ـ عمه حالت بد نشد؟!

عمه کمربندش را باز می‌کند و با چشمانی ریز شده نگاهم می‌کند:

ـ معلومه که بد نشد. این لوس بازیا چیه در آوردی نرگس؟! تو رو خدا رنگ و روشو نگاه کن!

بله، یادم نبود ملوک‌خانم در همه زمینه‌های ورزشی و تفریحی نفر اول هستند! هنوز در بهت این بودم که عمه با این سن و سال منتظر سوار شدن وسیله بازی بعدی بود! عمه زری با نگرانی به سمتمان می‌آید:

ـ حالتون بد نشد؟! من که از این پایین شماها رو می‌دیدم حالم بد شد!

عمه ملوک نیش‌خندی می‌زند:

ـ بس که لوسی... پس اگه تو بخوای سوار کشتی واقعی بشی چیکار می‌کنی؟!

حالا همچین عمه ملوک در مورد کشتی واقعی صحبت می‌کرد که انگار چند سالی ناخدای کشتی بود!

مادر به سمتم می‌آید و آرام در گوشم زمزمه می‌کند:

ـ‌ نرگس اگه بخوای دل به دل عمه ملوک بدی، باید تا شب تمام وسایل بازی رو سوار بشی. اگه بهت گفت تو هم بیا، بگو حالم بده،‌ باشه؟!

اخمی می‌کنم و پا زمین می‌کوبم:

ـ ای بابا، ‌واسه چی حالم بد بشه؟! نه، ‌بهش نمی‌گم حالم بد می‌شه...

مادر دندان قروچه‌ای می‌رود:

ـ نرگس،‌ فقط دلم می‌خواد بگی حالم بد شده، از اون بالای چرخ و فلک پرتت می‌کنم پایین. چشمت که به چند نفر می‌افته خوب از خودت درمیای!

ای وای... حالا مادر چه پیله‌ای کرده بود. کاش مادر و عمه زری را با خودمان نمی‌آوردیم. از زمانی که به شهربازی رسیده بودیم، این دو نفر مشغول زدن ساز مخالف بودند. آقا حشمت نگاهی به عمه ملوک می‌اندازد:

ـ به به، به این می‌گن خواهر زن شجاع و نترس. ماشاءالله ملوک‌خانم دل شیر داره.

عمه ملوک لبخند می‌زند:

ـ ممنونم آقا حشمت. فقط نمی‌دونم زری چرا انقدر می‌ترسه. تو خونه روزی چند بار بترسونیدش یه کم دلش محکم شه! والله... از وقتی اومدیم همش دلشوره داره. اینم از بیرون اومدنش...

آقا حشمت با صدا می‌خندد. عمه زری،‌ چپ چپ نگاهش می‌‌کند:

ـ خوبه حشمت!‌ یه وقت از خنده ضعف نری، خواهرزنت می‌گه تو هم تأییدش می‌کنی.

محسن با چند بستنی به طرفمان می‌آید. به درخواست عمه ملوک قرار می‌شود ترن هوایی سوار شویم. محسن و لیلا انصراف می‌دهند. من و عمه ملوک سوار می‌شویم. مادر با اشاره چشم و ابرو به من می‌فهماند که سوار نشوم. نگاهم را از مادر می‌گیرم و دو دستم را به هم می‌کوبم:

ـ آخ جون، عمه ترن هوایی نفس آدمو از ترس بند میاره. فکر نمی‌کردم سوار بشی.

عمه ذوقی می‌کند:

ـ وای نرگس، من عاشق هیجانم! مگه می‌شه از ترن هوایی گذشت!

مادر چشمانش را به من دوخته بود و دندان‌هایش را به هم فشار می‌داد. ای بابا، همیشه که به شهربازی نمی‌آمدیم فوقش یه تنبیه در خانه به انتظارم بود!

دست عمه ملوک را می‌گیرم و در جایگاه می‌نشینیم. کمربندهایمان را می‌بندیم. کمی دلم شور می‌زند. این بار اولی است که سوار ترن هوایی می‌شویم. ترن به حرکت در می‌آید و کم‌کم سرعت می‌گیرد. وای چقدر هیجان‌انگیز بود. از ریل بالا می‌رویم و بالای آن ترن کمی مکث می‌کند و با سرعت رو به پایین می‌رویم. احساس می‌کردم هر کدام از مردمک‌های چشمم به یک سو می‌رود. نفسم بند آمده بود. نای جیغ زدن نداشتم. ترن با سرعت بالایی در حرکت بود. یه پایین ریل می‌رسیم و دوباره از ریل بالا می‌رویم. سرعت ترن کمتر شده. نگاهی به عمه می‌اندازم. رنگش مانند گچ سفید شده بود و حرف نمی‌زد، دستش را می‌گیرم، ‌یخ زده! تکانی به عمه می‌دهم:

ـ عمه حالت خوبه؟!

