حسنی احمدی
لشکر به سمت ذیقار رسیده است. همه خسته و گرسنهاند. علی برای سرکوب پیمانشکنان به سمت بصره لشکرکشی کرده است. دستور توقف داده میشود تا سربازان کمی استراحت کنند. عبداللهبنعباس نگاهی میچرخاند تا خیمه علی را پیدا کند، خیمه در میان همه خیمهها بر پا شده است. ابنعباس وارد خیمه میشود و علی را میبیند که در گوشهای نشسته و کفشهایش را وصله میکند. ابنعباس حیران در جلوی خیمه ایستاده و به خلیفه مسلمین نگاه میکند که کفشهایش را وصله میزند. علی لبخندی به چهره ابنعباس میزند و دوباره مشغول وصله زدن میشود در همان حال میپرسد:
ابنعباس این کفشها چقدر میارزد؟
ابنعباس به کفشهای کهنه و و صلهدار علی خیره شده است. بعد پاسخ میدهد:
ارزشی ندارد اینها کهنه و وصلهدار هستند. علی سرش را بالا میآورد در چشمان ابنعباس نگاه میکند و درحالیکه لحنش بسیار قاطع است میگوید:
سوگند به خدا همین کفشهای بیارزش از ریاست و حکومت برای من محبوبتر است.
ابنعباس کمی جلوتر میآید و روبروی علی بر روی مینشیند.
علی ادامه میدهد:
مگر اینکه بتوانم با این حکومت و ریاست حق را رنده کنم و باطل را براندازم.
علی باز به کفشها سرگرم میشود و ابن عباس در افکارش غوطهور میشود در ذهنش خاطراتی را مرور میکند. دیگران را با علی مقایسه کند علی حب و علاقهای به این دنیا ندارد...