عمه بدون این‌که سرش را تکان بدهد،‌ چشمانش را به سمتم می‌چرخاند و نگاهم می‌کند. ترس به جانم می‌افتد. نکند عمه سکته کرده بود که نمی‌توانست صحبت کند! وحشت‌زده صدایش می‌کنم:

عمه چرا جواب نمی‌دی؟

هنوز جمله‌ام تمام نشده که ترن به بالای ریل می‌رسد و با سرعت سرسام‌‌آور پایین می‌رود. از ته دل جیغ می‌زدم و مادرم را صدا می‌کردم. با عجز و التماس از متصدی ترن هوایی می‌خواستم که دستگاه لعنتی را خاموش کند. اما در آن همه همهمه و جیغ و داد، صدا به صدا نمی‌رسید. من بیشتر نگران حال عمه بودم که مانند تکه‌ای چوب به صندلیش چسبیده و حرکت نمی‌کرد. ای خدا اگر سکته کرده باشد چه؟! دوباره از ته دل جیغ می‌زنم:

ـ آقا تو رو خدا این ترن وامونده رو خاموش کن، عمه‌ام سکته کرده، آقا...

هر کسی مشغول جیغ زدن و کارهای خودش بود. مگر صدا به صدا می‌رسید. کاش به حرف مادر گوش می‌دادم. اگر با عمه همراه نمی‌شدم، ‌او هم از سوار شدن منصرف می‌شد. با دیدن قیافه عمه خودم را فراموش کرده بودم. کاش زمان زودتر پیش می‌رفت این ترن کوفتی از حرکت می‌ایستاد. در دل خدا خدا می‌کردم و از او کمک می‌خواستم. چرا عمه باید بغل دست من تمام می‌‌کرد! من دل این چیزها را نداشتم. اشک از گوشه چشمانم راه می‌گیرد. عجب شهربازی نحسی شده بود. کاش الان شب شده و همگی در خانه بودیم. دستان یخ‌زده عمه را در دستانم می‌گیرم. بغض می‌کنم. هنوز برای عمه زود بود که بمیرد! می‌دانستم مادر به حسابم می‌رسد. حالا جواب عمه زری و بقیه را چه جوری می‌دادم! حتما عمه زری من را مقصر می‌دانست... فکرهای شوم دست از سرم بر نمی‌داشت. به سمت عمه می‌چرخم. تکان محکمی به عمه می‌دهم. عمه با سر و صدا بالا می‌آورد. بعد از چند دقیقه که عمه آرام می‌شود، مشت محکمی به بازویم می‌کوبد:

ـ خدا تو رو نکشه نرگس، همچین تکونم دادی که مغزم تکون خورد. چته هی صدام می‌کنی؟! حالت تهوع داشتم. تو هم ول کن نیستی.

وای خدایا شکرت. عمه‌ام سکته نکرده بود! با چشمانی اشک‌آلود به عمه خیره می‌شوم:

ـ عمه تو که منو کشتی. پس چرا هر چی صدات می‌کنم جواب نمی‌دی؟!

عمه نیشگون ریزی از دستم می‌گیرد:

آ‌خه دختره دیوونه،‌ حرف نمی‌زدم که بالا نیارم. همچین تکونم دادی که کم مونده بود از این بالا پرت شم پایین. مگه تو عقل نداری...

دیگر بقیه حرف‌های عمه را نمی‌شنیدم. فقط خداراشکر می‌کردم که برای او اتفاقی نیفتاده بود. ترن کم‌کم در حال ایستادن بود. عمه با تعجب نگاهم می‌کند:

ـ چی شده نرگس، چرا ترن سرعتش کم شد؟!

لب ور می‌چینم:

ـ خب زمانش تموم شد می‌خواد وایسه دیگه!

عمه لب ور می‌چیند:

ـ وا... پس چرا به این زودی! من که درست و حسابی نفهمیدم چی‌ شد!

عجب! بله،‌ او چیزی متوجه نشده بود، اما با آن قیافه و رنگ و رو ده سال از عمر من کم کرده بود. ترن کاملا می‌ایستد و عمه با اکراه پیاده می‌شود. خوشم می‌آمد که عمه تحت هیچ شرایطی خودش را نمی‌باخت!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: